جوانی من از کودکی ياد دارم! [1]
آنهم ما نسلِ خرد و خاکشير و خاکستر و دود و کُلدود!!!اصلاً نفهميديم کی جوان بودهايم؛ و برایِ همين است که هنوز همچنان -بهوهماندر- جوان ماندهايم!!!
رفتم که اين دوسه کلام کامنت را بيندازم ذيلِ نوشتهیِ نوستالژيستيکالِ دوستِ عزيز و نازنينام جنابِ آقای م. ر. ع.؛ و ازناگاه، ملتفت شدم که اندککی شعرم گرفته! نگاه کردم، ديدم الهامباجی (مشهور و مُعَنوَن به: جنّالشّعرا) ايستادهاند و با خندهیِ نمکينِ هميشگیشان میفرمايند: میخوای چند بيت همیت اندرسپوزم!؟ گفتم: بانو! خود دانی که ما ايدون از سپوزوارانِ قديم شماييم... لطف میفرماييد!
فرمود: پس، برو که رفتی! دکمهها رو داشته باش!!
پيرْجوانانِ نديده شباب
گمشده در دوزخِ اين انقلاب
خستهیِ اين ديوِ دهنگالهايم
نسلِ بلاديدهیِ جزغالهايم
هيچ نديده به همه عمرِ خويش
غيرِ غم، اين همدمِ پَرچِ سريش
قصّهیِ ما، قصّهیِ تلخاک بود
دفتری از روزِ ازل چاک بود
چرخ، چو شد نوبتِ ما، چپّه گشت
سيلِ فنا آمد و از سر گذشت
تازه شده واردِ تينايجری
غرقِ توهّم، به دوصد کُرکُری
واهمِ تغييرِ جهانِ بشر
پاک ز کريّتِ منطق بهدر
رشتهیِ درس از کفمان در شده
منبریِ عنتر و منتر شده
منگ، ز تبيينِ جهان دم زده
نوبتیِ ضحکه، دمادم زده
داده بدان کهنهمَلوطک، فسار [2]
رفته، درافتاده به سجن و اِسار
خود شده در چادر و بگريخته
ديو، ز ما، خونِ نِقَم ريخته
دفترِ هستیِ سيه از انگِ ديو
زخمی و نالان، به کف و چنگِ ديو
ای شده با کينِ هيولا دچار
اشترکات بايد اگر، گِل بيار!!
مامِ وطن، زار و پريشان، مچل
غرقه بهخون، رفته به قعرِ هچل
جنگ و فساد، عربده و ريو و رنگ
برده رمق، ريخته بر جان شرنگ
در سرِ ما، مانده سُويدا نهان
پير شدهستيم؛ نبوده جوان!
خاطرهای هست، ز عهدِ صبا
ورنه کجا ما و، جوانی کجا؟!!
بامدادِ جمعه، 11 بهمن 1392؛ 31 ژانويه 2014
https://www.facebook.com/fardayerowshan/posts/431558873641804?stream_ref=10
?
پابرگها:
[1] از ابوطاهرِ خسروانیست که در قطعهای منسوب به فردوسی، بهتضمين آمده.
[2] وجهِ اوّليّه: در پیِ آن کونیِ نيرنگسار
a
پیدیاف:
http://mehdisohrabi.files.wordpress.com/2014/02/javani_koja.pdf

Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen