شبی، سالها سال پيش، با دوستی نشسته بوديم... در بحبوحهیِ منگامنگِ علف، ازناگهان گفت: مهدی؟ گفتم: ها! گفت: با عمّه میشه چيز کرد؟
بنگام تاب خورد... گفتم: گُه خورده اون آيةالله پدرسوختهیِ چُس!
گفت: چی میگی؟ کدوم آيةالله؟
گفتم: همون که تو ديشبپريشب داشتی رسالهیِ نکبتشو بلغور میکردی برا آزمونِ استخدامی! عينِ مسئله رو برات بخونم... میفرمايد: اگر کسی با عمّهاش چيز بکند، ديگر نمیتواند دخترعمّهاش را بگيرد!... اون مرتيکه، ابله و فارسیندون بوده، تو چرا چپّه گرفتی...؟!
... و کلّی ارشاد و تنبيه و دروسالاخلاق!!
میگفت: نه، نه، اصلاً اينطور نيست! اگرنه، چرا در اينباره که تو میگويی، اصلاً چيزی ننوشته؛ بلکه حتّی اشارهای هم نکرده...
و راست میگفت. آنطور، و به آن محکمی که آيةالله نوشتهکرده، چيزکردن با عمّه، نهتنها مجاز، بلکه امری کاملاً عادّی بهذهن میآيد! تنها مشکلی که ايجاد میشود اين است که ديگر نمیتواند با دخترعمّهاش ازدواج کند!
بگذريم...
اساسی، گير داده بود که من اشتباه میکنم...! گفتم: حالا، عمّهجان مالی هم هستند!؟ شروع کرد به تعريف از قد و بالا و بر-و-رو و خوشگلی عمّهاش... و من با اين حتم که درآن دمدمهیِ سحر، گراساش از خود درربوده و، دارد منگيّات صادر میکند، محل نگذاشتم...
تنها چندسالِ بعد بود که از رُواتِ مؤثّق، اوصاف-رواياتی چندان متقن و ژرف، از زيبايی و جاويدنیبودن و، از همه مهمتر: اهليّتِ آن هلوعمّه، شنيدم که تا مدّتها بعد، بر قدرتِ استنباط و اقناعگری و ارشادِ ملعونهیِ خود نفرين میکردم... که اگر بهجایِ آن انبوهانبوه ريا-ارشاداتِ پرهيختسارِ قدسیمآبانه و ميشوم، دمی، دم به دماش داده بودم و انگشتکی به تارِ تحريکاش زده، به قطع و يقين، ما را نيز درآن روزگارِ تجرّدِ عظمیٰ و احتياجاليدِ بيضا، ازآن نمد کلاهی و، ازآن هلوعمّه انتفاعِ باهی و، ازآن هنوز آبِ طراوت به اَنگَم و رخسار، اطفاءِ حريقِ گاهبهگاهی، نصيب همی بود!!
...
دردا و دريغا، که حکما فرمودهاند: لعنت بر دهانی که بیهنگام باز شود؛ و چون باز شود، جز چَرتاچَرتِ زهد نژاژد!!
بنگام تاب خورد... گفتم: گُه خورده اون آيةالله پدرسوختهیِ چُس!
گفت: چی میگی؟ کدوم آيةالله؟
گفتم: همون که تو ديشبپريشب داشتی رسالهیِ نکبتشو بلغور میکردی برا آزمونِ استخدامی! عينِ مسئله رو برات بخونم... میفرمايد: اگر کسی با عمّهاش چيز بکند، ديگر نمیتواند دخترعمّهاش را بگيرد!... اون مرتيکه، ابله و فارسیندون بوده، تو چرا چپّه گرفتی...؟!
... و کلّی ارشاد و تنبيه و دروسالاخلاق!!
میگفت: نه، نه، اصلاً اينطور نيست! اگرنه، چرا در اينباره که تو میگويی، اصلاً چيزی ننوشته؛ بلکه حتّی اشارهای هم نکرده...
و راست میگفت. آنطور، و به آن محکمی که آيةالله نوشتهکرده، چيزکردن با عمّه، نهتنها مجاز، بلکه امری کاملاً عادّی بهذهن میآيد! تنها مشکلی که ايجاد میشود اين است که ديگر نمیتواند با دخترعمّهاش ازدواج کند!
بگذريم...
اساسی، گير داده بود که من اشتباه میکنم...! گفتم: حالا، عمّهجان مالی هم هستند!؟ شروع کرد به تعريف از قد و بالا و بر-و-رو و خوشگلی عمّهاش... و من با اين حتم که درآن دمدمهیِ سحر، گراساش از خود درربوده و، دارد منگيّات صادر میکند، محل نگذاشتم...
تنها چندسالِ بعد بود که از رُواتِ مؤثّق، اوصاف-رواياتی چندان متقن و ژرف، از زيبايی و جاويدنیبودن و، از همه مهمتر: اهليّتِ آن هلوعمّه، شنيدم که تا مدّتها بعد، بر قدرتِ استنباط و اقناعگری و ارشادِ ملعونهیِ خود نفرين میکردم... که اگر بهجایِ آن انبوهانبوه ريا-ارشاداتِ پرهيختسارِ قدسیمآبانه و ميشوم، دمی، دم به دماش داده بودم و انگشتکی به تارِ تحريکاش زده، به قطع و يقين، ما را نيز درآن روزگارِ تجرّدِ عظمیٰ و احتياجاليدِ بيضا، ازآن نمد کلاهی و، ازآن هلوعمّه انتفاعِ باهی و، ازآن هنوز آبِ طراوت به اَنگَم و رخسار، اطفاءِ حريقِ گاهبهگاهی، نصيب همی بود!!
...
دردا و دريغا، که حکما فرمودهاند: لعنت بر دهانی که بیهنگام باز شود؛ و چون باز شود، جز چَرتاچَرتِ زهد نژاژد!!
البامدادالشّنبه، الفنجمالبهمنگِ 1392، المطابق بالبيستوفنجالجانويّةالمعظّم سنة 2014
https://www.facebook.com/fardayerowshan/posts/428377203959971?stream_ref=10
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen