اسلام، زبان دروغ
(سيامک)
اين نوشته کوتاه، بهبهانه ادعايی است که میگويد، اسلام زبان آزادی است. نه قصد توهين به شخصی را دارد و نه ملاحظهای را روا میدارد. اينگونه برخوردها، برخورد در فکر و باورهايی است که در جامعه استبدادزده ما، هيچوقت امکان رودررويی را نداشته و ندارند.
اصولا برخورد به يک "فکر" يا بهزبان فارسی يک "انديشه"، نبايد برخورد به شخصيت انسانی فردی تلقی گردد، چه آنکه يک "فکر" و يا "انديشه"، در "نوجويی" و "نوشوی" دائمی است که میتواند شادابی و نشاط را در جامعه بهوجود آورد. اگر چنين فرض کنيم، پس اين "شخصيت" انسانی نيست که از يک انديشه و يا فکر، شکل و يا "هويت" میگيرد، بلکه اين فکر و انديشه است که از شخصيت مستقل انسانی میتراود. اگر قرار باشد که شخصيت يک انسان را يک فکر يا يک عقيده يا يک ايدئولوژی، تعيين کند و به او آن هويتی را بدهد که خود میخواهد، پس گفتگو بر آزادی انسان، گفتگويی بيهوده خواهد بود. اين شکلگيری و يا اينهمانی شخصيت انسان با يک فکر وعقيده، بلايی است که ما را در خود پيچيده است. به فکر کسی که میخواهی برخورد کنی، اولاً آنرا مسئلهای شخصی میگيرد، دوم اينکه به او "بر" میخورد و خود را "آسيبديده" تلقی میکند، سوم اينکه همين را يک توهين و بیاحترامی بهخود میداند (اگر خود نداند، ديگران چنين میدانند). اين حاصل "شخصيتی" است که در تنگنای يک فکر يا يک عقيده، گرفتار است و توانايی رهايی خود را از اين تنگناها، از دست داده است.
از شوربختی مردمان در جوامع اسلامی، ما با اينگونه شخصيتهای شکلدادهشده، سروکار داريم. با داشتن چنين شخصيتی است که قدرتهای سياسی آنان، آنها را به اشکال گوناگون تحقير میکنند و صدايی هم از کسی برنمیخيزد.
اما اين نوشته، پاسخی از اين مدعيان نمیطلبد و ادعای آنها را نيز نفی نمیکند، بلکه دنبال فضايی میگردد که فريادی بزند.
ناهنجاریها و نامردمیهايی که در دنيای ما هر روز اتفاق میافتد، هيچگونه حقانيتی به ما نمیتواند بدهد که از پرداختن به اصلیترين مسائل زندگی خود، بپرهيزيم. و اصلیترين مسئله جامعه ما، نه شاه است و نه شيخ، بلکه عقيدهای است که تاروپود زندگی مردمان را سوزانده است. برخورد به اين عقيده، ضروریترين کار است. آزادی "ايرانی"، جز از طريق نقد اسلام، ناممکن است. هيچ لزومی نيست که با تبر کمر اسلام را شکست و کسی که چنين کند، حتماً روزی با همان تبر کمر ديگران و دگرانديشان را نيز خواهد شکست. چاره کار، بيرونآوردن اسلام از هاله تقدسی است که آنرا در آن پنهان کردهاند و آشناکردن آن با مسئلهای بهنام "جان" و "زندگی" است. اسلام ايندو را نه درک کرده است و نه آشنايی با آنها دارد. بدينخاطر است که تخمهاش با همهنوع خشونت و زور آميخته است. وقتی زندگی و جان، به "خودی" و "ناخودی" تقسيم شد، خشونت احتياج دارد تا يکی خود را برجای نگاه دارد. ايمانآورده بهخود حقانيت میدهد تا "ناايمانآورده" را به هرشکلی که میتواند، از ميان بردارد. وقتی شيره هستی به "حق" و "باطل" تقسيم شد، اين "حق"، زور احتياج دارد تا "باطل" را نابود سازد، چون اين زور را حق ويژه خود میداند. اما اسلام، کاری بسيار بزرگ و باورنکردنی، انجام داده است که کمتر چشمی است تا آنرا ببيند. اين کار بزرگ و جادوگری اين است که با تلقين به پيروانش، که تنها آنها بر "حق" هستند، "چشم جان" آنها را کور کرده است و بهپيرو آن، آنها را کشته و میکشد؛ و ديگر اينکه با چنين جداکردن و بريدن و تقسيمکردنها، بشريتی را که به آن ايمان نياوردهاند، را نيز کشته و میکشد. پرسش اين است که پس چه میماند؟ قضيه اين است که وقتی در "هستی"، تنها دو "ضد" آشتیناپذير باشند، اين بدينمعنی است که اصلاً چيزی وجود ندارد. يعنی در اين "ناآشتی"پذيری اينان، "جان"ی وجود ندارد که آندو را باهم "بياميزد" و چيزی که "جان" ندارد، قطعاً "وجود" هم نمیتواند داشته باشد. بدينخاطر است که در ژرف اسلام، بهلحاظ بودن اضداد متخاصم و آشتیناپذير، "جان"ی نيست که بتواند با "هستی" به "مهر" رفتار کند.
امروزه هرکسی که به اسلام برخوردی میکند، از دو سو مورد حمله قرار دارد. يکی از سوی حکومت اسلامی حاکم بر ايران و آخوندهای فتوا ده، ديگر از سوی نويسندگان اسلامی. اولی برخوردکننده را، مرتد میخواند و به انگهای تهمت و اهانت به قرآن و رسول الله و اهل بيتش، میکوبد و بهنيستی میکشاند و دومیها، با تحقير چنين جنبش فکریای، برخوردکننده را، به اسلام ستيزی و يا بيزاری از اسلام و يا فحاشی به مقدسات مردم، متهم میکنند. چه فرقی مابين اين دو "سو" وجود دارد؟
برخورد بیپرده به اسلام، حق هر انسانی است که تصميم دارد تا اين ريسمان پوسيدهای را که بر گردنش انداختهاند، باز[کرده] و بهدور اندازد تا بتواند تجربههای آزادی را لمس و مزه کند. هيچ زمانی مناسبتر از زمان ما نيست که با توانايیهای خود، "خود" اسير را از اين قفس رها نمود. سیوسه سال پيش، خمينی اين خدمت بزرگ را به ما ايرانيان کرد و تلنگری را که او از اسلام به ما زد (در دوره ما)، میتوانست شتاب ما را برای رهايی از اين عقيده، سرعت بيشتر بخشد. اما چرا جامعه چنين بخت و فرصتی را ارج ننهاده است و بهجای رهايی خود از آن، بهعقب میرود؟
دو گروه مسبب چنين نابختياریاند که بهموازات هم در اينکار شريکاند. يکگروه، مدارس دينی (بهقول خودشان) يا کلا آخوندها هستند که کارشان نمايندگی الله و رسول الله و اهل بيت است. گروه ديگر خود را تحت نامهای ديگری مانند دانشمند اسلامی، روشنفکر مسلمان، فيلسوف اسلامی، پژوهشگر و محقق اسلام و از اين دست میخوانند و کارشان بيشتر به وصلهکاری و رفوکردن ناهنجاریهايی است که در اين عقيده نهفته است. اين هردو گروه با شيوههای مختلف و با تفسيرها و تحليلهای خود از اسلام، امکان بازشدن پوستههايی را که سدههاست بر اسلام پوشانيدهاند، از جامعه میگيرند و گرفتهاند. اگر انتظار معجزه فکری از آخوندجماعت را کنار بگذاريم، اما از نويسندگان اسلامی، معجزه و کرامات بسيار بيرون زده و میزند (نگاه کنيد به همين صدسال آخر و نوشتههای آنان).
ضرورتاً توضيح دهم از اينکه اصطلاح نويسنده اسلامی را بهکار میبرم (شايد که قبای "مقلد" به آنان برازندهتر است)، بدينخاطر است که نمیخواهم بهغلط واژه "روشنفکر" را در مورد اينان استفاده نمايم. اينان کسانیاند که حول و حوش اسلام کار میکنند و از آن دفاع میکنند. آنچه که مینويسند، در باره اسلام و مسائلی است که پيرامون آن مطرح هستند يا میشوند. يعنی کار اصلی آنها نوشتن مطالبی در باره اسلام است و آنقدر مینويسند که حريم مقدس اين عقيده، بر آنان مجاز میداند و نه بيشتر (هيچکدام از آنها تاکنون نقدی حتی کوتاه براسلام ننوشتهاند، زيرا اسلام "نقدبردار" نيست). اينگونه نوشتنها، هيچگونه دليلی برای "متفکر"بودن اين نويسندگان نيست و کاری با مسئله تفکر يا انديشيدن ندارد. از اينرو ما روشنفکر مسلمان نداريم. اين دو اصطلاح "روشنفکر" و "مسلمان"، متناقض يکديگرند. اولی يک "واژه" پرتجربه و آهنگدار است که با "خود" آزاد سروکار دارد. درحالیکه دومی يک صفت است، صفتی که دارای خصوصياتی است که ديگری نوشته است و به کسی ديگر داده است (البته اگر بخواهد بدهد يا ندهد) و با "خود"ی اسير و وابسته و گرفتار کار دارد. همينطور روشنفکر مارکسيسم يا لنينيسم و امثال آن نداريم. چرا؟ کسی که به يک ايدئولوژی يا عقيدهای پايبند است و افتخار هم میکند که عمری بر سر عقيدهاش مانده است، با "ايمان" سروکار دارد و "ايمان"، نافی "روشنفکری" است. يعنی در ايمان، هيچگونه احتياجی به فکرکردن نيست. تنها بايد در عمل مؤمن بود و احکام الله و رسولش را و يا آموزگاران عقايد و ايدئولوژیهای ديگر را، تبعيت و دنبال نمود. "ايمان"، متکیبودن و خود را زير سايه "مافوق" قراردادن است و مؤمن، فکری وامی يا قرضی دارد. درحالیکه روشنفکری، انداختن چنين حجابی است تا "خود" باشد و خود "خود" را رهبری کند. يک مسلمان نمیتواند "مؤمن" نباشد، يعنی بايد به دستورات و احکام چيزی فضايی و ماورايی مانند "الله" و رسولش، گردن گذارد، در غير اينصورت کارش در روز "محشر" زار است. همينطور يک مؤمن به عقيده مارکسيستی، میبايست که در همان چارچوب اين عقيده بجنبد. اگر کمی گرد و خاک زيادی کند، چيزی کمتر از مغضوبين نخواهد بود.
بهصرف خواندن انباری از کتاب و نوشتههای اين و آن و برگرداندن آن به نوشتهای ديگر و يا بهصرف تحصيل در دانشگاههای داخل و خارج و کسب هرگونه مدرک دانشگاهی، هيچگونه دليلی بر روشنفکربودن نخواهد بود. يک متفکر "دانش"جويی است که در "دانش"گاهی بهنام "خرد"، در جستن هميشگی است و از مايههای تخميری در وجودش که حاصل جستجوی اوست، به فردی انگيزنده تحول میکند که اين اولين راهآب "روشنفکری" است.
روشنفکر، رابطهای با چيزی بهنام "روشنی" که ما از آن میفهميم و به آن عادت کردهايم، ندارد. بزرگترين خويشکاری يک روشنفکر، "کورمالی" است. يعنی در تاريکیها میجويد و از "ظلمات"، واهمهای ندارد. روشنفکر در ژرفای معنی، يک "کافر" است که تخم انديشهاش را که از وجودش زبانه میکشد، در خاک وجود جامعه میکارد تا پيدايش يابد. روشنفکر دارای فکر و انديشهای مستقل و آزاد است، زيرا "شخصيتی" آزاد دارد، انديشهاش قرضی و وامی نيست، خود دارای توانايیهايی است که میتواند بينديشد، فکر و انديشهاش را نسبت به تجارب تازهای که از زندگی بهدست میآورد، مرتب تصحيح و تازه کند. جستجوگر و نو-جوست، در ميدان "انگيزنده و انگيزه"ها، "خود" را رها میسازد، میرقصد و با شادیای که از انگيختهشدن به کام میبرد، قدرت پرواز و معراج خود را بهميان مینهد. او نمیخواهد با انديشه مستقلاش جامعه را "روشن" سازد، بلکه اين جامعه است که از "انديشه" او انگيخته خواهد شد و پيرو آن، روشن خواهد گرديد. روشنفکر، يک "جوانمرد" است و روا نمیدارد که فکر اين و آن را سرقت کند يا قرض کند و با آبوتابدادن آن، بهنام خود بنويسد و بعد خود را "روشنفکر" بخواند.
مسلمان بدينخاطر نمیتواند روشنفکر باشد، زيرا اين خصوصيتها را نمیتواند داشته باشد. الله و رسول و کتاب مقدس، اين خصوصيتها را از او گرفتهاند. يک مسلمان فقط میتواند در چارچوب قرآن، فکر و عمل کند. بهمحض اينکه بهگوشهای از اين کتاب، ايرادی بگيرد يا حتی سؤالی استفهامی مطرح کند (انتقاد که بماند)، بيچارهاش خواهند کرد.
جا دارد که اين توضيح را ادامه دهم و به واژه "روشنگر" که نزديک به واژه روشنفکری است، برخورد کنم. خيلیها از اين واژهها استفاده نابهجا و ناصحيح میکنند و با اين شيوه نادرست، اين واژهها را از معنای اصلی و بهپيرو آن از تجارب آنها، خالی میکنند. مثلا میگوييم فلانی "روشنگری" میکند. اين دادهای است کلی که ما نمیدانيم چه را و يا چهچيز را روشن کرده است. وقتی میگوييم کسی در باره اسلام يا مارکسيسم و يا عقيده ديگری، روشنگری میکند، اين داده را به ما میرساند که آن شخص، با تفسير و بازکردن خميدگیهای قرآن و احاديث و عقايد ديگر، آنها را بهگونهای بازمیکند که مؤمنين اين عقايد، آنها را بهراحتی بپذيرند. اينرا میگويند روشنکردن تاريکیهايی که در اين عقايد نهفته است و با اين روشنکردن، "معتقد نافهم" به اين کتب مقدس و عقايد را، روشن میکنند. يک روشنگر مسلمان، با شمعی که در دست میگيرد، بهداخل کتاب مقدساش میرود و در کوچهپسکوچههای آن کتاب میگردد تا آيههای الهی را به زبانی ديگر ترجمه کند، در باره آنها دراز و پهن بنويسد تا بهخيال خودش، راز و سر نهان اين کتاب را، برای "نافهمان" روشن کند. اينهم "روشنگری" است. يعنی اينگونه "روشنگری"، حتماً و الزاماً نبايد با "فکر" يا "انديشه" سروکار داشته باشد و بهتراست که گفته شود که با ايندو رابطهای ندارد. تنها چند وسيله مورد لزوم احتياج دارد تا اين روشنگری انجام گيرد. چيزی که با آن بتوان نوشت و فوتوفنی که با آن بتوان قولهای اين و آن را اينطرف و آنطرف چرخاند و برآنها توجيهات عوامفريبانه نوشت. روشنکردن يک عقيده، يک "برداشتی" ديگر، اما استوار بر بنيان اصول همان عقيده است و نه بيشتر. بنابراين چنين روشنگری را نمیتوان "روشنفکر" خواند. جامعه ايران از اينگونه "روشنگران" بسيار داشته و دارد و از شيوه روشنگری اينان است که مرتب درجا زده و میزند.
قطعاً چنين برداشت نادرست از اينگونه واژهها، از اين ناشی میگردد که ما اصطلاحات و واژههای خارجی را، همچون يک کالا، داخل مملکت میکنيم و سپس يک اصطلاحی را از خود درمیآوريم و جایگزين واژه خارجی میسازيم. نمونه همين واژه "روشنگر" است. اوايل قرن هفدهم، در اروپا جنبشی بر عليه انواع استبدادها آغاز گرديد که بنيان اين جنبش بر چيزی بنا بود که اکنون ما آنرا روشنگری میخوانيم. گستاخانی که اين جنبش و حرکت را آغاز نمودند، کارشان انگيختن جامعه و نقد قدرتهای مستبد دينی و سياسی بود و نه رفوکردن و توجيهکردن آنها. دوره روشنگری در اروپا، يک دوره تحول فکری و اجتماعی بود که تا بهامروز ادامه دارد.
تجربه سال پنجاهوهفت، نشان اينهمه "روشنگری"! و "روشنفکری"! بود. جامعه ايران با اينهمه روشنگران که چشمشان به دری دوخته است، لااقل در اين يکیدو سده اخير، چندلحظه هم، دوره روشنگری به سبک اروپايی نداشته است. اگر چند تن از اينان، از افکار کسی چون ميرزا آقاخان کرمانی، انگيخته شده بودند وبهجای چشمانداختن به کالاهای غربی و اروپايی، راه او را دنبال میکردند، شايد و شايد جنبشی پامیگرفت که راه يک "روشنگری" مستقل ايرانی را برای نسلهای جوان اين جامعه باز مینمود. هنوز که هنوز است، تقصير و کوتاهیها را به گردن خمينی میاندازند که اگر چنين و چنان نمیکرد، الآن ايران وضع ديگری میداشت. اما اينرا نمیگويند که قبل از اينکه خمينی و رفقايش چنين و چنان کنند، وضع خود ما خراب بود.
اگر ما بخواهيم "روشنگر" باشيم، میبايست عرضه داشته باشيم تا با فکر و انديشه مستقل خود، جامعه را بيانگيزانيم تا خود روشن شود. چنين "روشنگری"، همان "روشنفکری" خواهد بود که خصوصياتش را در پيش آوردم. در واقع "روشنگر"ی، خويشکاری بزرگ يک "روشنفکر" است نه يک مقلد به عقيده يا ايدئولوژیای.
چرا اسلام اصلاحناپذير است؟
ما هنوز نمیدانيم اسلام چيست. بهراستی چيست؟ دين است؟ ايدئولوژی است؟ حزب است؟ فلسفه است؟ انديشه است؟ مرام زندگی است؟ يک فکر است؟ يک آرمان است؟ هر مقلدی، چيزی از آن میفهمد. اما آنچه که خود میگويد و ادعا دارد، اين است که يک "دين" است، دينی که مدعی جهانشمولی دارد و همهچيز را در خود جمع کرده است. درحالیکه يک دين (بهتعبير خودش) است، يک ايدئولوژی نيز میباشد. مرام زندگی هم میتواند باشد برای مؤمنيناش (ايمان مرامي). چيزی بيشتر از اينها نيست. يعنی نه حزب و سازمان است و نه يک فکر يا يک انديشه. با فلسفه نيز نهتنها هيچگونه سنخيتی ندارد، بلکه نافی آن است. از آنجا که از وسوسه درونی که آنرا وسوسه شيطانی میداند، بيزار است و آنرا مذموم و زشت و فاسد میپندارد، "آرمان" نيز نمیتواند باشد. زيرا "آرمان"، با "خيال" و "مرغ" جان انسان (ابليس يا شيطانی که محمد از آن هميشه ترس و وحشت داشت)، سروکار دارد.
با توجه به قولهای محمدبن عبدالله (عبدالله، زيرا اين سنت پوسيده است که فرزند را به پدر میخوانند و مادر کارهای نيست، سنتی که تا بهامروز سايه شوم خود را بر شخصيت يک انسان انداخته است) در کتابی که از قول او نوشتهاند، اين دين آمده است که همه انسانيت و کائنات و در و ديوار را به رستگاری برساند. پس "آموزهای" است که از طرف الله توسط واسطهای چون جبرييل به رسول الله داده شده تا او نيز به جماعت بدهد. برای اينکه بتواند اين هدف را دنبال کند، بيخ و ريشه اين حرفها را به ماوراء زندگی عادی انسانی، حواله داده است که دست و زبان کسی برای فضولی و سؤال از رسول الله کردن و اين بازیها، باز نشود. با اين ماورايیکردن، قولهايش را لايتغير (يعنی هيچگونه تغييری در آن نمیتوان داد) کرده و چيزی که قابل تغيير نيست، يعنی "مقدس" شده است. بدينخاطر اسلام حريمی دارد نازک که با نزديکشدن چيزی مسئلهدار به آن، احساس خطر مجروحشدن میکند و چنين احساسی او را مجبور میکند که خود را در حالت دفاعی قرار داده و آنچه را که "دشمن" میپندارد، با احکام خاص خود، نابود سازد.
دينی که خود را به اين تنگی کشيده است، بههيچوجه چيزی از آنرا نمیتوان "اصلاح" نمود. مقلدين اسلام خوب میدانند که عقيده اسلام غيرقابل اصلاح است و اينرا يکی از نويسندگان مسلمان، بهخوبی درک کرده است که درون و محتوای کتاب محمد را، نمیتوان تغييری داد و تنها اصلاحی را که برای آن قائل است اين است که میبايست اسلام را که بهمثابه بيان قدرت از خود بيگانه شده است، آزاد ساخت تا زبان آزادی گردد. هر نويسنده يا مقلد ديگر مسلمانی، اگر بخواهد حرفهای محمد را بهدوره خودش ببرد تا بتواند به قرآن ديدی ديگر داشته باشد و آنرا با مسايل امروز مؤمنين به آن، وفق دهد يا بهزبانی ديگر آنرا کمی از هوا به زمين آورد تا بتواند ناخنکی بهگوشههايی از آن بزند، بهقول اين نويسنده، «... وی، "عقل توجيهگر"ی دارد که میکوشد قرآن را با مطلوب ذهنی خويش همساز سازد. و يا در برخی موارد، مطلوب ذهنی خويش را بهجای معنای موجود در "خود قرآن" بنشاند...».
پرسش اين است که چرا کسانی میکوشند که مطلوب ذهنی خويش را بهجای معنای موجود در خود قرآن بنشانند؟ چه احتياجی به اين جایگزينیهاست؟
اين تقابل مابين انسان و آتش سرکشی و گستاخیاش، با کتب مقدسه همواره وجود داشته و دارد. اگر عقايد و ايدئولوژیها، بهسبب تنگیها و خشکی در خويش، دل انسان را خسته کردهاند، اما درون اين انسان خستهدل، غوغاست. میخواهد از اين پوسته کشيدهشده بر وجودش، خود را رها کند. هميشه برای سرکشی، سرفرازی و آزادی، فرياد میزند. مطلوب خود را میخواهد بهجای معنايی که بر او تحميل کردهاند، بنشاند. هنوز اين اديان و تنگیهاشان، نتوانستهاند تا تمامی وجود انسان را بربايند. هنوز از زير خاکستر وجود انسان، شعلههای آتش، به شکلهای گوناگون به بالا سر میزند و راهی برای خروج از اين قفس جان، میجويد.
اين جایگزينکردن "مطلوب ذهنی" بهجای "معنای موجود در قرآن"، چيزی غير عادیای نيست. کتاب که از شما نيست، به زبان شما نيز نيست، پس میتواند عادی باشد که هر مسلمانی بهگونهای به آن داخل میشود، اما چگونه بيرونآمدناش، بر هيچکس معلوم نيست؛ و چون بر هيچکس معلوم نيست، مانند قارچ از زير زمين، اسلام اين و آن بيرون میزند. مگر نه اينکه بسياری از شما، نويسندگان مسلمان و همه مترجمين و مفسرين! قرآن، بسياری از اصطلاحات موجود در قرآن را، با واژههای ايرانی که با اصطلاحات قرآنی، در تناقضاند، عوض کردهايد و مطلوب ذهنی خودتان را بهجای لغات قرآنی نشاندهايد؟ مگر واژه "خدا"، مطلوب ذهنی شما نيست که آنرا بهجای "الله" همهجا بهکار میبريد؟
مگر واژه "آفرينش"، مطلوب ذهنی شما نيست که آنرا بهجای "خلق" يا "خلقت" بهکار میبريد؟ مگر "پيکار"، مطلوب ذهنی شما نيست که آنرا بهجای "قتل" مینشانيد؟ مگر "آزادی" مطلوب ذهنی شما نيست که آنرا بهجای "عبوديت به الله" مینشانيد؟ مگر "آزادی اديان"، مطلوب ذهنی شما نيست که آنرا بهجای "لااکراه فیالدين..." (قولی که اصلاً ربطی به آزادی اديان ندارد)، جایگزين مینماييد؟ مگر "مشارکت عمومی" و يا در "کثرت و رنگارنگی" زندگیکردن، مطلوب ذهنی شما نيست که آنرا بهجای "فبشر عبادالّذين ..." (باز ادعايی که ربطی به يک جامعه باز و آزاد ندارد)، مینشانيد؟
تمام نويسندگان اسلام، کمابيش میکوشند تا آنچه را که خود دوست دارند که بايد باشد، در ترجمه يا تفسير يا توجيهات خود از محتوای قرآن، بهگونهای منعکس نمايند. حاصل کار آنان پوشاندن و تاريککردن آنچه که در قرآن نهفته است، میباشد. در آن چه نهفته است؟ هفتادوپنج درصد محتوای آن بر پايهی ترس و بيم و وحشت است و کسی نبايد اينها را ببيند. تصوير جهنم و شکنجهگاه الهی که يک مؤمن را تا آخرين نفساش، همراهی میکند. احکام پسمانده و غيرانسانی، که معلوم نيست کدام بیپدرومادر حديثساز و حديثفروشی اينها را نوشته است.
مگر میشود کسی قرآن را بخواند و باور داشته باشد که آنرا میفهمد يا فهميده است، و يا اينهمه تصاوير زشت را ببيند، بعد مدعی گردد که اسلام، دين رحمت و صلح، و يا زبان آزادی است؟
آيا اينها از معجزات و کرامات نويسندگان مسلمان نيست؟
گيريم مسلمانی، مطلوب ذهنیاش را بهجای معنای موجود در خود قرآن نشانده باشد، کدام مسلمان ديگر است که میخواهد ادعا کند که فلان مسلمان، قرآن را نمیفهمد و يا در فهماش، در اشتباه است؟ دعوای تاريخی همه متوليان اسلام بر سر همين است که من میفهمم و تو نمیفهمی. حالا اگر نويسنده مسلمان ديگری يا هر مسلمانی آمد و اين جایگزينی را انجام داد، صاحب عقلی است توجيهگر که میخواهد يک چيزهايی را از قرآن، با يک چيزهای ديگری از خيال خودش، جابهجا يا توجيه کند. همه شما که مطلوبهای ذهنی خود را در برخورد به قرآن، بهکار میبريد، پس همه شما بايد عقلی توجيهگر داشته باشيد. پس دعوای اصلی شما بر سر چيست؟
زندگی را باد برد، هستی اين مردمان و نسلهای آينده اين وطن بهنيستی کشيده شد، اموال عمومی مردمان بهغارت رفت و ما هنوز که هنوز است، اندر خم يک کوچه گير کردهايم که تو اسلام و قرآن را میفهمی يا نمیفهمی. جهان گستردهای را که ميلياردها سال، تحول و گشايش و پيدايش و شکل و رنگ بهخود گرفته است را، به هزاروچهارصد سال، خلاصه و کوچک میکنيم، بعد صبح وشب بر سر هم میکوبيم که تو اين کتاب را نمیفهمی، با آن ستيز داری، از آن بيزاری، به آن توهين میکنی، به عقيده من اهانت کردی، به عقيده مردم فحش میدهی، به رسول و اهل بيت فحاشی میکنی، به يکميليارد و اندی که اين عقيده را تبعيت میکنند، بیاحترامی میکنی و برای آنان شخصيت قائل نيستی، و ... .
در اين کتاب چيست که موجب اينهمه بدبختی، نکبت، فلاکت، فقر و فساد و دروغ و رياکاری شده است؟ در اين کتاب چه نهفته است که آتش و تخمه جان انسان را به خشکی و نابودی دچار کرده است؟
کتابی است که بايد بخوانيم و اگر آنرا قبول نکنيم:
همانا آنانکه کفر ورزيدند به آيات ما، بهزودی چشانيمشان آتشی (نار) که هرگاه پخته شود پوستهای ايشان، جایگزين گردانيمشان پوستهای ديگری تا بچشند (ليذوقوا) عذاب را، همانا الله است عزتمند حکيم.
کتابی است که بايد بخوانيم و آنرا قبول کنيم که:
منزه است الله از آنکه وی را فرزندی باشد... .
به تو ای مادر میگويد که فرزند میآوری. فرزندداشتن، نامنزّهی است (پاک بودن و نبودن و نه تنها صمد يا عقيم بودن). الله، منزه هست از اينکه فرزندی داشته باشد. برای اين است که دستور "قتل" داده است. اگر الله، مهر مادری میداشت، هم "در" جهنم را بسته بود و هم به هيچکسی اجازه قتل نمیداد و نيز داشتن يا نداشتن فرزند را، پاکبودن و ناپاکبودن نمیخواند.
کتابی است که بايد بخوانيم و آنرا قبول کنيم که:
کتب عليکم القتال و هو کره لکم- برشما نوشته شد قتال و آن ناپسند شماست... و الله میداند و شما نمیدانيد.
تکليف همه را در دستور قتل روشن کرده است که بکنيد، شما نمیدانيد که چه برکات و خيری در اين کشتن و ريختن خون، نهفته است، "ما" میدانيم.
کتابی است که بايد بخوانيم و آنرا قبول کنيم که:
همانا پاداش آنانکه با الله و رسولاش حرب کنند و سعی کنند به فساد در زمين، آن است که کشته شوند يا بهصليب کشيده شوند (يصلبوا) يا بريده شود دستها و پاهای ايشان از برابر يکديگر، يا رانده شوند از زمين، اين است برای ايشان خواریای در دنيا و ايشان راست در آخرت عذابی عظيم.
اين کتابی است که شما، ای نويسندگان مسلمان، میخواهيد به آن، جان و هستی ديگر دهيد!
کتابی است که برای ما نوشتهاند و بر ما تحميل کردهاند و میخواهند که ما آنرا قبول داشته باشيم و به احکام موجود در آن، گردن نهيم.
کتابی را مقدس کردهاند و بر سر ما کوفتهاند که ديگر نتوانيم خودمان فکر کنيم، نتوانيم خودمان قانون بنويسيم، نتوانيم خودمان، با "خيال" خوش خودمان زندگی کنيم، نتوانيم خودمان "بهشت" بسازيم تا مبادا از اين بهشت خاکی ما، نسيم عشق و مهر و زندگی شاد بوزد و آبروی بهشت موعود الله را ببرد.
کتابی را که از روز اول تولد يک انسان، در گوش او میخوانند که اين کتاب زندگی توست، هميشه با توست و تو هميشه با آنی، تا روز مرگ، تو را رها نخواهد کرد. بر سر چنين کتابی، سر همه ما را گرم کردهاند. کجاست بيداری دل، ای دلمردگان؟
مسئله پنهان اين است که هر عقيدهمند به يک عقيده يا ايدئولوژی، میکوشد با همه ايمانی که به آن عقيده يا ايدئولوژی دارد، آنرا نسبت به زمان و موقعيتی که در آن است، بهگونهای توجيه کند. اصل بر توجيه و رفوکردن است و نه اصلاح.
پس بنا بر اينکه اسلام، عقيدهای است مقدس و حريمدار، صحبت از اصلاح آن، چيزی جز خود و مردم فريبی نيست. مادامی که هاله "تقدس" اين کتاب را دست نزدهايد و آنرا به حوزه يک "فکر" نياوردهايد تا نقدپذير گردد، هيچيک از احکامی را که از قول محمد آوردهاند، نمیتوانيد تغيير دهيد. بهانهی "حالا زمان ما جور ديگر است و با اين احکام جور درنمیآيد"، زشتی و خشونت اين احکام را کم که نمیکند هيچ، بلکه با اين بهانه نشان میدهيد که اين احکام قابل اجرا هستند؛ اگر شرايط جور باشند! نمونه اينکه در مورد محکومکردن (محکوم!) اعدامها، میگويند که در قرآن اصل بر زيستن است. اين عبارت، دادهای است بیبنيان که "اما" و "اگر" را در خود حمل میکند. يعنی میتوان اين جمله را به اينصورت کمی کاملش کرد: "در قرآن اصل بر زيستن است، اما ... ." حالا بايد بدويم دنبال اينکه اين اما و اگرها، شامل کجاست، کی است، چه وقت است، طرف کيست، صاحب دارد يا ندارد، کافر است، مشرک است، ملحد است، مرتد است، منافق است؟ در برابر چنين عبارت يا جملهای ناتمام و مبهم، در همين ايرانی که اينان به آن میبالند، "جان" هر پديدهای بدون اگر و اما و ولی، "مقدس" بوده است که هيچ کسی حقی به آزار آن ندارد و نخواهد داشت.
اگر مقلدين ديگری باور دارند که میتوان در اسلام اصلاحاتی انجام داد، آيا توانايی فردی چون مارتين لوتر را در خود میبينند که مدعی اصلاحات در اسلاماند؟ اصلاحکردن چيزی بدينمعنی است که آنچيز يا ناقص است و میبايست تکميلش کرد، يا جايی از آن لنگ است و عيبی دارد که بايد تعمير شود. درهرحال با يک تغييری همراه است. آيا باور داريد که اين تغيير را میتوانيد انجام دهيد؟ بهزبانی ديگر، آيا آن اصلاحی را که در اسلام میخواهيد انجام دهيد، در وجود خود بهتجربه گذاشتهايد؟ سیوسه سال از استبداد اسلامی میگذرد، چندتن از شما و چندبار تاکنون حتی يک حکم جنونآميز اسلامی را که اعدام است (به هر بهانه)، در اعلاميهای، "نسخ" کردهايد؟ آيا آمديد در برابر حکم ارتداد، آنرا مردود اعلام داريد و از اين حکم و بانی آن، تبری جسته باشيد؟ هنوز پسماندگان تاريخی، فتوای قتل مرتد میدهند و شما نشستهايد، نظاره میکنيد و صبر میکنيد تا چه خاکی بر سر اين احکام بريزيد و نامش را اصلاح دينی يا نوگرايی دينی بگذاريد.
آيا فکر میکنيد که قادريد اسلام را که با اينهمه طفيلانی که از آن "نان" میخورند، از زبان قدرت آزاد کنيد، بعد اين اسلام، زبان آزادی بشود؟ مگر میشود دينی را که بر مبنای "ولايت مطلق" الله قرار دارد (و اين همان چيزی است که شما موازنه مثبت میناميد) و زبانش، زبان قدرت کور و عريان و بهتبع آن، دروغ است، از صاحبان قدرتهای ديگر چون شاه و شيخ، گرفت و با آن جادوگری نمود؟
شما نويسندگان مسلمان، پيرو عقيدهای هستيد مقدسشده و اصلاح و تغيير ناپذير، که بنيان ادعاهايش، با "دروغ" آميخته است. تبعيت از آن و توجيه و وصلهکاری آن، شما را نيز به پرداختن به اين دروغها مشغول ساخته است و اين دروغها را دوباره به شکلهای مختلف، بيان میکنيد و مینويسيد. يا خود میدانيد، که در اين حالت شما نيز دروغگو هستيد و يا اينکه نمیدانيد که دروغ میگوييد که اين فرض، قابل ترديد است.
ادعاهای اسلام چيزی جز دروغ نيست. اگر اسلام در تاريخش چون يک "فکر" میماند و به عقيده دچار نشده بود، تمام ادعاهايش در همان حوزه فکری قرار میگرفت و کسی هيچگونه کاری با آن نمیداشت و با آن مانند افکار ديگر در تاريخ مردمان، برخورد مینمود. اما محمد فراتر از اين رفت و آنرا "دين" خواند، سپس به عقيده درآمد و اين عقيده خود را به ماوراء، آويزان کرد و دست مردمان را از برخورد به آن، کوتاه نمود و حاصلش عقيدهای است که امروز، خاک وجود پيروانش را سوزانده است. سير نزولی چنين فکری، آنرا با دروغها آغشته است. میکوشم بسيار کوتاه اين دروغها را در هفت مورد، بهميان بگذارم:
يک – اسلام مدعی اين است که تمامی "حقيقت" است و چيزی برتر از آن وجود ندارد. اين يک دروغ آشکار است که نشان میدهد محمد بينشی تنگ و محدود نسبت به "حقيقت" داشته است. چه کسی میتواند بگويد که "حقيقت" چيست؟ يا اندازه و قد و قواره آنرا مشخص سازد؟ آيا میتوانيم آنرا تعريف کنيم؟ اگر "حقيقت"، "گوهر ناب" وجود هر پديدهایست که تنها در "آنی" جلوه میکند و بهسرعت گم و ناپيدا میشود، پس چگونه میتوان چيزی را که هنوز جلوه نکرده است، از پيش معين کرد و آنرا در تسخير خود درآورد؟ تمام دعواها و اختلافهای عقايد و ايدئولوژیها بر سر همين "حقيقت" است که خود میدانند که نمیدانند چيست و چون نمیدانند چيست، پس مؤمنينشان نيز نمیدانند که چيست، پس خر مراد همين است که چيزی را که کسی نمیداند چيست، مانند "چماق" بر دست گيرند تا حساب ديگران را برسند. حقيقتی را که محمد به مؤمنيناش وعده داده است در بهشت و جهنمی که ساخته است، میتوان بهروشنی ديد.
آيا چنين ادعايی، در زندگی انسانی، چيزی جز يک دروغ آبرومندانه برای "فريب" مردمان نيست؟ آيا شما، نويسندگان مسلمان، بهراستی باور داريد آنچه را که به آن ايمان آوردهايد و به آن عقيده داريد، تنها "حقيقت" است؟ چرا مردمفريبی میکنيد و از جامعه سکولار، جامعه مدنی، جامعه آزاد، کثرت و آزادی و ... حرف میزنيد و خواهان آنيد؟ مگر میشود کسی به عقيدهای پايبند باشد که تماميتخواه و يا تمامی حقيقت است و بعد بگويد که من در عمل چيزی ديگر میخواهم؟
اگر چنانچه محمد چنين ادعايی نمیداشت، چه لزومی میداشت که دنبال کسانی بدود که به او ايمان نمیآورند و آنها را به کافر و ملحد و مرتد و منافق و مشرک و ... بکوبد؟ "حقيقت تنها منم"، جايی برای حقيقت ديگری نمیگذارد. حقيقت تنها منم، يعنی "زور" تمام. اين يکنوع زورگويی است. وقتی محمد از قول "الله" زور میگويد، چرا امت و متولياناش، اين زور را بهکار نبرند؟
اين حقيقت انحصاری است که الله را تنها خالق میداند و همهچيز را به "خلق" کرديم، تمام کرده است. زيرا اگر ما به جهان هستی، بهديد "پيدايشی" بنگريم، ديگر نمیتوانيم مدعی گرديم که "حقيقت" يکی است و از آن ماست. هر "پيدايشی"، گوهری دارد ناپيدا که در تحول آن به "پيدايش" ديگر، "حقيقت" خود را تنها برای "آنی" نشان میدهد. اما کدام چشمی است که توانايی ديدار چنين لحظه کوتاهی را داشته باشد؟
وقتی قدرتی میگويد که "ما" خلق کرديم، در واقع "حقيقت" ديگری را که از اين "ما" نيست و از آن بريده است، را نفی و انکار کرده است. بدينمعنی است که اين "ما"يی که خلق کرده است، اين اوست که صاحب و دارنده اين "حقيقت" منحصربهفرد است که توانسته است، چيزی را "خلق" کند که "حقيقت" نداشته است. يعنی اين الله است که به "همه" میتواند "حقيقت" بدهد و اين "همه" خودشان بی"حقيقت" و بی"مايه" بودهاند. و اين بزرگترين دروغ به انسان و خوارشمردن اوست که به او بگويند تو "حقيقتی" نداشتهای و "ما" به تو "حقيقتی"، ارزانی! کردهايم (کدام حقيقت است، بماند). تا زمانیکه انسان، خود به "خودباوری" نرسد که تمامش "جهانی" است و دارای "حقيقتی" است ناپيدا، نمیتواند خود را از قيد و بند عبوديت و سجود در برابر قدرتهای زمينی و هوايی، رهايی بخشد.
دو- بنيان عقيده محمد رسول الله، ايمان است و ايمان کاری با آزادی ندارد. در هيچ قولی از محمد، صحبتی و اشارتی به آزادی نشده است. اين دروغ بزرگی است که شما نويسندگان مسلمان از خود ساختهايد و به محمد و اسلام نسبت میدهيد که اسلام بيان آزادی است. ايمان، ژرفترين نقطه اعتقاد به يک عقيده است، آنگونه که مؤمن به آن عقيده، احساس امنيت در آن فضا را میکند و خيالش تخت است که بهزودی به بهشتی خواهد رسيد که وعده نسيهاش دادهاند. يک مؤمن بايد بکوشد که گناه نکند، شک در او رخنه نکند، وسوسه خناس و يا شيطان در او اثری نداشته باشد تا ديوار بتونی ايمانیاش، صدمه نبيند. هر روز به عبوديت خود به الله اعتراف کند و تا زمين خم شود، ... . درحالیکه آزادی چنين چارچوبی را مردود میداند. نه به امنيت در يک عقيده باوری دارد و نه از گناه (به تصويری که اين اديان ازآن ساختهاند) میترسد. يک "ناايمانآورده"، از شک و وسوسههای درونی واهمهای ندارد و از آتش و گوهر جانش که همان "شيطان" است، جان و قوت معراج و پرواز میگيرد. چه میگوييد؟ ايمان و آزادی، دو عنصری هستند که بههيچوجه در يکجا جمع نمیتوانند شد. چرا دروغ میگوييد؟ در اسلامی که انسان را با حبلالمتين بهميخ کشيدهاند، کجا میتوان از آزادی حرف زد؟ نزديک به پنج قرن در اروپا مبارزه کردند تا توانستند انسان را از يوغ کليسا و دروغهای دکانداران دين، رها سازند تا امروز بتوانند بهدور از هر ترس و وحشتی، اين عقيده را انتقاد کنند و حتی آنرا بهطنز گيرند. نويسندگان مسلمان و روشنگران کذايی ما، نه يک قرن و يک دهه، بلکه حتی چند دقيقهای نتوانستهاند جنبشی در برابر اسلام ايجاد کنند تا آنرا کمی بهعقب برانند. چرا از کتابی که معلوم نيست از کجا آمده است و با اينهمه پرتوپلايی درآن، میکوشيد به آن "جانی" دهيد که جان همه را گرفته است؟
سه- محمد برای عبرتگرفتن ايمانآوردهها و همه بشريت از تاريخ قومهای مختلف که قبل از او بودهاند، مرتب از قول الله تکرار میکند که چگونه آنها را نابود کرديم. آنهم با وسايل و آلاتی که انسان را در حيرت فرو میبرد. اين دروغی بزرگ است. نابودی و يا دگرگونی و يا تغييرات اقوام گوناگون در تاريخ، نه از حسادت و کينه و خشونت الاهانی مانند يهوه يا الله است، بلکه تماماً از تغييرات موقعيتهای زندگی آنان صورت پذيرفته است. همه در روزگار ما شاهد دگرگونیهای زمينی و آسمانی هستند که به حوادث و فاجعههای طبيعی و انسانی منجر میشود. آيا بايد بگوييم که اينها هم همان "نابود کرديم"های الهی است که صاعقه انتقامگيریاش تمامی ندارد؟ چگونه میتوان در زمان ما، ادعای اين اديان را پذيرفت که الهی، زندگی قومی، شهری يا ملتی را بهخاطر ايماننياوردن، بهخاک نيستی بکشاند و بعد با افتخار از آن ياد کند تا ديگران عبرت گيرند و سر تسليم فرود آورند؟ چگونه میتوان از اينچنين الاهانی دفاع کرد که شما نويسندگان مسلمان، "خدا"يش میناميد؟ آخر چه به شما میرسد؟ باور کنيد نه بهشتی در کار است، نه جهنمی. بهشت که نتوانستهايد بسازيد، اما جهنم همين است که خود ساختهايد.
حرفهای مفت و پريشان عدهای مالِمردمخور را که از قول يهوه، پدر آسمانی و الله نوشتهاند، کتاب زندگی کردهايد و به آن با هزار ترفند میخواهيد "هستی" دهيد. حتی هنوز هيچکدام از شما همين قول علی، که در جنگ کذايی جمل (که جنگ قدرت بود نه بهقول شماها حق و باطل)، در برابر سر نيزه کردن نوشتههايی بهنام قرآن، داد میزد که "من قرآن ناطقام"، را درنيافته است. آيا خود اين داده احتمالی، نشان نمیدهد که خود علی، میدانست که اين نوشتهها که بهنام قرآن بر سر نيزه کردهاند، کار حديثسازان و حديثفروشان است و اعتباری ندارد؟ و آيا همين يک داده فرضی، قرآن کنونی را در حالت "فرضی" نبرده است؟
چهار- اسلام مدعی است تنها يک راه راست برای رسيدن به حقيقت وجود دارد. اين نيز دروغی بيش نيست. باز دعوا سر حقيقت است. اين حقيقت چيست که فقط يک راه راست میتواند به آن راه يابد؟ اصلاً راه راست چيست؟ يعنی سرت را بينداز پايين و نوک دماغت را بگير و برو، بقيهاش با ما. تو کور باش، روی اين خطی که ما برايت مشخص کردهايم بمان، هدايتت میکنيم و مطمئن باش که حقيقت را به تو نشان خواهيم داد. با اين ادعايی که اسلام میکند، وصله فلسفه را نيز به آن میچسبانند. نمونه بسيار ساده اينکه شما در زندگی روزمره خود، برای رسيدن به يک آدرسی چند امکان را در نظر میگيريد. بارها امکان دارد مسيری را که انتخاب کردهايد و در حال حرکت در آن هستيد، تغيير میدهيد و از کوچهپسکوچههايی میرويد که احتمالاً آشنايی نيز با آنها نداريد. اما کوششتان اين است که به مقصد تعيينشده برسيد. آيا فکر میکنيد که نخواهيد رسيد؟ شما برای حلکردن يک معما، يا يک مسئله رياضی يا فيزيک و امثال اينها، گاهی اوقات راههای پيچوخمدار برمیگزينيد، تا بهحال نکردهايد؟ برای تحميل عقيده و نظر خود بر فرزندان، به هزار راه متوسل میشويد که چگونه نظرتان را بر فرزندتان بقبولانيد. آيا در مورد ايننوع کارها و نمونهها، حرفی از "راه راست" میزنيد؟ چگونه است که اين ادعای اسلام به اينکارها نمیخورد، اما در مورد ايمان به الله و رسول الله که حقيقت ناب هستند، بايد بخورد؟ حقيقت اينقدر ذليل شده است که فقط يک راه هست که به آن منتهی خواهد شد؟ فکر ساده و يکبعدی فردی چون محمد را برمیگزينيد و حقيقت را بهبازی میگيريد (همانگونه که محمد بهبازی گرفته است) و با اين کار خود، فکر و تجربههای مستقيم انسانی را تعطيل و چهبسا نابود میسازيد که نشان دهيد به اسلام ايمان داريد. چرا؟
راه راست، راهی است برای امتی که تنبلی را درپيشگرفته است و از کورمالی در راههای پر پيچوخم رسيدن به حقيقت، عاجز و هراسان است. راه راست، راه روشنی است که يک مؤمن در آن هيچگونه احتياجی به فکرکردن ندارد. راه راست ارزانی مؤمنينی است که از تاريکی و ظلمت، واهمه دارند و دوست دارند که در روشنیای دادهشده، راه بروند و هلو را پوستکنده در دهانشان بگذارند.
هيچ کسی نمیتواند مدعی شود که برای ديدار و وصال حقيقت، کدام راه را میتوان برگزيد. چه آنکه حقيقت سرزده میآيد و در آنی میگريزد و گم میشود. چگونه میتوان برای چنين لحظهای از قبل همهچيز را مشخص و آماده کرد؟
پنج- اسلام و در اينجا الله، مدعی است که دو قطب متضاد وجود دارند که يکی از آن اوست و ديگری از آن شيطان. يا جهان از نور است يا نيست و اين نيست، "تاريکی" يا "ظلمت" است. يا چيزی خير است يا نيست و اين نيست، "شر" و يا "زشت" است. يا انسانی مؤمن است يا نيست و اين نيست، "کافر" يا "مشرک" است. يا چيزی "حق" است يا نيست و اين نيست، "باطل" است. در همه موارد، اين دوآليسم کور را از پيشکسوتان خود، بهارث برده است و بر آن پا میفشارد.
اما در تعاريفی که از آنها میکند، "نور" خود اوست، خير خود اوست، حق خود اوست، حقيقت خود اوست، رحيم خود اوست، رحمان خود اوست، و... . و هرچه که در برابرش میايستد و او را انکار میکند، "ضد" اوست و "دشمن" او.
برای ايجاد وحشت وترس در زندگی مردمان، سادهترين پديدهها را که همگان میتوانستند آنها را ببينند و لمس کنند، برگرفتهاند و از آن آلات شکنجه روحی-روانی ايجاد کردهاند. همين نور و تاريکی را برمیگيريم. روشنی روز و تاريکی شب را که حالاتی طبيعی از اين هستی هستند و نيز دو "ضد"، اما يار همديگرند را با دو "ضد" آشتیناپذير خود (نور و ظلمت) اينهمانی میدهند و از آن حربههای وحشتزا ايجاد کردهاند. يعنی میگويند اگر به ما ايمان آورديد، ما شما را به "نور" هدايت میکنيم و نور را نيز رستگاری و يا سعادت و يا کليه وعدههای سرخرمنی میدانند که به مؤمنينشان دادهاند. ايماننياوردن و سرکشیکردن و کافر و مشرک شدن و... را با اين تاريکی (بهقول محمد، ظلمات) يکی کردهاند و عاقبت دچارشدن و رفتن به ظلمات را میتوان در طبقه هفتم جهنم که اسفلالسافلين است، ديد و "عبرت" گرفت.
اما کيست که امروز بتواند مدعی باشد که نور را میتوان از تاريکی جدا ساخت؟ چه کسی میتواند مدعی گردد که حق از باطل جداست؟ کداميک از شما، نويسندگان مقلد اسلام میتوانيد مدعی باشيد که "ايمان" از "کفر" بريده است؟ "خير" از "شر" بريده است؟ اصلاً اينها چيستند؟ کداميک از شما میتواند "حقيقت" را، نور را، تاريکی را، کفر را، باطل را و ... را تعريف کند؟ گيرم توانستيد اينها را تعريف کنيد، آيا فکر نمیکنيد که میدانيد که نتوانستهايد تعريف کنيد؟ نمونه اينکه برای لحظهای، تعريفی را که محمد از واژه "کفر" يا "باطل" میکند، کناری نهيد و خود و وجدان خود را پيش کشيد و در يک جمله کوتاه بنويسد که "کفر" يا "باطل" چيست؟ آيا فکر میکنيد توانسته باشيد "چيستی" اين دو را، بيان کرده باشيد؟
هرکسی که از خودشان است، "حق" میپندارند و جز اين، همه "باطل"اند. اين چه ادعای سبک و بیمعنی و مفتی است. مگر میشود با قبول (نه با فرض) اينهمه "انگ"های رنگارنگ (از ايمانآورده آبکی بگيريد تا مرتد)، جامعه سکولار، جامعه مدنی، جامعه کثرتگرا و جامعه کذا و کذا درست کرد و نام خود را "دموکرات" و يا "آزادیخواه" نهاد؟
اولين فرض ايجاد يک جامعه باز و مردمیسالار و کثرتگرا، عقبراندن اين عقيدههايی است که فضولی در زندگی اجتماعی مردمان میکنند (و الله مدعی است که من همه شما را هرجا که هستيد و هرکار که میکنيد، میبينم و همه را هم از قبل میدانم. اين تجسم وحشت نامرئی، در همهجای زندگی ما، دخالت میکند. حتی در رختِخواب هم رهايمان نمیکند و بهگونهای در تن ما، وول میخورد. ببينيد ما با چه موجود عجيب و غريبی سروکار داريم و چهقدر خود او فضول است!). عقب که نمیرانيم يا نراندهايم هيچ، مرتب در نوشتههای اسلامی خود، همين اصطلاحات موجود در قرآن را بهکار میبريم. فرق ما با آخوندجماعت در چيست؟ اينها جلوتر افتادهاند. دودستی به همه منابع مادی همين دنيای فانی چسبيدهاند و میبرند و ما هنوز بايد سر همين مسائل "مغزخور"، وقت و زندگی خودمان را، هدر دهيم.
شش – الله و رسول الله با ساختن بهشت و جهنم و تصويری که از اينها درست کردهاند، خواب و زندگی و شادی و خوشباشی و لطافت و عشق و زيبايی و... در گيتی را، از مردمان گرفتهاند و بهجای اينها، خفت، سرشکستگی، فقر، گرسنگی، خمودی و عبوسی و ... را به آنان تحميل کردهاند. شما خود میدانيد که محمد محتاج به اين هول و هراس برای تبليغ و پيشبرد فکرش در صحرای حجاز، بوده است و قطعاً خود نيز از مسئله مرگ و عاقبت کار، میهراسيده است. وعدهدادن و يا ترساندن مردمان به بهشت و از جهنم، تنها میتواند از الاهی ناشی گرديده باشد که بیمهر و بیعشق است. هم وعده بهشت الله، بیمهری است (معامله و فريب مردمان، بزرگترين بیمهری به آنان است) و هم شکنجهگاه او که بيانگر جنايت تمام به انسان و انسانيت است.
عمل و کردار انسان را به اين بهشت و جهنم بیبنيان وصل کرده است که هر که از من تبعيت کند و در صراط مستقيم من بماند و آن کند که من میگويم يا میخواهم، پاداش عملش را در بهشتی خواهم داد که ... . در غير اينصورت، به جهنمی دچارش خواهم کرد که مايه عبرت ديگران گردد. يعنی وقتی انسان کاری را انجام میدهد، نبايد بر خواست و احساس قلبی و وجودی خودش انجام دهد، بلکه بايد رضای الله را در نظر گيرد. اين فرق میکند که من کاری را انجام دهم که خود تشخيص میدهم که بايد انجام گيرد و وجود مرا از خوشی سيراب سازد، يا اينکه کاری را انجام دهم که ديگری خوشش میآيد. اينجا ديگر خواست من مطرح نيست، خواست ديگری مطرح است. با حواله پاداش عمل به آن دنيای بالا، اصالت "نفس" خود عمل يا کار را از انسان گرفته است و به بالا حواله داده است.
آيا اين دروغ بزرگی نيست که نه بهشتی در ميان است و نه آن جهنم خانمانسوز؟ واقعاً شما باور داريد که پس از مرگ، شما را الهی آنهم الله، به هيئت کنونیتان برمیگرداند و در برابر شما يک پرونده کتوکلفت قرار میدهد و بايد پاسخگو باشيد و اگر وضعيت خراب نبود، يکی از خدمتکاران دربار الهی، شما را بهگوشهای از آن بهشت همراهی کند و يا اينکه اگر در پرونده شخص ديگری، يک چيزهايی پيدا شود که خشم الله را برانگيزد، هزاران ميرغضب خونخوار، او را بهسوی شکنجهگاه الهی برده و از همان بالا با تيپايی او را به اسفلالسافلين پرتاب کنند؟ اينها دروغ نيست؟ يا اينکه برای خروجنکردن مؤمنين از دين محمد، اين ترسها و وحشتها، بايد هنوز دامنزده شوند؟ آيا [هيچ] فکر کردهايد که اگر اين وعده و ترس نبود، مردمان خود بهشت میساختند و "در" هر جهنمی را میبستند؟ میدانيد چرا؟ زيرا با نبود ايندو، انسان آزاد خواهد شد و خود، زندگیاش را بدون "ريا" و "دورويی" سروسامان خواهد داد. يعنی "راست" خواهد شد. ترس و وحشت، انسان دروغگو و رياکار بار میآورد. و اين است که در اسلام و ساير عقايد و ايدئولوژیهای ديگر، بنيان اجتماع بنا بر وجود اينهمه ترس، بر ريا و رياکاری میچرخد.
هفت – اسلام بنا بر دوگرايی اينجهانی و آنجهانی، اينجهان را فانی و آنجهان را، که "آخرت" مینامد، باقی میداند. مدعی است که اين دنيا پشيزی ارزش ندارد، حيات دنيا را، همچون يک کالای فريبنده میخواند، حيات دنيا را جز لعب و لهو (بازيچه و هوس) نمیداند و به مؤمنيناش خطاب میکند که مالهای شما و فرزندانتان، فتنه است.
آيا با چنين ادعای دروغی، مؤمنی میتواند از اينهمه زيبايیهای اين جهان انسانی، دل ببرد و بهکنجی اميدوار گردد که نمیداند کجاست و از چه هست؟ اين جهان چه دارد يا چه جذابيتی دارد که محمد به پيروانش امر میکند که از آن دوری جويند؟ چرا؟ چرا خوردن، آشاميدن، شادیکردن، رقصيدن، عاشقشدن، بوسيدن، بازیکردن، کامبردن جنسی، درآغوشکشيدن يکديگر و ...، در اين عقيده، تابوست و بايد به آنها بهديد "کالا"ی فريبنده نگاه کرد؟ تا آنجا که فرزندان نيز، فتنهاند؟ چرا نگاه به زيبايی تن انسانی، گناه و فريب است؟
اما آنچه را که محمد بدان احتياج داشته است تا پيروانش را همراه داشته باشد اين است که آنها را نسبت به اين دنيای خاکی بیاحساس سازد تا آنها دل به آخرتی ببندند که او میخواهد. يک ايمانآورده، فردی است که نمیتواند به جهان خاکیاش، احساسی داشته باشد. توضيح اينکه توجهنداشتن به زندگی خاکی و انسانی، توجهنداشتن به اينهمه زيبايی در طبيعت ما، توجهنداشتن به ارجمندی انسانی، همه اينها چيزی جز اين نيست که انسان نسبت به اين دنيا، بیاحساس گردد. وقتی ما به اين دنيايی که در آن زندگی میکنيم و نسبت به همهچيز آن، بیاحساس باشيم، يعنی در دنيايی زندگی میکنيم که هيچ "حقيقتی" ندارد. چيزی که "حقيقت" ندارد، بیخاصيت است، آلتی است که هيچ است، از خود نيست، "حقيقت" او را دزديدهاند. فرد بیاحساس، فردی بی"حقيقت" است، زيرا "حقيقت" هر پديده، نياز به جوهری دارد که در آن پديده هميشه زنده و روشن باشد تا بتواند خود را بنماياند.
درست به همه آنچه که مردمان روزگارش، خود را بدانها مشغول میکردهاند و دل به آنها بسته بودند، تشبيه "کالا" را بهکارمیبرد که از نظر او اين کالاها، هيچگونه ارزشی ندارند.
دوستداشتن "شهوات"، که نام میبرد، مانند زنان، پسران و اموال فراوان از زر و سيم و اسبهای نشاندار و دامها و کشتزارها و ...، همه اينها چه ارزشی در برابر آخرت موعود او دارند؟ همه اينها "مال" هستند. نگاه محمد چنين است که همهچيز از زن و فرزند بگيريد تا الاغ و شتر و کشتزار و ...، همه ارزشی همچون يک "کالا" که میتوان در هر بازاری خريد و يا فروخت، دارند. اينها همه "حقوق" در اسلام است.
همه خواستها و دوستداشتنیها و آرزوهای انسانی را بهنام "شهوات" میکوبد، و اين اصطلاح خاکی و انسانی را به بدترين و زشتترين صورت بهکارمیبرد تا پيروانش را از توجه به زندگیشان باز دارد، تا مالومنالشان را به وی دهند تا او خرج کارش کند. نويسندگان مسلمان نيز اين اصطلاحات را به همين صورت زشت، در نوشتههايشان بهکار میبرند. او میگويد کافر، اينها هم میگويند کافر. او میگويد باطل، اينها هم میگويند باطل. او میگويد ظلمات، اينها نيز میگويند ظلمات. او میگويد اسفلالسافلين، اينها نيز میگويند اسفلالسافلين. او میگويد شهوات بد است، اينها هم در زشتی "شهوات"، چند تا هم رويش میگذارند. گويی که در "خلقت" الهی، نواری را در وجود ما نصب کردهاند و ما شدهايم انعکاسدهنده صدای "آنوری"ها.
اگر اين ادعای محمد را بخواهيم بپذيريم، که همهچيز در اين دنيا بیارزش است، بايد بهناچار بپذيريم که همه ما ولمعطلايم.
ديگر لزومی ندارد تا آنچه را که در اين دنيا با کوشش خود، کسب کردهايم، برای خوشی و خوشباشی خود بهکاربريم. اينها همه فريب هستند و همه برای "امتحان"کردن ما خلق شدهاند، همسر و فرزندان ما، همه اسباب "فتنه"اند، همه را بايد "خوار" و "حقير" دانيم تا چشم ما به ديدن "آخرتی" باز گردد که بريده از اين جهان ماست.
ديگر لزومی ندارد برويم کار کنيم تا بتوانيم از لذات اين دنيا بهره بريم.
ديگر لزومی ندارد که اگر انسانی را در خيابان ديديم، به او لبخندی بزنيم و به او ابراز مهر کنيم.
ديگر لزومی ندارد که بر لبان انسانی بوسه زنيم.
ديگر لزومی ندارد که با انسانی ديگر يا با انسانهای ديگر، در جشنی شادی کنيم.
اينها همه "بد" است، "زشت و تباه" است. خوب" اين است که همه اينها را "بیارزش" بپنداريم و دلی به اينها نبنديم و همه را همان وسوسه درونی، نفس اماره و يا صفت شيطانی بدانيم و بکوشيم از همه اينها در خود، "نفرت و بيزاری" ايجاد سازيم تا "ايمان"مان صدمه نخورد. و عقيده داشته باشيم که اگر چنين کرديم، آخرتی در پيش است که صدبرابر اينها را برای ما از همينحالا رديف کردهاند و دمودستگاه الهی منتظر ورود ما به آن مکان لامکان هستند.
چنين ادعايی است که جوامع مسلمان را به غدهای سرطانی دچار نموده است که هر تخريبی را با خود و زندگی و محيط زيستشان میکنند، اما در عين ريا و رياکاری، دودستی به تمام لذات همين دنيای "لعنت"شدهشان، چسبيدهاند. اما کجاست محمد که ببيند که اين دنيايی که در نظر او خوار و هيچ و بیارزش بود، به دنيای "ديجیتال" امروز رسيده است که در اين دنيا، ادعاهای او و امثال او، ديگر خريداری ندارند و "امت"ش تا خرخره با همين اسباب فتنه!ها، مشغولاند. کجاست محمد که ببيند چگونه "کمدی الهی"اش، غروب کرده است و از آن، چيزی جز يکمشت تعصب و توحش، همچون زمان خودش، برجای نمانده است.
تمام دعواهای دنيای فانی از جانب متوليان اديان ابراهيمی صورت پذيرفته و به آن دامن زدهاند. اين تنها محمد نبوده که بهظاهر به دنيا دلی نشان نداده است. امروز، در قرن بيستويکم، هنوز در بخشی از کليسای مسيحيت، زندگی را خوار میپندارند و با سرپوشگذاشتن بر غريزههای طبيعی و بهحق خود، "خودآزاری" میکنند و بهدنبال چنين ديدی بيمارگونه، در پنهان، به ديگران تجاوز کردهاند. اينها ثمرات خوارشمردن، بیارزششمردن و پشتکردن به لذات زندگی است.
اين دروغ نيست که اين "حيات"، يک "کالا"ست؟ آيا وجود خود "انسان" در اين کره خاکی، نشاندهنده وجود تمامی لذات و زيبايیها نيست؟ در غير اينصورت چگونه انسان میتوانست بدون اين زيبايیها زندگیاش را ادامه دهد؟ هر انسانی زيباست و با اين زيبايی زندگی میکند و اين زيبايیها، "ارزش"مندند.
نمونه اينکه آيا اين دروغ نيست که ما به جوانی که با رؤياهايش زندگی میکند و منتظر اين است که روزی آنها را واقعيت بخشد، بگوييم بيا برو جلو توپ وخمپاره، اگر کشته شدی، اين کليد را با خود ببر، کليد بهشت است. کسی از شما نپرسيده است که اين بهشت الله که برای اين شهدا و ايمانآوردهها، مهيا شده است، پس چرا کليد لازم دارد؟ گيرم که کليد دادهشده به وی، عوضی از کار درآمد، اين بدبخت آنجا سرگردان نمیشود؟ آيا راه برگشتی نيز به او نشان دادهاند؟
بهراستی که کمدی خندهآوری است.
به شما میگويم، نويسندگانی که میخواهيد هويت و شخصيت خود را با چنين عقيدهای، نگاه داريد:
آيا فکر نمیکنيد که دفاعکردن و توجيهکردن اين "کژی"های موجود در عقيدهتان که اسلام است، "دروغ" را در جامعه، حقانيت داده و میدهد؟
آيا فکر نمیکنيد که "دروغ" را "راست" جلوهدادن، کمال ناجوانمردی است؟
آيا فکر نمیکنيد که تبليغ چنين عقيدهای در جامعه و در ميان مردمانی که هر روز با هزاران مشکل و درد و بدبختی سروکله میزنند و امکان بريدن و رهايی از اين عقايد "پابند" را ندارند، شما را درکنار کسانی قرار میدهد که جامعه عقيمی را، عقيمتر ساختهاند و میسازند؟
آيا انتشار اين ادعاهای دروغ اسلام، اما بهزبانی که شما مینويسيد، نشاندهنده اين نيست که شما نيز برای خود رسالتی قائل هستيد همچون محمد، که مردم محتاج به "هدايت" و "قيم"اند؟
وقتی شما، زبان کسی را عوض میکنيد و بهقول خودتان، مطلوب ذهنی خودتان را بهجای زبان او جایگزين میکنيد، عملاً نشان میدهيد که چيزی را میخواهيد نجات دهيد که خود از دستدادن آن میترسيد. مسئله بيشتر به اين میماند تا خود عقيده. ترس ازدستدادن يک عقيده، تا نبود آن عقيده، بيشتر است. همانگونه که ترس از "الله" بسيار بيشتر است از "وجود" يا "ناوجود" خود "الله". شايد خود شما نيز به جهنمی که الله تصوير کرده است، باوری نداشته باشيد، اما ترس از آن، وجود يک مؤمن را میخورد تا خود آن.
شما و همه شما، نويسندگان و مقلدين اسلام، میتوانيد هنوز با اين دروغها زندگی کنيد و میتوانيد همه اينها را نيز "حکمت" نام نهيد و مرتب در راستجلوهنمودن آنها بنويسيد، اما زندگی يک جامعه را که وطن خود میناميد و زندگی مردمان آنرا، بيش از اين نسوزانيد که سوزاندهايد.
&
?
با اندکی ويرايش در تايپ (م. سهرابی)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen