«نُو شدنِ خود و تجربهی مستقيم»
از «پهلوان منوچهر جمالی»
جهان، هنگامی نُو و تازه میشود که خود نُو و تازه شود. و خود، هنگامی نُو و تازه میشود که انسان، تجربهی نُو و تازه بکند. تجربهی نُو و تازه، تجربهی مستقيم است. آرزوی تجربهی مستقيم کردن، آرزوی تجربهی تازه کردن است. نُوترين و تازهترين تجربه، تجربهایست که خود انسان مستقيم و بیميانجیِ «معرفت ديگری» میکند. هر تجربهی با ميانجی (با واسطه) و غيرمستقيم، تجربهی کُهنه است. هرکسی حق به نُوشدن و تجربهی نُو کردن دارد.
هر تجربهای که با واسطه است، از همان آغاز نيز کهنه است. تجربه، موقعی مستقيم است که ميان خود ما و آن چيز، هيچ فاصلهای و واسطهای نباشد.
ما از آنچه گذشته است فاصلهی زمانی داريم. آنچه گذشته و دور از ماست، ديگر نمیتوان بهطور مستقيم، آنرا تجربه کرد. تجربهی مستقيم، «آنی» هست يا بهعبارت ديگر، ميان ما و تجربه، فاصلهی زمانی نيست.
ما با تجربه يکی هستيم. ما و تجربه، يگانهايم. ما نياز به «تجربهی مستقيم» يا به «معرفت مستقيمِ خود» و بیميانجی از جهان، از خود، از هر پديده يا پيشآمدی داريم. اجتماع و تاريخ و سنتها و آموختهها، هر روز ما را از تجربهی مستقيم، دور میسازند. خود، بايد «از آنچه گذشته، ولی هنوز در ماست» بگُسلد. و ميان خود و آنچه گذشته مرزی ببندد. ما بايد در «کنونِ خالص»، يعنی در «آن» باشيم.
اکنونِ ناب، اکنونیست که گذشته و معرفتهای گذشته و معرفتهای غيرمستقيم (از ديگران)، در آن، وارد نشده باشند. زيستن در «آن»، «در آن بودن»، نياز به «گُسليدن از گذشته، گُسليدن از معرفتهای ديگر، گُسليدن از قدرتهای گذشته و ديگر» دارد.
ولی معرفتهای گذشته چه معرفتهای آگاهانه و چه ناآگاهانه، باری بر دوش نيستند که ما بهآسانی از دوش خود بيندازيم. هر معرفتی، قدرتی است که خود را در آينده میگُسترد و باری بر آينده است. هر معرفتی، آينده را گذشته میسازد. قدرتی که با معرفت يکی شد، در آينده دوام پيدا میکند. قدرتی که استوار بر معرفت نيست، آينده ندارد و نمیتواند به خود دوام بدهد. گُسليدن از معرفتِ گذشته، گُسليدن از قدرت آن معرفت است که چنگ در آينده و در کنون میزند. گُسليدن از هر معرفتی، رد کردن منطقی آن نيست، بلکه پيکار با قدرتیست که در زمان میگُسترد.
اين معرفتها، از ما و در ما و با ما، و بالاخره خود ما، هستند. هر معرفتی میکوشد که با ما يکی شود، يا ما با آن يکی شويم.
آگاهی از خود، يعنی تساوی معرفت، با بُود. برای رهائی از هر معرفتی، بايد تساوی معرفت خود را با «بُود خود» بههم زد. بايد دريافت که ما، «غير از معرفت خود از خود» هستيم. با بيگانهشدنِ معرفتِ ما از ماست که راهِ تازهی معرفت، و راه تجربهی مستقيم، باز میشود.
آگاهبود ما و خود ما، گسترهی قدرت معرفت ما، و معرفت مقتدر ماست.
خود و آگاهبود، بُرشی از هستی ماست که با معرفتی مقتدر، عينيت يافته است.
جداساختن معرفت از قدرت، يا زدودن قدرت از معرفت، شالودهی «گُسستن» است. هر معرفتی در خود و در آگاهبود، قدرتش را مینماياند. در «آن»، هر معرفتی خلع سلاح میشود و در «آن» است که فقط هر معرفت و تجربهی ديگر، حق دارد بیهيچگونه قدرتی، در آن وارد شود. تجربهی مستقيم تازه، هميشه بیقدرت است.
ما بايد از خودی که به گذشته و به معرفت گذشته، تعلق دارد، يا بهعبارت ديگر، از معرفتی که از گذشته، قدرت خود را در ما دوام میبخشد و میگُسترد، جدا بشويم. معرفت گذشته، آگاهبود و خود ما را، در دست دارد و خود را در «کنون» دوام میبخشد.
ما بايد خودی را که «آلوده به گذشته است»، از خود بگُسليم تا خودی دستنخورده، خودی بری از گذشته داشته باشيم.
بزرگترين واسطهها (ميانجیها) همين، «خودی هست که عينيت با معرفتِ گذشته دارد». همين خودی که ما میخواهيم با آن، تجربهی مستقيم بکنيم، خودش «علت غيرمستقيم بودن، و با ميانجی بودن» است.
خودِ آگاه ما، خودش واسطه است. خود و آگاهبود، واسطهی گذشته و معرفت ديگر، در ماست. هم گذشته است و هم اکنون. هم ديگریست و هم ما. درظاهر، اکنون است و در باطن، گذشته. در ظاهر ماست و در باطن ديگري. خود و آگاهبود، «واسطهایست» که ما را به نام «اصل» میفريبد.
ولی در ما گوهری زنده است که بر ضد واسطه است، و فريب اين واسطه را نمیخورد که خود را «اصل» میخواند؛ و اين گوهرِ ژرف ماست که بر ضد همين «خودِ آگاه» ماست که سرچشمهی همهی واسطهگیهاست. همهی واسطهها، در اين خود و آگاهبود، نمايندگی میشوند. ما گوهری داريم که «آن» را دوست دارد و «آن» را میطلبد. در ما گوهریست که بر ضد تاريخ است. بر ضد معرفتهائیست که آموختهايم، بر ضد افکاریست که ما را به آن خُو دادهاند، بر ضد «معرفت مقتدر» و «قدرت عينيتيافته با معرفت» است.
«خود بودن» نياز به «تجربهی مستقيم» دارد، و تجربهی مستقيم داشتن، نياز به «آن، يا اکنونِ ناب» دارد و برای داشتن آن و «بودن در آن» بايد از معرفتهای گذشته گُسليد. بايد قدرت هر معرفتی را پيش از ورود در خود، گرفت. بايد از هر قدرتی در آن، آزاد شد.
ولی آيا معرفتی، بیقدرت هست؟ آيا معرفتی هست که آگاهبود و خود را در دست نگيرد، و خود و آگاهبود را نيآفريند؟
آيا آگاهبود و خودی بیمعرفت، ممکناست؟ و آزادی انسان از روند تجربهی مستقيم، جداناپذير است.
&
نقل از: ارتای خوشه (سيمرغ)
http://arttaa.wordpress.com/2012/10/30/2851
از «پهلوان منوچهر جمالی»
جهان، هنگامی نُو و تازه میشود که خود نُو و تازه شود. و خود، هنگامی نُو و تازه میشود که انسان، تجربهی نُو و تازه بکند. تجربهی نُو و تازه، تجربهی مستقيم است. آرزوی تجربهی مستقيم کردن، آرزوی تجربهی تازه کردن است. نُوترين و تازهترين تجربه، تجربهایست که خود انسان مستقيم و بیميانجیِ «معرفت ديگری» میکند. هر تجربهی با ميانجی (با واسطه) و غيرمستقيم، تجربهی کُهنه است. هرکسی حق به نُوشدن و تجربهی نُو کردن دارد.
هر تجربهای که با واسطه است، از همان آغاز نيز کهنه است. تجربه، موقعی مستقيم است که ميان خود ما و آن چيز، هيچ فاصلهای و واسطهای نباشد.
ما از آنچه گذشته است فاصلهی زمانی داريم. آنچه گذشته و دور از ماست، ديگر نمیتوان بهطور مستقيم، آنرا تجربه کرد. تجربهی مستقيم، «آنی» هست يا بهعبارت ديگر، ميان ما و تجربه، فاصلهی زمانی نيست.
ما با تجربه يکی هستيم. ما و تجربه، يگانهايم. ما نياز به «تجربهی مستقيم» يا به «معرفت مستقيمِ خود» و بیميانجی از جهان، از خود، از هر پديده يا پيشآمدی داريم. اجتماع و تاريخ و سنتها و آموختهها، هر روز ما را از تجربهی مستقيم، دور میسازند. خود، بايد «از آنچه گذشته، ولی هنوز در ماست» بگُسلد. و ميان خود و آنچه گذشته مرزی ببندد. ما بايد در «کنونِ خالص»، يعنی در «آن» باشيم.
اکنونِ ناب، اکنونیست که گذشته و معرفتهای گذشته و معرفتهای غيرمستقيم (از ديگران)، در آن، وارد نشده باشند. زيستن در «آن»، «در آن بودن»، نياز به «گُسليدن از گذشته، گُسليدن از معرفتهای ديگر، گُسليدن از قدرتهای گذشته و ديگر» دارد.
ولی معرفتهای گذشته چه معرفتهای آگاهانه و چه ناآگاهانه، باری بر دوش نيستند که ما بهآسانی از دوش خود بيندازيم. هر معرفتی، قدرتی است که خود را در آينده میگُسترد و باری بر آينده است. هر معرفتی، آينده را گذشته میسازد. قدرتی که با معرفت يکی شد، در آينده دوام پيدا میکند. قدرتی که استوار بر معرفت نيست، آينده ندارد و نمیتواند به خود دوام بدهد. گُسليدن از معرفتِ گذشته، گُسليدن از قدرت آن معرفت است که چنگ در آينده و در کنون میزند. گُسليدن از هر معرفتی، رد کردن منطقی آن نيست، بلکه پيکار با قدرتیست که در زمان میگُسترد.
اين معرفتها، از ما و در ما و با ما، و بالاخره خود ما، هستند. هر معرفتی میکوشد که با ما يکی شود، يا ما با آن يکی شويم.
آگاهی از خود، يعنی تساوی معرفت، با بُود. برای رهائی از هر معرفتی، بايد تساوی معرفت خود را با «بُود خود» بههم زد. بايد دريافت که ما، «غير از معرفت خود از خود» هستيم. با بيگانهشدنِ معرفتِ ما از ماست که راهِ تازهی معرفت، و راه تجربهی مستقيم، باز میشود.
آگاهبود ما و خود ما، گسترهی قدرت معرفت ما، و معرفت مقتدر ماست.
خود و آگاهبود، بُرشی از هستی ماست که با معرفتی مقتدر، عينيت يافته است.
جداساختن معرفت از قدرت، يا زدودن قدرت از معرفت، شالودهی «گُسستن» است. هر معرفتی در خود و در آگاهبود، قدرتش را مینماياند. در «آن»، هر معرفتی خلع سلاح میشود و در «آن» است که فقط هر معرفت و تجربهی ديگر، حق دارد بیهيچگونه قدرتی، در آن وارد شود. تجربهی مستقيم تازه، هميشه بیقدرت است.
ما بايد از خودی که به گذشته و به معرفت گذشته، تعلق دارد، يا بهعبارت ديگر، از معرفتی که از گذشته، قدرت خود را در ما دوام میبخشد و میگُسترد، جدا بشويم. معرفت گذشته، آگاهبود و خود ما را، در دست دارد و خود را در «کنون» دوام میبخشد.
ما بايد خودی را که «آلوده به گذشته است»، از خود بگُسليم تا خودی دستنخورده، خودی بری از گذشته داشته باشيم.
بزرگترين واسطهها (ميانجیها) همين، «خودی هست که عينيت با معرفتِ گذشته دارد». همين خودی که ما میخواهيم با آن، تجربهی مستقيم بکنيم، خودش «علت غيرمستقيم بودن، و با ميانجی بودن» است.
خودِ آگاه ما، خودش واسطه است. خود و آگاهبود، واسطهی گذشته و معرفت ديگر، در ماست. هم گذشته است و هم اکنون. هم ديگریست و هم ما. درظاهر، اکنون است و در باطن، گذشته. در ظاهر ماست و در باطن ديگري. خود و آگاهبود، «واسطهایست» که ما را به نام «اصل» میفريبد.
ولی در ما گوهری زنده است که بر ضد واسطه است، و فريب اين واسطه را نمیخورد که خود را «اصل» میخواند؛ و اين گوهرِ ژرف ماست که بر ضد همين «خودِ آگاه» ماست که سرچشمهی همهی واسطهگیهاست. همهی واسطهها، در اين خود و آگاهبود، نمايندگی میشوند. ما گوهری داريم که «آن» را دوست دارد و «آن» را میطلبد. در ما گوهریست که بر ضد تاريخ است. بر ضد معرفتهائیست که آموختهايم، بر ضد افکاریست که ما را به آن خُو دادهاند، بر ضد «معرفت مقتدر» و «قدرت عينيتيافته با معرفت» است.
«خود بودن» نياز به «تجربهی مستقيم» دارد، و تجربهی مستقيم داشتن، نياز به «آن، يا اکنونِ ناب» دارد و برای داشتن آن و «بودن در آن» بايد از معرفتهای گذشته گُسليد. بايد قدرت هر معرفتی را پيش از ورود در خود، گرفت. بايد از هر قدرتی در آن، آزاد شد.
ولی آيا معرفتی، بیقدرت هست؟ آيا معرفتی هست که آگاهبود و خود را در دست نگيرد، و خود و آگاهبود را نيآفريند؟
آيا آگاهبود و خودی بیمعرفت، ممکناست؟ و آزادی انسان از روند تجربهی مستقيم، جداناپذير است.
&
نقل از: ارتای خوشه (سيمرغ)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen