برگرفتيده از کتابِ در دستِ تأليفمان، موسوم و مُعَنوَن به:
«نوشتارهایِ تعليمی در رشتهیِ فلسفیِ "بادخوابانی" بهطريقهیِ فنّیِ آب تویِ هَوَنگِ هنر نزدِ ماست و بس کوفتن»
«نوشتارهایِ تعليمی در رشتهیِ فلسفیِ "بادخوابانی" بهطريقهیِ فنّیِ آب تویِ هَوَنگِ هنر نزدِ ماست و بس کوفتن»

(وه! که چه عنوانِ بیقواره و کلفت و -بیمعنی- درازی پيدا کرده اين مؤلَّفهیِ اندر دستِمون! مگر پروردگارمان "شيطون"، به اون آخرایِ عاقبتمون، يه رحمی بکناد!!)
C
کسانی که مانندِ ما، از شعرایِ قَدَر و فيلاسفهیِ بزرگاند، لابد تابهحال ديگر قطعاً به وجودِ آن ندایِ پنهان، که در اندرونِ ما بزرگان، گهگاه با ما به ديالوگ مینشيند، و يا اغلب پارگکی کمابيش يحتمل، با خويشتن مونولوگ نيز میکند، پی برده باشند...
مرحوم اخویِ بزرگمان آقاسقراط، به ندایِ درونشان، عنوانِ «فرشتهجون» داده بودند. مالِ ما که «برشته» هم حساب نمیشود؛ بسکه (بیادبی میشود، رویتان سهبار به ديوار) خارکسته و فضول و بیحياست!
باری، همين لحظاتی پيش، درست در بحبوحهای که پاچههایِ پيرهنِ مبارک را (منظور همين خودمانايم، نه "مبارک"ی که نوکرمان بوده باشد مثلاً) ورماليده بوديم و ظرف میشستيم، در اندرونمان، عزم جزم میکرديم که يک نقيضهای چيزی بگوييم که وقتمان پُر بيراه بههدر و دَدَر نرفته باشد.
و شروع کرديم به زمزمه که...
يا بهتر است اين را بگوييم اوّل، که داشتيم فکر میکرديم چقدر خوب است يکیچند سالِ ديگر که "بزرگ"تر شديم و ديديم که ديگر در اين دنيایِ عينِ کُسِ کيک کوچک، نمیگنجيم، يکروز جميعِ دوستان و رفقا را (و اگر تا آنوقت، پروردگارمان شيطون، به دلِ پسرِ کوچکشان "شيطانِ بزرگ"، انداخته بودند که بطلبد و، امريکا تشريف برده بوديم، ايضاً پسرعموها را نيز) جمع کنيم و به دستِ مبارک، يک حلوایِ دبش بپزانيم و، با مقاديرِ معتنابهی عرقِ دوسهآتشهیِ خيلی توپ، بزنيم تویِ رگِ زغنبود...
و بعد، طیِّ نطقی، امر بفرماييم که:
اميدواريم اوباشِ محترم ، اين را قبول کنند بهجایِ حلوایِ ما!
و سپسترک، يکیدوسه روزِ بعد ازآن، خويشتن را، بهقولِ اخویْ آقاصادقمان، بترکّانيم و...، خلاص! و ايضاً، فقط اين رباعی را، محضِ يادمان، از شخصِ شخيصمان برجای نهيم، که:
اوّل، يعنی همان نخست، يکخورده قدری خيلی بدجور، به ما "برخوردْمان" کرد و با خودمان –بیمعنی- تویِ هم رفتيم؛ امّا ديديم که حتّی رویِهمنرفته نيز، مهقولْ بدک هم نمیگويد! و تازه، شعرمان بهقولِ علمایِ فرنگستون، «دوصدايی» هم که شده!!
اين است که از تویِ خودمان –که گفتم: تویِ هم رفته بوديم- درآمديم، و بلکه، خيلی هم خوشمان آمد؛ و ازين روست که میفرماييم: ايدون باد! بلکم يحتمل حتّی ايدونتر هم باد!
مرحوم اخویِ بزرگمان آقاسقراط، به ندایِ درونشان، عنوانِ «فرشتهجون» داده بودند. مالِ ما که «برشته» هم حساب نمیشود؛ بسکه (بیادبی میشود، رویتان سهبار به ديوار) خارکسته و فضول و بیحياست!
باری، همين لحظاتی پيش، درست در بحبوحهای که پاچههایِ پيرهنِ مبارک را (منظور همين خودمانايم، نه "مبارک"ی که نوکرمان بوده باشد مثلاً) ورماليده بوديم و ظرف میشستيم، در اندرونمان، عزم جزم میکرديم که يک نقيضهای چيزی بگوييم که وقتمان پُر بيراه بههدر و دَدَر نرفته باشد.
و شروع کرديم به زمزمه که...
يا بهتر است اين را بگوييم اوّل، که داشتيم فکر میکرديم چقدر خوب است يکیچند سالِ ديگر که "بزرگ"تر شديم و ديديم که ديگر در اين دنيایِ عينِ کُسِ کيک کوچک، نمیگنجيم، يکروز جميعِ دوستان و رفقا را (و اگر تا آنوقت، پروردگارمان شيطون، به دلِ پسرِ کوچکشان "شيطانِ بزرگ"، انداخته بودند که بطلبد و، امريکا تشريف برده بوديم، ايضاً پسرعموها را نيز) جمع کنيم و به دستِ مبارک، يک حلوایِ دبش بپزانيم و، با مقاديرِ معتنابهی عرقِ دوسهآتشهیِ خيلی توپ، بزنيم تویِ رگِ زغنبود...
و بعد، طیِّ نطقی، امر بفرماييم که:
اميدواريم اوباشِ محترم ، اين را قبول کنند بهجایِ حلوایِ ما!
و سپسترک، يکیدوسه روزِ بعد ازآن، خويشتن را، بهقولِ اخویْ آقاصادقمان، بترکّانيم و...، خلاص! و ايضاً، فقط اين رباعی را، محضِ يادمان، از شخصِ شخيصمان برجای نهيم، که:
چون درگذرم...
و میرفتيم که دُمبالچهاش را بسراييم... که از ناگاه، اين (بیادبی میشود) "برشته"یِ خارکسته و بیحيایِ درونمان، زِزِزِرتی پارازيت ولداد که:خب، به درک! يک چُس، کم!!
...اوّل، يعنی همان نخست، يکخورده قدری خيلی بدجور، به ما "برخوردْمان" کرد و با خودمان –بیمعنی- تویِ هم رفتيم؛ امّا ديديم که حتّی رویِهمنرفته نيز، مهقولْ بدک هم نمیگويد! و تازه، شعرمان بهقولِ علمایِ فرنگستون، «دوصدايی» هم که شده!!
اين است که از تویِ خودمان –که گفتم: تویِ هم رفته بوديم- درآمديم، و بلکه، خيلی هم خوشمان آمد؛ و ازين روست که میفرماييم: ايدون باد! بلکم يحتمل حتّی ايدونتر هم باد!
چون درگذرم...، خب به درک! يک چُس کم!!
دوشنبه، 15 اسفند 1390، 5 مارس 2012
$
پیدیاف:
http://mehdisohrabi.files.wordpress.com/2012/03/vasiyyatname.pdf
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen