عرب و اسلام
(آيا اسلام بهروزگارِ خود و برایِ اعراب، مترقّی، رهايی بخش و منشاءِ کمال بوده است؟)
بسياری از ايرانيان که به تأمّل در تاريخِ اسلام (و ايران و اسلام) پرداختهاند، به اين باور رسيدهاند، يا اين نظر را (که ممکن است مانندِ بسياری از برداشتهایِ ديگر، نخست از سویِ اسلامشناسان و ايرانشناسانِ غربی مطرح شده باشد[1]) پذيرفتهاند که: اسلام در آن روزگار و برایِ عربِ بدوی، آيينی بسيار مترقّی بوده است. اسلام توانسته است با چيرگی بر باور و بنيانهایِ نادرست و ناروایِ جامعهیِ بدوی و نيمهوحشیِ عرب، برایِ ايشان حياتی نو و سرشار از فضايل بهارمغان آورد؛ و همچنين با اتّحادِ تحتِ لوایِ اسلام، جنگها و خونريزیهایِ دائمِ قبيلهای بهپايان رسيده و عربِ متفرّق و متشتّت، به قومی يگانه بدل گشته؛ و در يک کلام: عربِ جاهلی از جاهليّت بهدرآمده است.
امّا برایِ ما ايرانيان،...
آری، باوردارانِ اين برداشت، بيشتر منظورشان به اين پارهی دنباله است: امّا برایِ ما ايرانيان که ملّتی يکپارچه، متمدّن، و دارایِ فرهنگ بودهايم، دينِ اسلام سودی جز زيان نداشته است.
بهنظر میرسد که در مجموع، پارهیِ نخست بهمنزلهیِ تمهيدی است برایِ اظهار و اثباتِ اين نکته که در برداشتِ مزبور هيچ وجهی از تعصّب و غرض وجود ندارد!
باز برخی بر اين باورند که اسلام برایِ ايرانِ هزاروچارصد سالِ پيش نيز منشاءِ تحرّک و زايشِ انديشه، و آغازگرِ حياتی نوين بوده؛ امّا بهعلّتِ ايستايیِ ذاتی که مشخّصهیِ دينِ اسلام است، امروزه ديگر به هيچ کاری نمیآيد و تنها نقشی که بر عهدهاش باقی مانده، نقشِ بازدارندگی است.
r
در اين يادداشت به بررسیِ پارهیِ نخست میپردازم. با روشنشدنِ نادرستیِ اين بخش از برداشت، بهطورِ بديهی و بهطريقِ اولی، وضعِ پارهیِ دوّم نيز معلوم خواهد شد.
[اندرنوشت: اگرچه در اين سالها، بهاندازهای که اينک برایِ نگارشِ يادداشتی ازايندست بسنده باشد، دربارهیِ عربِ عاقله، اينجا و آنجا، چيزهايی خواندهام، باز هم، محضِ محکمکاری، يکبارِ ديگر، بخشِ نخستِ کتابِ «تاريخِ اسلام» نوشتهیِ دکتر فيّاض را بهدقّت خواندم.]
اين نظر و داوری، پيش و بيش از هر چيز، بر مقدّمهای بنا شده که خود جایِ شک دارد؛ بلکه در نادرستیِ آن ترديدی نيست.
اگرچه از پژوهندگانِ تاريخ، بيش از اين توقّع میرود، امّا متأسّفانه، کلِّ نگر و انگارهیِ بسياری از تاريخنگاران و تاريخپژوهان را میتوان در دعاویِ جعفر بن ابیطالب -که در حضورِ نجاشی بر زبان رانده (و همهیِ ما آن را از بر داريم!)- خلاصه نمود، که: «ما مردمی بوديم غرقه در جاهليّت و برادرکشی؛ دخترانِ خود را زندهبهگور میکرديم؛ و... الخ».
يکی از عللِ اين ناپژوهندگی و تکرارِ طوطیوار، بهگُمانِ من، به کثرتِ واگفت و تواترِ اين دعویِ ناراست در طولِ تاريخ بازمیگردد. آن قدر لفظِ «جاهليّت» و اتّهامِ «دخترکشی» تکرار شده، که بهنزدِ همگان، از مسلمان و نامسلمان، از فردِ عادّیِ عامی گرفته تا کتابخوان و باسواد، اين ناراست، گونهیِ حقيقت بهخودگرفته است؛ آن هم حقيقتی چندان استوار که نيازی به ترديدِ در آن و پژوهيدنِ آن نيست!
البتّه اين يک علّتِ ضمنی و نسبةً پوشيدهیِ ماجراست. علّتِ اصلی، اين است که چنين ترديد و پژوهشی، در همهیِ اين طولِ قرون و اعصار، ممنوع بوده و با مرگ پاسخ داده میشده است.[2]
در عربِ پيش از اسلام، و دستِکم در عربِ مکّه، نهتنها کمترين نشانهای از جاهليّت نمیتوان يافت؛ بلکه برعکس، با تأمّل در زندگانیِ اين مردم، میتوان ديد و دريافت که مقارنِ پيدايی و هجومِ اسلام، در مراحلِ عاليهیِ تمدّن[3] و فضيلت بهسر میبردهاند.
شايد بتوان برایِ لفظِ «جاهليّت» معنا و مقصودِ ديگری نشان داد؛ و به اين وسيله، از بارِ ناراستیِ اين دعوی کاست. امّا اين خودفريفتاری راهی به دهی نمیبَرَد. مقصود دقيقاً همين بوده: نادان، ستمگار، بیخرد،....
آيا بهراستی عرب چنين بوده؟ شعرِ عربِ عاقله (که هرقدر هم دستکاری شده، و جعليّات به آن وارد شده باشد، اساسِ آن را انکار نمیتوان کرد) نشان میدهد که قوم به درجه و مرتبهای درخور و شايسته از فرهنگ رسيده بوده است. امّا اين [اشعار] تنها آثارِ فرهنگیِ عربِ عاقله نبوده. سخنانِ منثور نيز داشتهاند، که غالباً مسجّع بوده؛ و از آن تقريباً هيچ برجای نگذاشتهاند!
افزونِ بر اين مظاهر، از پيمانی خبر دادهاند که بر ديوارِ کعبه آويخته بودهاند. اين پيمان که میتوان آن را «منشورِ قبائلِ متّحد» ناميد، نشان میدهد که در تحوّلِ اجتماعی پيشرفتِ قابلِ ملاحظهای داشتهاند.
بازرگانیِ عربِ عاقله نيز نشان از ورودِ ايشان به مرحلهای ديگر از مراحلِ تمدّنی دارد.[4]
وجودِ بازارهایِ محلّی و شعرخوانی درآن نيز، از نشانههایِ بارزِ عدمِ جاهليّتِ اين قوم بهشمار میرود.
«انجمنِ بزرگان» (و شرطِ سنّیِ 40 سال برایِ ورود به آن) نيز موردِ بسيار درخورِ درنگِ ديگری است.
برایِ توجّهِ عربِ عاقله به دانشِ پزشکی نيز شاهد داريم: حارث بن کلده، و پسر يا پسرخواندهیِ او نضر بن حارث. حارث در جندیشاپور تحصيل نموده بود. نضر نيز احتمالاً مدّتی را در اين مرکزِ دانشِ روزگار، به آموختن پرداخته بوده است. اين پدر و پسر، پزشکانِ قابلی محسوب میشدهاند. نضر که از مخالفانِ سرسختِ نبیِّ اسلام بوده، و هموست که به مقابله با قرآن، داستانهایِ ايرانی -ازجمله داستانِ رستم و اسفنديار- را برایِ مردم میخوانده، و شنوندگان و شيفتگانِ بسيار يافته بوده است، در يکی از جنگها اسير میشود و به فرمانِ رسولالله بهقتل میرسد.[5]
و امّا، از مهمترين موضوعاتی که بايد بهطورِ مفصّل بدان پرداخت، و اينجا مجالِ آن نيست، دو موضوعِ «جايگاهِ زن» و «بتپرستی» است!
آزادیِ زن
از نشانههایِ «آزادیِ زن» و «زنباوری» در عربِ عاقله، همين بس، که از سويی زنان میتوانستهاند به بازرگانی بپردازند و در اين عرصه به جايگاهِ سزاوارِ خويش دست يابند.[6] هند، همسرِ ابوسفيان، نمونهیِ چنين زنانی است. شخصِ خديجه را نيز نمیتوان از نظر دور داشت. همچنين است وجودِ زنانِ شاعر؛ مانندِ باز هم هند، و ديگر همسرِ عبدالعُزّی[7]. البتّه زنانِ بازرگان و شاعر محدود و منحصر به همين دو تن نبودهاند. از برخی اشاراتِ تاريخی میتوان به وجودِ زنانِ ترانهسرا، آوازخوان، و نوازنده نيز پیبرد. و از سویِ ديگر، زنانِ شادی[8] تا آن اندازه آزاد بودهاند که بر درِ سرایِ خويش، پارچهای بهنشانه میافراشتهاند.
مرتبط با همين موضوع، بايد به اين نکتهیِ بسيار مهم اشاره نمود که گويا "تعدّدِ زوجات" نيز معمول نبوده است. (من تا کنون به موردی که حاکی از اين پديدهیِ نفرتانگيز باشد برنخوردهام؛ با اين حال، احتياط نمودم و «گويا» بهکار بردم.)
مواردِ "کنيهیِ بهنامِ دختر" نيز جلوهای ديگر از ارجمندیِ زن را بهنمايش میگذارد.
تصوّر نمیرود که حتّی در تمدّنِ غربیِ امروز نيز، برایِ «آزادیِ زن» بتوان ملاک و شاخصی مهمتر از «استقلالِ مالی» و «اختيارِ تن» سراغ نمود؛ و اين هر دو، در جامعهیِ مکّهیِ مقارنِ پيدايیِ اسلام، بهآشکارگیِ هرچه تمامتر جلوه داشته است.[9]
دخترکشی
دخترکشیِ عرب، دروغی بيش نيست.
اين احتمال هست که در شرايطی خاص، شخصی به کشتنِ دخترِ خود دست يازيده باشد؛ مثلاً ممکن است وقتی مردانِ يک قبيله، شکستِ خود را بهچشم میديدهاند، برخی از ايشان، برایِ جلوگيری از اسارت و شکنجه و -بهاصطلاح- بیآبرويی، دخترينههایِ خود را کشته باشند. آنچنانکه در يورشِ مغولان، گهگاه ما ايرانيان نيز چنين اعمالی مرتکب شدهايم. نوشتهاند که سلطان جلالالدّين خوارزمشاه پيش از آن که خود سواره به امواجِ خروشانِ جيحون زند، زنان و دخترانِ خود را به رود افکنده است.
کمالِ بیشرمی است که اعمالِ لحظاتِ تنگ و غيرِ انسانیِ جنگ، بهحسابِ «خصلت» آدمی گذاشته شود.
و امّا، اتّفاقاً و برعکس، نشانههایِ فراوان وجود دارد که اعراب زنان را بسيار گرامی میداشتهاند. افزون بر استقلالِ مالی و اختيارِ تن، که پيشتر ياد کرديم، میتوان و بايد به اين فقرهیِ بسيار مهم اشاره نمود که: «ابن الکلبی میگويد لات و مناة و عُزّی را اعراب "بنات الله" میخواندند و آنها را شفيع میدانستند.[10] در قرآن هم بدان اشعار شده است.»[11]
تصوّر میکنم جايی در قرآن گفته شده که اعراب، فرشتگان را نيز «دخترانِ خدا» میدانستهاند.[12]
چگونه ممکن است قوم و مردمی که بتانِ خود را "دخترانِ خدا" میدانند، و برایِ بهدستآوردنِ دلِ پدر، دخترانِ وی را شفيع قرار میدهند، خود نسبت به دخترانشان بیمهر بوده باشند؛ آن هم تا سرحدِّ زندهبهگور کردن؟![13]
(دربارهیِ بتپرستی، و برتریِ آن بر يکتاپرستیِ اسلامی، در مجالی ديگر خواهم نوشت...)
موضوعِ ديگری که از نشانههایِ جاهليّتِ عربی شمرده شده، کثرتِ جنگهایِ قبيلهای است. گفته میشود که اعراب کاری جز جنگهایِ وحشيانهیِ قبيلهای نداشتند؛ و اين اسلام بود که به اين جنگها و خونريزیها پايان داد، و از عربِ متفرّق و غرقِ کينتوزی، امّتِ واحدهیِ مبتنی بر اخوّت پديد آورد.
تا آنجا که مطالعهیِ ناچيزِ من گواهی میدهد، ازجمله، مثلاً در مدّتِ زندگانیِ نبیِّ اکرمِ اسلام، از تولّد تا هجرت، جز يک مورد جنگ ميانِ هوازن و قريش، به جنگِ ديگری اشاره نشده است![14]
در همين کتابِ «تاريخِ اسلام» (دکتر فيّاض)، که تاريخِ شبهِ جزيرهیِ عربستان، از چندين قرن پيش از ميلاد تا روزگارِ پيدايیِ اسلام، موردِ بررسی قرار گرفته، البتّه از جنگهایِ بیشمار سخن رفته؛ از حکومتها و سلطهجويیها و پيروزیها و شکستها؛ از انقراضِ سلسلهای و پيدايیِ سلسلهای ديگر؛ بهويژه در عربستانِ شمالی و جنوبی. امّا اين چيزی نيست که اختصاص به عربستان داشته بوده باشد. سرگذشتِ آدمی همين بوده.
با اين حال، در اين يک نکته ترديدی نيست که در جوامعی با ساختارِ قبيلهای، جنگ بيش از جوامعِ پيشرفتهتر رخ میدهد؛ و عربستان نيز از اين قاعدهیِ عام مستثنی نبوده است.
همچنين، بدونِ هيچ ترديدی، اسلام توانسته است مجموعهیِ قبايلِ عرب را تحتِ لوایِ دين متّحد سازد. امّا هر اتّحادی را نمیتوان نشانهیِ پيشرفت شمرد. اتّحادِ عرب از سويی يک امرِ انگيزشی و صدالبتّه زورمدارانه بود، و به همين سبب، بعد از درگذشتِ نبیِّ اسلام، کشمکشها و خونريزیهايی پديد آمد که بههيچوجه قابلِ قياس با جنگهایِ گذشته نبود؛ و از سویِ ديگر، بايد ديد که اين اتّحاد چه هدفی را دنبال کرده است.
در يک کلام میتوان گفت که اسلام عرب را متّحد نمود و بهجانِ ملّتهایِ جهان انداخت. آيا اين افتخار محسوب میشود؟!
اگر در تاريخِ عربستانِ بعد از اسلام بهدرستی تأمّل کنيم، درمیيابيم که اسلام، در عمل، عربستان را محو نموده است.
ممکن است کسی بهاستنادِ وضعِ کنونیِ عربستان، سخنِ مرا نادرست و حتّی ياوه بهشمار آوَرَد. امّا عربستانِ امروز نه از برکتِ اسلام، که بهبرکتِ نفت زنده است و به کشوری قابلِ زندگی بدل شده است. حتّی درآمدِ حج را هم بايد از برکاتِ نفت شمرد. از سويی اين پولِ نفت بوده که به عربستانِ امکانِ آن را داده که با ايجادِ بناها و تأسيساتِ شيک، در جلبِ توريسمِ دينی بکوشد؛ و از سویِ ديگر، باز هم اين پولِ نفت است که مثلاً حجّاجِ ايرانی را قادر به اينهمه حجحجکردن نموده است!
سویِ ديگرِ ماجرا اين است که اگر اسلام پديد نمیآمد، وضعِ عربستان چه بود؟
برایِ پاسخ به اين پرسش، باز هم بايد به عربستانِ مقارنِ پيدايیِ اسلام بازگرديم. بهنظرِ من، نشانههایِ بیشمار میتوان يافت که حاکی از نوعی بيداریِ قومی است. میتوان تصوّر کرد که عربستان همچنان بهصورتِ سهپاره باقی میماند: شمال، ميانه، جنوب. در عربستانِ ميانه، مکّه نقشِ تعيينکننده میيافت و با تکيه بر توانِ حقيقیِ قوم، همهیِ فعّاليّتها در مسيرِ بازرگانی پيش میرفت؛ و چهبسا اندکی بعد، اعراب به دريانوردی و بازرگانیِ دريايی نيز روی میآوردند.
مقايسهای ميانِ کشتههایِ پيش از اسلام و بعد از آن، به ما میگويد که تنها در صدسالهیِ نخستِ دورهیِ اسلامی، بهاندازهیِ طولِ تاريخِ عربستان، از مثلاً سدهیِ هشتمِ پيش از ميلاد تا سدهیِ هفتمِ ميلادی، خون ريخته شده است؛ و شايد چند برابر. و اينهمه، بهپایِ عرب نوشته شده!
آيا باز هم میتوان باور کرد که اسلام برایِ عرب سودمند و مايهیِ بهروزی و تعالی بوده است؟!
4
پيوستِ 1:
در اين نوشتار، منظور از عرب، عربِ قومی-نژادی است، نه عربِ زبانی.
در اينباره آگاهیِ دقيق و درستی ندارم، امّا تا آنجا که خواندهام، اعراب در شبهِ جزيرهیِ عربستان ساکن میبودهاند؛ عربستانِ جنوبی (يمن،...)، عربستانِ ميانه (مکّه، يثرب،...)، و عربستانِ شمالی؛ که بخشهایِ جنوبیِ سوريّهیِ امروز، و قسمتهايی از جنوبِ غربی و غربِ عراقِ کنونی، و بخشی از اردنِ امروز را شامل میشده. با اينهمه، از قرآن و سايرِ منابعِ کهنِ اسلامی، چنين برمیآيد که مقصود از عرب، بيشتر اعرابِ ساکنِ عربستانِ ميانی است (مکّه، طائف، يثرب، و باديهنشينانِ بخشهایِ ميانیِ شبهِ جزيره)؛ نه شمالی و جنوبی. و صد البتّه، مردمانِ هيچيک از اين سرزمينها به رغبت و اختيار به اسلام تن ندادهاند.
در اين چند سطر از کتابِ کهنِ «تاريخِ سيستان»، حقيقتی بيان شده -بهفشردگیِ تمام-، که نظيرِ آن را در کمتر کتابی میتوان يافت:
«فتوحِ اسلام - و ايزد دينِ خويش را نصرت کرد و فتوح بود بسيار. اوّل فتحی که بود، مدينه بود. باز، بنینضير و خيبر و فَدَک و وادیالقُرا و تيما و مکّه و تَباله و جُرَش و دومَتُالجَّندَل.»[15]
(موردِ مهمِّ «بنیقريظه» از قلم افتاده. شايد هم نويسنده هشيارانه از اسمبُردِ اين فتحِ بسيار درخشان [!] پرهيز نموده است!)
در هر حال، مقصودم به اين نکته است که اگر قرار باشد در بارهیِ سرزمينهایِ عربزبانشده -که امروز بهنادرست «کشورهایِ عربی» خوانده میشود- پژوهش و داوری کنيم، نتايجالاسلاميّه بسيار هولناکتر جلوه خواهد نمود. سرزمينهایِ کهن و بسيار آبادانِ مصر، لبنان، عراق، سوريّه، حبشه،...، روز و روزگارانی در اوجِ ترقّی و تمدّن بودهاند (تمدّنی که بهخلافِ موردِ عربستانِ بيچاره، نيازی به اثبات ندارد)؛ و اينک قرنهاست که در حضيضِ مذلّت و فروماندگی بهسرمیبرند. (از کشورِ نگونبختِ خودمان، ايرانِ بزرگ -شاملِ ايرانِ کنونی، بخشی از عراق، افغانستان، و چندينی از کشورهایِ همسايه- سخن نمیگويم، که در بارهیِ آن بسيار گفته و نوشتهايم.)
البتّه با اين چيزها نمیتوان اسلام را بهاعتراف واداشت. تنها با آزادیِ مطلقِ بيان، و کوتاهکردنِ دستِ ولايتِ عُظماهایِ الهی، از ثروتهایِ بيکرانِ اسيرانِ اسلام، و طیِّ يکدوره تلاشِ جدّیِ فرهنگی است که میتوان برایِ هميشه به مدّعایِ بیبنيادِ "رستگاری"ِ الهی پايان داد.
نيازی به پذيرفتن و اعترافِ ذوبشدگانِ در «دروج» نيست. همين اندازه که اسيرانِ اسلام از آنچه در اين دورهیِ شوم، مرگبار، و ضدِّ بشریِ هزاروچهارصد ساله بر سرشان آمده، آگاهی يابند، الله و دعاویِ الهی به اعماقِ نيستی سرنگون خواهد شد. ايدون باد!
4
پيوستِ 2:
از استوارترين دلايلِ متمدّنبودنِ عربِ عاقله، رواداریِ ايشان است در قبالِ نبیِّ اسلام.
وقتی در جامعهیِ کاملاً متمدّنِ ايرانِ ساسانی، مانی و مزدک را با چنان وضعِ فجيعی میکشتهاند (پوستِ مانی را به کاه انباشته و بر دروازه آويختهاند؛ و مزدک و مزدکيان را سرنگون در زمين غرس نمودهاند)، بايد پذيرفت که مکّيان مردمانی بسيار ملايم و باگذشت بودهاند (وضعِ خاصِّ اجتماعیِ مکّه را فراموش نکردهام). سخنانِ محمّد دربردارندهیِ بدترين اهانتها و دشنامها نسبت به عربِ عاقله، و باورها و نياکانِ ايشان بوده.
داستانِ مشهورِ «قصدِ قتلِ پيامبر» نيز افسانهای بيش نيست. نه اين که هيچ خطری متوجّهِ وی نبوده؛ امّا آنچه او را به هجرت واداشت، پيش و بيش از احساسِ خطر، منافعی بود که در پيمانِ خود با برخی مردمِ يثرب سراغ کرده بود. و بهخطا نرفته بود!
تعقيبی در کار نبوده؛ بلکه برعکس، شادمان هم بودهاند که از دستِ آزارهایِ اين برهمزنندهیِ زندگانیشان آسوده شدهاند؛ اگرچه، کسانی بودهاند که احساسِ خطر نموده و هشدار میدادهاند که: اين مرد میرود و باديهنشينان را بر ما میشوراند.
q
بياييد فرض کنيم که در مدينةالنّبی، سالِ دهمِ هجرت، شخصی پيدا میشد و همچون محمّد که بر باور و بنيانهایِ مکّيان تاخته بود، بر اسلام میتاخت. با او چگونه رفتار میشد؟
حتّی از تصوّرِ آن بر خود میلرزم...
4
پيوستِ 3:
بهنظرم میرسد که فقدانِ حکومت در عربستانِ ميانه (مکّه، طائف، يثرب،...) را هم نبايد ناديده گرفت.
چرا دروغ بگويم؛ تا اين لحظه، اصلاً به اين موضوع فکر نکرده بودم.
بهراستی چرا اين منطقه از عربستان فاقدِ پادشاهی، يا هر نوع حکومتِ ديگر بوده، و جوامعِ آن به شکلِ خاصّی که تا حدودی میشناسيم زندگی میکردهاند؟ چرا؟
شما هم در اين باره بينديشيد؛ امّا خواهش میکنم با پيشباورهایِ مرسوم بهسراغِ موضوع نرويد؛ که مثلاً: ای بابا، چار تا سوسمارخور را چه به حکومت!؟
4
پيوستِ 4:
فکر میکردم که اگر حرفهایِ من، که پُر بيراه نيست، اندککی مطرح شود و به گوشِ عربهایِ عربستان برسد، انصافاً بايد به من جايزه بدهند. امّا چه خيالِ باطلی! در اين دنيایِ وارونه، حکماً از خودِ رياض آدمکشی را برایِ به فوزِ عظيمِ هلاکت رساندنِ من فرستاده خواهند کرد!
بيا و رحم کن فلانِ بچّهيتيم بگذار!!
4 تير 1385
:
&
کتابشناخت:
تاريخِ اسلام. دکتر علیاکبر فيّاض. انتشاراتِ دانشگاهِ تهران. چاپِ چهارم، 1369.
تاريخِ پزشکیِ ايران و سرزمينهایِ خلافتِ شرقی. تأليفِ سيريل الگود. ترجمهیِ دکتر باهر فرقانی. انتشاراتِ اميرکبير. چاپِ دوّم، 1371.
تاريخِ سيستان. نوشته به نيمهیِ قرنِ پنجمِ هجری. ويرايشِ متن: جعفر مدرس صادقی. نشرِ مرکز. چاپِ اوّل، 1373.
?
پابرگها:
[1] اگرچه اين بحثِ مهم را در يک پابرگ نمیتوان پیگرفت (سرِ فرصت يادداشتی خواهم نوشت؛ متّکی به اسناد و شواهد)، اينجا همين اندازه يادآوری میکنم که در مطالعهیِ آثاری که پژوهندگانِ اروپايی در بارهیِ ايران، و ايران و اسلام نوشتهاند، بايد بسيار هوشيار باشيم؛ بهويژه آثاری که بعد از جنگِ اوّلِ جهانی نوشته شده. در غالبِ اين آثار، پارهای نظريّاتِ بنيادينِ نادرست ديده میشود که مغرضانهبودنِ آن قابلِ اثبات است.
[2] مهمتر از همه، بايد به اين نکته توجّه داشت که اين قومِ غارتشده و ازهستونيستساقطشده، هرگز نه پسلهای داشتهاند، و نه در اين درازایِ روزگاران جوانمردی پيدا شده که به دفاع از ايشان بپردازد!
[3] واژهیِ «تمدّن» از واژههايی است که غالباً بسيار گشادوار بهکار میبريم. در اينجا، منظورِ من از «تمدّن»، اشاره به وجودِ پارهای بنيانهایِ زندگیِ اجتماعی است، که جمع يا جامعهای را از وضعِ انفراد و توحّش بيرون میآورد.
[6] دکتر فيّاض در «تاريخِ اسلام» به فرمانروايیِ زنان اشاره نموده، و مینويسد: «در قبائلِ شمالی رسمِ امارت يا پادشاهیِ زنان شايع بوده است، که در تاريخِ جنوب تقريباً ديده نمیشود. نامِ چندين ملکهیِ عرب که در شمال بودهاند، از کتيبههایِ آشوری بهدستآمده است (رک: عربستان، از تقیزاده؛ جزوهیِ 2، ص 17) و در تاريخِ لشکرکشیهایِ زمانِ پيغمبر، داستانِ زنی بهنامِ امّقرفه بهعنوانِ ملکهیِ قبيله ديده میشود. خروجِ سجاح و فرماندهیِ عايشه بر لشکرِ جمل... نيز بیشباهت به اين رسمِ ديرينهیِ بدوی نيست، و گويا در قبائلِ صحرانشينِ شمالِ افريقا هم امروز نمونههايی از اين طرزِ امارت وجود دارد.» [ص 45]
اين که فيّاض میگويد «در تاريخِ جنوب تقريباً ديده نمیشود» درست بهنظر نمیرسد؛ چرا که موردِ بسيار مشهورِ بلقيس (ملکهیِ سبا) را همه میشناسيم؛ که حتّی اگر افسانهیِ محض هم باشد، باز حاکی از حقيقتی است که نمیتوان آن را ناديده گرفت.
[7] عبدالعُزّی عمویِ محمّد بود که وی او را «ابولهب» ناميده:
«سه سال پس از بعثت... دورهیِ دعوتِ علنی فرا رسيد. يکروز پيغمبر بر تپّهیِ صفا بالا رفت و فرياد کرد: "يا صباحاه"، و اين فريادی بود که معمولاً در موقعِ بروزِ خطر میکردند... پس قريش جمع شدند، پيغمبر آنها را به عذابِ آينده انذار کرد؛ بولهب گفت: "تباً لک؟ برایِ اين ما را جمع کردی؟" و مردم متفرّق شدند؛ پس سورهیِ "تبّت يدا ابیلهب" نازل شد...» [تاريخِ اسلام. دکتر فيّاض، ص 70]
نيز بنگريد به لغتنامه. (در بخشِ اعلامِ فرهنگِ معين، نه ابولهب آمده و نه عبدالعُزّی). در لغتنامه آمده که «اين کنيت [ابولهب] را مسلمانان به وی دادهاند.». اين هم صنعتِ «رویِ هوا حرفزدن»! (که البتّه، بعيد بهنظر میرسد که از شخصِ دهخدا باشد. متأسّفانه، حضراتِ دکاتيران طوری تویِ کار "چيز" کردهاند که نمیتوان فهميد کجا از خودِ دهخداست و کجا دستکارِ حضرات است. نمونهیِ دقيقِ کارِ علمی!!)
[9] حزباللَّهيون خواهند گفت: خوب، مردک، به همين دليل میگوييم که اروپا و امريکایِ امروز نيز غرقِ جاهليّتاند!!
[12] از رویِ يک سیدیِ مسلمسازِ درستکارنکن، جستجويی کردم، به نتيجهای نرسيدم. گويا آيهیِ 27 سورهیِ نجم، در اشاره به اين موضوع باشد.
[13] گفتهاند: در عالمِ نامرادی/اسمِ خودت بر ما نهادی! - شايد فرصت شد و درست و حسابی به اين موضوع پرداختم که دخترکشِ کيست؛ عربِ عاقله، يا عربِ جاهلی [محمّديّه]؟
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen