اسرائيل و حزبالله
از اخبارِ «عربده و پکوپوز» نظامِ قدسی، شنيدم و ديدم که:
1. گروهی از مردمِ سنّیِ شمالِ لبنان، در حمايت از جنگ و سيّدحسن نصرالله، تظاهرات کردهاند.
2. جمعی از مردمِ اسرائيل، عليهِ جنگ تظاهرات نموده، و خواهانِ توقّفِ فوریِ آن شدهاند.
خب، همينهاست دلايلِ استواری که بر اساسِ آن میتوان داوریِ قطعی کرد، و بهنفعِ اسرائيل حکم داد. خوب است که خودتان جنگافروز و طالبِ جنگ را معرّفی میکنيد! اگر واقعاً همين باشد و دروغ نساخته باشيد، بايد گفت: اين مردمِ اسرائيلاند که شايستگیِ زندگی در اين سرزمين را دارند، نه يکمشت جنگافروز. (و اگر دروغ ساخته و گفته باشيد، کارِ داوری از اين هم آسانتر است!)
نمیفهمم که حزبالله چه اصراری به نگهداشتنِ مردمِ غيرِنظامی، در منطقهیِ جنگی دارد؟
ظاهراً هيچ دليلی نمیتوان يافت، الّا اينکه آرزویِ اين مقدّسان است که چند کودک کشته شوند که بتوانند روضهیِ جهانی بخوانند، و احساساتِ مردمانِ جهان را تحريک کنند. (حتّی من شک دارم که بعضی از اين کودکان را خودِ ايشان نمیکشته باشند.[1])
دوسه روزِ پيش، صحنهای ديدم از حزباللّهيون: دو پفيوزِ ريشو، دو کودکِ جانسپرده را گرفته بودند جلوِ دوربين. گويا اصولِ اسلامشان را هم منِ کافر بايد به ايشان بياموزم: نکبت! آن دو کودک، مردهاند؛ و جسدِ مردهیِ مسلمان حرمت دارد. به هيچ بهانهای حق نداری جنازه را اينور و آنور بکشانی و...
و بیاختيار از کربلا يادم میآيد. من که در کربلا نبودهام. اينها میگويند که سيّدالشّهداء -که البتّه هنوز آنوقت سيّدالشّهداء نبوده- طفلِ شيرخوارهاش را میبرد وسطِ معرکهیِ جنگ، و بالایِ دست میگيرد. و همانطور که همه شنيدهايم، تيری میآيد و بر گلویِ طفل مینشيند؛ و سيّدالشّهداء خونِ گلویِ طفل را به آسمان میپاشد...
واقعاً که حزبالله شيعهیِ خُلّصِ سيّدالشّهداءست.
چيزی منفورتر از جنگ وجود ندارد. امّا نفرتانگيزتر از جنگ، عقيدهای است که جنگ را «برکت» میداند. همانطور که در يکی از نوشتههایِ قبلیام گفتهام، جنگ ضرورت دارد؛ امّا جنگی که هدفِ آن «برافکندنِ جنگافزار» و «خلعِسلاحِ معتقدانِ قدسیِ جنگ» باشد.
اگر فقط اندککی فکر کنيد، میبينيد که در اين هيچ تناقضی وجود ندارد. حزبالله از جنسی نيست که بتوان با وی مذاکره نمود. وقتی جمهوریِ اسلامی (خالقِ حزبالله) هرگونه قطعنامهیِ «شورایِ امنيّت» را –پيشاپيش- محکوم میکند، و آن را «فاقدِ وجههیِ حقوقی» میخوانَد، چگونه میتوان به ياوهای بهنامِ «مذاکره» و «شيوههایِ ديپلماتيک» دل خوش کرد؟!
اسلام، تنها در يکصورت حکم و داوری را قبول دارد: در صورتی که حکم و داوری مطابقِ ميلاش باشد. همانطور که منظورش از عقل، عقلی است که «بِيَعقِلَد» و بپذيرد که: «اسلام برحقّ است»!!
در بسياری از امور، به کمکِ «فرض» و احياناً «تمثيل» میتوان سريعتر و روشنتر بهنتيجه رسيد. فرض را بر اين بگيريم که حزبالله قدرت میداشت که خاکِ اسرائيل را بهتوبره کند. فکر میکنيد چند ثانيه درنگ میکرد؟!
محمّد اقبالِ لاهوری، که خرفستری از همين جنس بود، قطعهای دارد در ماجرایِ طارق بن زياد[2]:
الملکُ لله
طارق چو بر کنارِ اندهلس سفينه سوخت[3]
گفتند کارِ تو، به نگاهِ خرد خطاست
دوريم از سوادِ وطن، باز چون رسيم؟
ترکِ سبب، ز رویِ شريعت، کجا رواست؟
خنديد و دست به شمشير برد و، گفت:
هر ملک ملکِ ماست؛ که ملکِ خدایِ ماست![4]
15 مرداد 1385
:
&
مشخّصاتِ منابع و مراجع
اشعارِ فارسیِ اقبالِ لاهوری. مقدّمه و حواشی از: م. درويش. انتشاراتِ جاويدان. دوّم، 1361.
?
پابرگها:
[2] طارقبنزياد، اصلاش بربر و از سردارانِ دورهیِ خلافتِ وليد بن عبدالملک، و عاملِ موسی بن نصير والیِ آفريقایِ شمالی بود. در سالِ 92 هجری، با دوازدههزار سپاهی که بيشترِ آنها بربر بودند، بهعزمِ تسخيرِ اندلس از دريا گذشت و بر کوهی که بعداً بهنامِ «جبلِ طارق» معروف گشت، استوار شد و دژِ قرطاجنه را گرفت، و سپس به اندلس حمله کرد و پس از کشتنِ فردريک به اندلس وارد شد، و کشتیهايی [را] که خود و لشکرياناش با آنها از دريا عبور کرده بودند آتش زد. [اشعارِ فارسیِ اقبال لاهوری، ص 289؛ پابرگِ مصحّحِ کتاب: م. درويش]
[3] مصرع را بههيچنحو نمیتوانم بخوانم. وزنِ آن جور درنمیآيد. ظاهراً بايد به اينصورت باشد: طارق چو بر کنارهیِ آنلس سفينه سوخت. (البتّه، دال را هم میتوان بهگونهای محو و کمرنگ تلفّظ نمود...)
عمو جون. کارت درسته به سیدّ الشّهدا قسم! پیلیز!. اون خرفستر گفتنت منا کُشته!.
AntwortenLöschen