سوداگرانِ دين: ملّا و صوفی
«ميانِ ما و ملّايان هرگز راست نخواهد شد، زيرا که ميانِ ما و
ايشان خون است و آن خونِ منصور است.» (يحيی خرجردی) [1]
اين سخنِ درويش يحيی، البتّه موضوعِ تازهای
نيست؛ امّا بيانی يافته که پيش از آن، به اين روشنی و استواری، سابقه نداشته؛ يا
دستِکم، من در اين چندين و چند متنِ متعلّق به ادبيّاتِ تصوّف و عرفان، که تا
کنون ديده و خواندهام، نديده بودم. در سخنِ وی، دو فقره تصريح وجود دارد که هريک
بهجایِ خود، در مطالعهیِ تاريخ، و فرهنگ و ادبِ دورهیِ اسلامی، درخورِ تأمّلِ
جدّی است: اوّل، تصريح به اين که کشندهیِ حسينِ منصورِ حلّاج، ملّايان بودهاند؛
و نه -چنان که گاه انگاشته و طرح میشود- سلطان (خليفه). و ديگر اين که ميانِ
صوفيّه و ملّايان، نزاعی ديرينه در کار بوده، و هست.
امّا، با همهیِ فشردگی و گيرايیِ اين سخن،
اشتباه، و بلکه اشتباهاتِ اساسی نيز از آن برمیآيد: اوّلاً، حسينِ منصورِ حلّاج
را، اسلام کشته، نه ملّايان؛ يا بهعبارتی: ملّايان، چيزی جدا از اسلام نبودهاند،
و نيستند. ثانياً، ميانهیِ صوفيّه و عرفا، با ملّايان و اسلام، از همان آغاز
شکرآب بوده. چيزی که هست، اين نزاع، در واقعهیِ حلّاج، آشکارا چهره نموده، و
اعلام شده است.
نکتهیِ بسيار جالبِ ديگر که میتوان از سخنِ
درويش يحيی برداشت نمود، اين است که ايشان (صوفيّه) و ملّايان، دو گروه-وجه-بخش از
يک مجموعهاند. اگر بتوان در گذشتهها، شائبهای از کفر و اسلامستيزی در تصوّف
سراغ نمود، به روزگارِ درويش يحيی (سدهیِ 10 هـ. ق.) از جهتِ اصلِ وابستگی و پایبندی
به شريعتِ محمّديّه، فرقی ميانِ صوفی و ملّا نيست؛ و اگر تفاوتی هست، نه بهحيثِ
مسلمانی، که از رویِ «نوعِ اسلام» است. ملّايان اسلامِ اصلی و اصيل را نمايندگی میکنند؛
و صوفيّه، نوعِ خاصِّ اسلامی را که با بسيارها تخليط و التقاط، بهگونهیِ دينی
آرام و مهربان و درونی جلوه داده شده است!
بهنظرِ من اينطور میآيد، که در جاانداختن و
پايداری و گسترشِ اسلام، صوفيّه/عرفا سهمِ بيشتری دارند، تا ملّايان. چنانچه در
تاريخِ ايرانِ پس از هجوم دقيق شويم، درمیيابيم که ميانِ گسترشِ اسلام در ذهنيّت
و فرهنگِ اين سرزمين، و اوجگيری و گسترشِ جنبشوارهیِ تصوّف و عرفان، گونهای همزمانی
ديده میشود.
زرّينکوب بر کتابِ مشهورِ خود، نامِ «دو قرن
سکوت» نهاده. کتابی که اگرچه بهلحاظِ موازينِ پژوهشِ تاريخ، لنگشهايی دارد، امّا
بهطورِکلّی، در بيداری و آگاهیِ نسلِ من و نسلِ پيشينِ ما، نقش و تأثيری آشکار و
ارجمند داشته است. نظرِ يکی از بزرگ پژوهندگانِ عرصهیِ عرفان و تصوّف (که نمیتوانم
از ايشان نام ببرم) بر اين است که بايد نامِ اين کتاب به «دو قرنِ مسکوتگذاشتهشده»
اصلاح میشد. و اين سخن، بهنظرِ من کاملاً درست و بهجاست. دو قرنی که زرّينکوب
به گزارشِ آن پرداخته، بيشتر دو قرن «خروش» است، تا «سکوت»! در اين دو قرن، ما
ايرانيان (منظورم ايرانِ بزرگِ فرهنگی است)، يکآن ساکت نبودهايم. سراپایِ اين دو
قرن (و تا نيمهیِ قرنِ سوّم) لبريز است از تلاشهایِ سرسختانهیِ انسانِ ايرانی
در برابرِ اهريمنِ الهی.
چهبسا احمد شاملو از عنوانِ همين کتاب، دچارِ
اين برداشتِ نادرست شده بود، که میگويد:
«همه میدانيم که ايرانيان فريبِ درِ باغِ سبزی را خوردند که
اعراب با شعارِ مساوات و عدل و انصاف به آنها نشان داده بود[ند]. بحرانهایِ
اجتماعیِ ايران هم، به اين فريبخوارگی تحرّکِ بيشتری بخشيد؛ تا آنجا که میتوان
گفت دفاعی از کشور صورت نگرفت، و دروازهها از درون به رویِ مهاجمان گشوده شد.
امّا اعراب با ورود به ايران، شعارهایِ خود را فراموش کردند و روشی با ايرانيان در
پيش گرفتند که فیالواقع رفتارِ فاتح با مغلوب و خواجه با برده بود...» [نگرانیهایِ
من، ص 41]
«[ملّتِ ايران] در برابرِ بيدادِ مُغها و روحانيانِ زردشتی، که
تسمه از گردهاش کشيدهاند، فريبِ عربها را میخورَد. دروازهها را بهرویشان باز
میکند؛ و دويست سال بعد که از فشارِ عرب بهستوه آمد، و نهضتِ تصوّف را بهراه
انداخت، دوباره فيلاش يادِ هندوستان میکند، و عناصرِ زردشتی را که با آن خشونت
دور انداخته، پيش میکشد...» [همان، ص 44]
اگر چه عرفان، تصوّف، و گرايشهایِ دروننگر،
پيش از سدهیِ سوّم نيز، در جایجایِ ايران -و ديگر سرزمينهایِ متصرّفهیِ اسلام-
کمابيش جايگاهی داشته، امّا ميانِ شکستِ نبردهایِ آشکارِ ما، و رشد و گسترشِ عرفان
و تصوّف، نسبت و رابطهای وجود دارد.
بهنظر میرسد که پس از شکستِ مازيار و بابک و
افشين، بهيکباره راه عوض کردهايم. گويا به اين نتيجه و برداشت رسيدهايم که
ايستادگیِ رو در رو راه بهجايی نمیبَرَد، و بايد با هيولا بهگونهای ديگر
بجنگيم. [2]
اگر از ابراهيمِ ادهم، که چهره و هيئتی افسانهوار
يافته (بهاندازهای که برخی در وجودِ تاريخیِ وی ترديد روا داشته، و او را افسانهای
برساخته بهالگویِ «بودا» احتمال دادهاند) بگذريم، بايزيدِ بسطامی، نخستين، بزرگترين،
و شاخصترين چهرهیِ عرفانِ ايرانی است؛ و او در همين حدود و حوالیِ زمانی میزيسته
است (درگذشتِ وی را به سالِ 261 نوشتهاند. [3]). بايزيد -اگرچه
نشانههایِ گبری در سخنانِ بازمانده، و بيشتر از آن، در احوال و اطوارِ روايتشدهیِ
او، بهآشکارگی جلوه میکند-، دستِکم بهحيثِ ظاهر، مسلمان بهشمار میرفته است.
بنا به اظهارِ نظرِ شفاهیِ پژوهندهیِ بزرگی، که پيشتر نيز از ايشان نام نبردم،
عرفا به ارائهیِ «حُسنِ اسلام» پرداختهاند. نظرِ ايشان را همين مختصر آگهیِ
ناچيزِ نگارنده نيز تأييد میکند. جنبشی ايجاد شده، تا با ارائهیِ چهرهای مطلوب
از اسلام، دينِ الهی را از درون و برون، طیِّ استحالهای مفيدالطّرفين، ديگرگون
سازد!
بحث و بررسی راجع به چندوچونِ سوزيانِ اين
جنبش، و پديدهیِ «حُسنِ اسلام» آن، مجالی ويژه میطلبد. آنچه اينجا میتوانم بهقطعويقين
بگويم، اين است که جنبش و پديدهیِ مذکور، لامحاله محکوم به شکست بوده است؛ يا بهعبارتِ
ديگر، به شکست انجاميده است. باز، بررسیِ علل و چگونگیِ اين شکست نيز، مجالِ بحثِ
علیحدهای طلب میکند.
آنچه کاملاً روشن است، به بيانِ ويژه و تمثيلیِ
نگارنده، بهقرارِ زير است: به اين نتيجه رسيدهايم که برایِ نابودیِ اين هيولا،
تنها يک راه وجود دارد؛ و آن استحاله است نه امحاء (که دو قرن تجربهیِ خونين،
عدمِ امکانِ آن را به ما باورانده بوده است)؛ و پذيرفتهايم که قبایِ ظاهرِ دين
بپوشيم؛ بیخبر از آنکه اين قبایِ شپشزا، چندی که بگذرد، بلکه بهزودی، هستیِ ما
را نيز از جنسِ شپش رقم خواهد زد.
توانِ بلعِ دينِ الهی بر قدرتِ استحالهیِ
فرهنگیِ ما چربيده است!
و بهزودی شاهدِ ظهورِ دکّاندارانِ صوفيّه
خواهيم بود. من ابوسعيدِ ابوالخير را شاخصترين چهرهیِ اين آلودگیِ هولناک میبينم.
دو کتابِ بسيار ارزشمند و بینظيرِ «اسرارالتّوحيد» و «حالات و سخنان»، دکّانداریِ
ابوسعيد را بهگونهای غيرِ قابلِ انکار بهنمايش میگذارد.
چهرهیِ نامبردارِ ديگری که حدودِ دويست سال
بعد، بهنوعی يادآورِ ابوسعيد میگردد، مولوی است. از بسياری جهات، اين دو تن با
هم قابلِ مقايسهاند؛ و يکی از اين جهات، «دکّانداری» است.
برایِ من، ارزشِ شمسِ تبريزی و ابنِعربی، بههيچوجه
با امثالِ ابوسعيد و مولوی، قابلِ قياس نيست. شمسِ تبريزی، بهگُمانام تنها لقمههایِ
تنپرورانهای که خورده، همان باشد که در اواخرِ زندگانی، در قونيه، در بارگاهِ
مولوی خورده است! پيشهیِ اصلیِ شمس، چنان که از پارهای سخنانِ وی در «مقالات»
برمیآيد، «آموزگاریِ کودکان» بوده؛ امّا، از حتّی فعلگی نيز، پروايی نداشته است.
اگرچه تا سدهیِ هفتم نيز، دکّاندارانِ حرفهایِ
درست از نوعِ آخوند، در ميانِ صوفيان، اندک نبودهاند؛ امّا هرچه به اينسوی آمدهايم،
از امثالِ بايزيد و شمس و ابنِعربی بهشدّت کاسته شده، و عرصه به تصرّفِ دکّانداران
درآمده است.
حافظ، يکی از بزرگترين منتقدانِ صوفيّه است، و
لبهیِ تيزِ حملهیِ او، بيشتر متوجّهِ همين دکّانداری است؛ و البتّه ريا، که از
لوازمِ آن است:
صوفی نهاد دام و سرِ حقّه باز کرد
...
صوفیِ شهر بين که چون لقمهیِ شبهه میخورَد
پاردماش دراز باد اين حَيَوانِ خوشعلف
(حافظهیِ
پيرمردِ درونام بيش از اين ياری نمیکند؛ و حوصلهیِ مراجعه هم نيست...)
امّا نقد و اعتراضِ حافظ (و همچنين همروزگارِ
او، عبيدِ زاکانی) ابداً از جنسِ اعتراضِ درويش يحيی خرجردی نيست، که معارضهیِ
همکارانه باشد!
ديگر منتقدِ بزرگِ صوفيّه (البتّه در دورهای
نزديکتر به ما)، که به روشنی و صراحتِ بيش از پيشينيانِ خود، متعرّضِ اين گروه از
دکّانداران شده، و همهجا، ايشان را با گروهِ کاملاً رسمیِ ديگر –آخوندان- يکجا
موردِ کوب قرار میدهد، يغما جندقی است.
در فرصتهايی، در آينده، برخی اشعارِ کوبندهیِ
يغما را، که دربردارندهیِ اين نقد و اعتراض است، ارائه خواهم نمود. اينجا به يک
بيتِ او، که خود به کتابی میارزد، بسنده میکنم، که میگويد:
سيم، خود پذرفت و، سنگ افکند بر صوفیِّ گول
زاهدِ زنقحبه عيّار است، گويی نيست؟ هست! [4]
م. سهرابی
851124 (و 860103)
$
دربارهیِ تصوّف، و عرفان:
سهم
عرفان: گول و گودال (يداله رؤيايی)
ادبيات
عرفانی و منجلاب صوفيسم (يداله رؤيايی)
&
منابع:
برگِ بیبرگی (يادنامهیِ استاد
رضا مايل). به کوششِ نجيب مايل هروی. انتشاراتِ طرحِ نو. چاپِ اوّل، 1378. [متنِ
ملفوظاتِ بهدادنیِ خوافی: از ص 435 تا ص 517.]
نفحاتالاُنس من حضراتِالقُدس. تأليفِ
نورالدّين عبدالرّحمن جامی (898-817). مقدّمه، تصحيح و تعليقات: دکتر محمود عابدی.
انتشاراتِ اطّلاعات. چاپِ اوّل، 1370. 2100 نسخه. 6000 ريال.
نگرانیهایِ من (سخنرانی در هشتمين
کنفرانسِ مرکزِ پژوهش و تحليلِ مسائلِ ايران؛ دانشگاهِ کاليفرنيا، برکلی - آوريل
1990). احمد شاملو. ناشر: مرکزِ پژوهش و تحليلِ مسائلِ ايران (سيرا). چاپِ اوّل،
ژوئن 1990.
?
پابرگها:
[1] ملفوظاتِ بهدادنیِ خوافی (سخنانِ زينالدّين محمودِ
قوّاس [کمانگر]). به جمع و تدوينِ امير سيّد محمّد. به کوششِ عارف نوشاهی. (در
کتابِ «برگِ بیبرگی»، ص 513.)
«درويش يحيی» از معاصرانِ
محمودِ قوّاس بوده، و اين سخنِ وی توسّطِ قوّاس نقل شده. عبارتِ پيشينِ متن چنين
است: «میفرمودند که درويش يحيی مردی بود از خَرجِردِ خواف، میگفت: که ميانِ ما و
ملّايان...».
[2] تا اينجا در 851124 نوشته شده. البتّه اين نکته
هيچ ربطی به خواننده پيدا نمیکند. محضِ ثبت در پروندهیِ چيزنويسیِ خود، ذکر میکنم!
[3] رک: نفحاتالاُنس، ص 54.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen