Sonntag, Mai 30, 2021

درنگی بر انگاره‌هایِ عبيدِ زاکانی (در حاشيه‌یِ «اخلاق‌الاشراف»)

درنگی بر انگاره‌هایِ عبيدِ زاکانی (در حاشيه‌یِ «اخلاق‌الاشراف»)

 

[بازنشر]

 

در مجموع، در انديشه‌هایِ عبيد تناقضی بسيار جدّی و درخورِ بحث و بررسی به‌نظرم می‌آيد. البتّه برایِ طرحِ دقيقِ اين بحث، لازم است که يک‌بارِ ديگر، از اين ديدگاه و به همين منظور، مجموعه‌یِ آثارِ وی را مرور کنم (حتّی آثارِ به‌اصطلاح جدّی و غيرِ هزلِ او را).

عجالةً و به‌اجمال می‌توانم بگويم:

گاه به‌نظر می‌رسد که عبيد به دفاع از مجموعه‌یِ اخلاقيّات و باورهایِ کهن برخاسته، و در روزگارِ خود -از اين نظر که آن را به‌دور از آن اخلاق و باورها می‌ديده- به‌ديده‌یِ انتقاد و اعتراض نگريسته‌است.

تا اين‌جا، مشکلی در ميان نيست. پرسش آن‌جا پيش می‌آيد که وقتی مثلاً در «اخلاق‌الاشراف» مذهبِ مختارِ روزگار را شرح می‌دهد، در بنيان‌هايی که برایِ اين مذهب و بينش برمی‌شمرَد، دو عنصر يا دو بخشِ اصلی چهره می‌نمايد: 1. باور و برداشت‌ها 2. شيوه‌هایِ رفتار؛ يا به عبارتِ دقيق‌تر، از دو منظرِ نظری و عملی بدان می‌پردازد (که همان حکمتِ نظری و عملی باشد). باور و برداشت‌هایِ پيروانِ مذهبِ مختار را می‌توان تحتِ واژه‌هایِ «کفر/ الحاد»، و شيوه‌هایِ رفتاریِ ايشان را تحتِ عنوانِ «اباحه» خلاصه نمود.

و امّا، اين «اباحه»، به‌گونه‌ای که عبيد شرح می‌دهد، هيچ نيست جز «افسارگسيختگیِ کامل»؛ و از اين نظر، هيچ فرقی ميانِ به‌اصطلاح «حقّ‌الله» و «حقّ‌النّاس» وجود ندارد و افسارگسيختگی اين هردو را شامل می‌شود. پيروِ مذهبِ مختار، همان‌گونه که شريعت و آداب و ارکانِ اعتقادیِ آن را به هيچ می‌شمرَد، برایِ رفتارِ خود با مردمان نيز، قائل به هيچ قاعده و اصولی نيست. برایِ او، اصل، لذّت و برخورداری است و در راهِ وصولِ به آن هيچ مانعی نمی‌شناسد.

نمونه بياورم، تا موضوع -که ممکن است در بيانِ الکنِ من نامفهوم و نارسا مانده باشد- به‌درستی روشن گردد.

در بابِ اوّل، در حکمت، در باره‌یِ معتقَدِ پيروانِ مذهبِ مختار، می‌نويسد:

«می‌فرمايند "بر ما کشف شد که روحِ ناطقه اعتباری ندارد، و بقایِ آن به بقایِ بدن متعلّق است و فنایِ آن به فنایِ جسم موقوف"؛ و می‌فرمايند که "آنچه انبيا فرموده‌اند که او را کمالی و نقصانی هست و بعدَ فراقِ بدن به ذاتِ خود قائم است و باقی خواهد بود، محال است؛ و حشر و نشر، امری باطل. حيات عبارت از اعتدالِ ترکيبِ بدن باشد؛ چون بدن متلاشی شد، آن شخص ابداً ناچيز و باطل گشت. آنچه عبارت از لذّاتِ بهشت و عِقابِ دوزخ است، هم در اين جهان می‌تواند بود؛ چنان که شاعر گفته‌است:

آن را که داده‌اند همين‌جاش داده‌اند

وآن را که نيست، وعده به فرداش داده‌اند"

لاجرم از حشر و نشر و عِقاب و عذاب و قرب و بُعد و رضا و سَخَط و کمال و نقصان فراغتی تمام دارند، و نتيجه‌یِ اين معتقَد آن که همه روزه عمر در کسبِ شهوات و نيلِ به لذّات مصروف فرموده، می‌گويند:

ای آن‌که نتيجه‌یِ چهار و هفتی

وز هفت و چهار، دائم اندر تفتی

می خور که هزار بار بيشت گفتم

بازآمدنت نيست؛ چو رفتی، رفتی [1]

و اکثر اين رباعی را بر صندوقچه‌یِ گورِ پدران می‌نويسند:

زين سقف برون رواق و دهليزی نيست

جز با من و تو عقلی و تمييزی نيست

ناچيز که وهم کرده کآن چيزی هست

خوش بگذر از اين خيال، کآن چيزی نيست

و به سببِ اين عقيده است که قصدِ خون و مال و عرضِ خلق پيشِ ايشان [2] خوار و بی‌مايه می‌نمايد:

برِ او جرعه‌ای همرنگِ آذر [3]

گرامی‌تر ز خونِ صد برادر

الحق زهی بزرگانِ صاحب توفيق که آنچه چندين هزار سال با وجودِ تصفيه‌یِ عقل و روح محجوب ماند، بی‌زحمتی بر ايشان کشف شد.» (اخلاق‌الاشراف. تصحيحِ دکتر علی‌اصغر حلبی، صص 72-66)

 

به‌طورِ خلاصه می‌توان گفت عبيد معادله‌ای ساخته که متأسّفانه و در نهايت، به زيانِ مقاصدِ اصلیِ اوست:

اعتقاد و دينْ‌باوری = حُسنِ خُلق و نيکوی در همه‌یِ ابعاد و نمودهایِ زندگی

کفر و الحاد = ستمگاری و زشت‌کاری و مردم‌آزاری و مجموعه‌یِ رذايل

به عبارتِ ديگر، از سخنِ عبيد اين‌گونه برداشت می‌شود؛ خواه وی چنين منظوری داشته يا نداشته بوده باشد.

به دو گونه می‌توان اين موضوع را موردِ توضيح قرار داد: يکی اين است که بگوييم «اخلاق‌الاشراف» را عبيد در جوانی نوشته و فکرِ او چندان که بايد پخته و منسجم نبوده، و نمی‌توانسته‌است متوجّهِ اين نکته باشد که نوشته‌اش عملاً به سودِ دينْ‌باوران و دستارْ‌داران، و معتقَداتِ ايشان است؛ يعنی همان کسان و همان چيزی که به‌شدّت موردِ نفرتِ عبيد بوده‌اند و بوده.

عبيدی که من می‌شناسم، به يک نيمْ‌رگ هم مسلمان نبوده؛ و اگر مسلمانی‌ای در کارش ديده شود، جز همان نيست که خود جايی در يکی از غزل‌هايش می‌گويد:

رغبت‌ام سویِ بتان است، وليکن دو سه روز

از پیِ مصلحتی چند، مسلمان شده‌ام

و ديگر اين است که بگوييم: خير، عبيد کاملاً مسلمان بوده و خوب هم می‌فهميده چه می‌کند؛ و از نوشتنِ «اخلاق‌الاشراف» نيز، مقصدی جز تبليغِ اسلام و اخلاقيّاتِ اسلامی نداشته (اگر چه، اين قدری مباينت دارد، چرا که در شرحِ مذاهبِ منسوخ -که در اين توضيح، و بلکه به‌طورِ کلّی، معتقَدِ حقيقیِ وی به شمار می‌رود- پايه‌یِ کار را بر سخنانِ اهلِ فلسفه، حکما، می‌نهد و کمتر به آيات و روايات استشهاد می‌کند.)

امّا نمی‌توان چنين پنداشت، چرا که مسلمانیِ وی قابلِ اثبات نيست! و به فرض که بپذيريم، اين تناقض را چه می‌توان کرد که مسلمانی پاکْ‌اعتقاد، اينْ‌همه کفر و تبليغِ فسق در نوشته‌اش گنجانده؟ شايد برخی ندانند، امّا عبيد قطعاً می‌دانسته که هزلْ‌گويی شعبه‌ای از شعبِ خفیِ کفر است، و مسلمان را شايسته نيست که حتّی به قدرِ کلمه‌ای بدان مشغولی نمايد.

نظرِ نگارنده به اين است که موضوع ريشه‌دارتر از اين حرف‌هاست. به اين يک تکه از سخنِ محمّدعلی فروغی، بزرگ دانشمندِ بی‌نياز از معرّفی، و دوست و همکار وی اديب و پژوهنده‌یِ بزرگ دکتر قاسم غنی، دقّت بفرماييد، تا بتوانيم بر ژرفایِ اين تاريکنا نظرِ باريک‌تری داشته باشيم.

بزرگانِ نامْ‌برده در مقدّمه‌ای که بر کتابِ «رباعيّاتِ خيّام» (که مشترکاً ترتيب داده‌اند، و از معتبرترين مجموعه‌ ترانه‌هایِ خيّام به‌شمار می‌رود) نگاشته‌اند، در ردِّ شرابْ‌خوارگیِ خيّام چنين می‌نويسند:

«و همچنين است جواب آن کس که از رباعيات خيام استنباط می‌کند که او شرابخواره يا فاسق بوده است و غافل است از اين که در شعر غالباً می و معشوق به نحو مجاز و استعاره گفته می‌شود و از اين بيان، مقصود آن تأويلات خنک نيست که مثلاً در شعر حافظ می دو‌ساله را به قرآن و محبوب چهارده‌ساله را به پيغمبر تأويل می‌کنند وليکن شک نيست که در زبان شعر، غالباً شراب به معنی وسيله‌ی فراغ خاطر و خوشی يا انصراف يا توجه به دقايق و مانند آن است. وقتی که خيام می‌گويد دم را غنيمت بدان و شراب بخور که به عمر اعتباری نيست، مقصود اين است که قدر وقت را بشناس و عمر را بيهوده تلف مکن و خود را گرفتار آلودگی‌های کثيف دنيا مساز و اکثر رباعياتش که زننده می‌نمايد طعن و استهزاء بر مردمان کوتاه نظر و خشک و جامد است که در هر مورد يک نکته را می‌بينند و از هزار نکته‌ی ديگر غافل می‌شوند و به غرور و جهالت می‌افتند.

از اين طولِ کلام، مقصود تنها دفاع و تبرئه‌ی خيام نيست، چه آن مرد بزرگ از دفاع ما مستغنی است. غرض اين است که عوام و نوآموزان متنبّه شوند که از اشعار خيام و حافظ و مانند آنها سوء‌استفاده نکنند و چنين نپندارند که آن بزرگواران ما را به سوی ميخوارگی و فسق و کفر و زندقه سوق می‌دهند، بلکه عکس آن است و شاهد مدعای ما اين است که بزرگانی از معاصران خيام می‌بينيم که نسبت به او نهايت ادب و احترام را منظور داشته و او را امام و حجة‌الحق خوانده و هيچيک ميخوارگی و فسق و فجور يا فساد عقيده يا بی‌مبالاتی به او نسبت نداده‌اند. از اين گذشته در عصر خود ما دانشمندانی مانند مرحوم حاجی ملا هادی حکيم سبزواری می‌شناسيم که همه تصديق دارند که زندگانی پاک بی‌آلايش پر معرفت داشته و در نهايت زهد و ورع به سر می‌برده و هدايت بندگان خدا را در تکميل ايمان و عقيده‌ی دينی وظيفه‌ی خود می‌دانسته‌اند، چنان که در نظر مردم از اوليا شمرده شده‌اند. با اين همه در شعر همان معانی حافظ و خيام را می‌پرورند و همواره از می و معشوق و جام باده گفتگو می‌کنند و به ياد می‌آورند که فرداست که درمی‌گذريم و از خاک ما خشت سر خم می‌سازند.» [4]

 

از اين عبارات (و همچنين از توجيهاتی که پيش از آن در باره‌یِ کفر و ايمانِ خيّام آورده‌اند) دو چيز به روشنی آشکار است: يکی اين که خواسته‌اند به‌اصطلاح خيّام را از اتّهاماتِ شراب‌خواری و کفر تبرئه کنند؛ که استدلال‌ها -بی‌ادبی است، کوه‌ها در ميان و دور از رو- به چسِ خرِ باقلی‌فروش نمی‌ارزد! [5] و ديگر اين که، پسْ‌زمينه‌یِ ذهنیِ بزرگواران چندان کلفت جاگير بوده، که جلوِ چشمشان را گرفته.

اگر خيّام کفر گفته، چرا بايد آن را انکار کنيم؟ آيا خيّام انسان نبوده؟ آيا يک انسان حق ندارد کافر باشد؟ به چه زبانی بايد از شرابْ‌خواری و کفرش می‌گفت که ما برایِ آن تأويلی نتراشيم؟!

علی‌الظّاهر ممکن است بيننده‌ای از بيرون، اين‌گونه داوری کند که ما ايرانيان بيماريم. امّا ماجرا به همين سادگی نيست؛ يا به‌عبارتی، بيماریِ ما به آن سادگی که او می‌نگرد نيست. بسياری از انديشمندانِ ما ناچار بوده‌اند برایِ پرهيز از مرگ، افکارِ خود را بپوشانند. تا آن‌جا که خوانده‌هایِ ناچيزِ من ياری می‌کند، خيّام تنها کسی است که به شيوه‌ای ديگر عمل کرده و به‌جایِ پوشاندنِ انديشه‌هایِ خويش، نشرِ آن را به بعد از درگذشتِ خود انداخته! سخن‌اش را صريح و بی‌پرده گفته، امّا چنان که از اشاراتِ تاريخ برمی‌آيد، اين سخنان حدودِ صد سالی بعد از درگذشتِ وی آشکار شده. پس به هيچ‌وجه نمی‌توان گفت که چون معاصرانِ وی از کفرِ او چيزی نگفته‌اند، پس قطعاً کافر نبوده. هيچ آدمِ هشياری -در آن روزگارانِ چيرگیِ مرگ- کفرِ خود را علنی جار نمی‌زده؛ و حتّی کسانی که گرفتار می‌شده‌اند، غالباً انکار می‌کرده‌اند.

از آنجا که پرداختنِ به اين موضوع، در اين مجالِ کوتاه نمی‌گنجد، از آن درگذشته و به اصلِ نکته‌‌یِ موردِ نظرِ يادداشتِ حاضر بازمی‌گردم:

دو پژوهنده‌یِ بزرگِ ما، دچارِ همان پيشْ‌زمينه‌یِ ذهنی‌ای بوده‌اند که عبيد در سده‌یِ هشتم بدان گرفتار بوده. ايشان شراب‌خواری را عينِ کفر، و عشق را عينِ فسق، و اين هردو را زندقه، و اين مجموعه را تباهیِ محض می‌انگاشته‌اند! (بدا به حالِ رودکی و فردوسی و... که «شرابِ حقيقیِ انگوری»شان، به هيچ تأويل و تفسيری، قابلِ تبديل به «میِ مجازیِ وحدت» نيست، و به ترازویِ فروغی-غنی، قطعاً فاسق و تبه‌کار شمرده می‌شوند!)

اين که چرا به روزگارِ عبيد، و بلکه در سرتاسرِ دوره‌یِ اسلامی، تا به امروز، تمامیِ مکارمِ اخلاق به دين منتسب می‌گردد و همه‌یِ کژی‌ها و بدْ‌روشی‌ها ناشی از خداناباوری و اباحه شمرده می‌شود، نيازمندِ پژوهشی جدّی است.

چنان که در سخنِ فروغی-غنی ديديم، اين پيشْ‌باوری تا به روزگارِ ما تداوم يافته‌است.

به‌نظرِ نگارنده چنان می‌رسد که از سويی حرمت و ممنوعيّتِ شراب، و با مرگ پاسخ دادنِ اباحه و کفر، مجالی باقی نگذاشته که بتوانيم به حقيقتِ آن پی ببريم، و از سویِ ديگر، قلمی که در کفِ دشمن بوده، هرگونه کژی و ناهمواری و ستمگاری را، به شراب‌خوارگی و خداناباوری و نامسلمانی نسبت می‌داده‌است.

...

وظيفه‌یِ سنگين و دشوارِ نگرنده و پژوهنده‌یِ راستينِ امروز اين است که با روشنگری به آگاهی و نشرِ آن ياری رساند. نخست بايد با چشمانی شسته، از سرِ نو، در همه‌یِ هستیِ گذشته و حالِ خويش به ديده‌یِ درنگ بنگريم و در باره‌یِ کلّيّت و جزئيّتِ آن به شناختی روشن و بی‌غبار برسيم. تنها در سايه‌یِ چنين تلاشی است که می‌توانيم تاريخ و فرهنگِ خود را از تاريکایِ مُظلَمِ قرون و اعصار، به روشنیِ ديدار نقل داده و در نيک و بدِ خويش به‌درستی بنگريم؛ از بدی‌ها و بدها دوری جسته و نيکی‌ها و نيکان را پاس بداريم، و با هويّتِ راستينِ خويش يگانه شويم.

 

م. سهرابی

26 مهرماه 1384

&

در دوّم مرداد 1390، ويرايشی در حروف‌نگاری (حذف فاصله‌هایِ قبل از نشانه‌هایِ کمک‌خوانشی) صورت گرفت.

ويرايشِ دوباره: 11 بهمنِ 1391.

 

?

پابرگ‌ها:


[1] جالب است. در توضيحِ دکتر علی اصغر حلبی (اخلاق‌الاشراف، ص 70، پابرگِ 3) آمده‌ است: «اين رباعی از عمر خيّام نيشابوری حکيم رياضی مسلمان ايرانی (فت، 20-519 هـ. قـ.) است رباعيّاتِ عمر خيّام، رباعی 160، چاپ محمّد علی فروغی، زوار.»

نمی‌دانم تا کی بايد از اين سخنان شنيد؟ از کجا می‌گوييد که خيّام مسلمان بوده؟ شايد اين نيز در زمره‌یِ معتقداتی است که همراه با اذان و اقامه به کونِ گوشِ ما ريخته‌اند! يعنی آن‌همه رباعیِ کفر کافی نيست؟! اين بی‌چاره خيّام چه بايد می‌کرد که شما باور می‌کرديد؟ وانگهی اين چگونه دينی است که از يک‌سو چنان تنگ است که گذرِ شُبهه‌ای بر دل، به خروجِ از آن می‌انجامد، و از ديگر‌سو چندان فُراخ، که دهریِ آشکاری چون خيّام، با همه‌یِ رباعی‌هایِ کفرش در آن جای می‌گيرد؟! (اين پابرگ پيش از آن بود که در متن به موضوعِ خيّام بپردازم؛ و بعد حيفم آمد بردارم!)

[2] در متنِ مصحّحِ دکتر حلبی «انسان» آمده که آشکارا نادرست است؛ و احتمالاً غلطِ حروف‌نگار باشد.

[3] در اصل: "بر او يک جرعه می همرنگ آذر". –اين وجه، از نظرِ من پذيرفتنی نيست. شک ندارم که در اصل همين بوده که در متن آورده‌ام: برِ او جرعه‌ای همرنگِ آذر.

«برْ او» نه تنها در اين موضع بی‌معنی است، بلکه اصلاً در فارسیِ آن روزگار چنين ترکيب و تعبيری نداشته‌ايم. در وجهِ مصحَّحِ نگارنده، «برِ او» يعنی «به نزدِ او، نزدِ او، در نظرِ او، از چشمِ او، برایِ او،...». احتمالاً «جرعه‌ای» به صورتِ «جرعه‌ئی/جرعه‌يی» کتابت شده بوده و کاتبی «ئی/يی» را «می» خوانده (و البتّه «برِ او» را هم به سکونِ راء خوانده بوده) و با اين قرائت، در وزنِ مصرع خللی يافته و «يک» را به آن چُپُندراسيون فرموده.

[4] رباعيات خيّام. به تصحيح و تحشيه‌ی محمّدعلی فروغی و دکتر قاسم غنی. به اهتمام ع. جربزه‌دار. انتشارات اساطير، اوّل، 1371؛ صص 20 - 19. (تاريخِ مقدّمه فروردينِ 1320 شمسی است و چاپِ نخستِ کتاب نيز در همان فروردينِ 1320 صورت گرفته است. رک: ص 9 [پيشگفتار آقایِ جربزه‌دار])

[5] مثلاً اين که حاج ملاهادی سبزواری را نمونه و شاهد آورده‌اند که هفت‌صد سال بعد از خيّام می‌زيسته و صدالبتّه دچارِ بيماریِ شَعربافیِ عرفايی بوده، نه‌تنها فاقدِ هرگونه ارزشِ استنادی است بلکه به‌کلّی مضحک است. اگر استادانِ بزرگوار حتّی از همان قرنِ خيّام هم شاهد می‌آوردند، دليل نمی‌شد؛ چرا که شعرِ هر شاعری را بايد به معيارِ خودش سنجيد. به کدام قاعده‌ و قانونِ خرد می‌توان گفت که مثلاً سنايی عرق‌خور نبوده، امّا در شعرش دم از شراب می‌زده، بنابر اين انوری هم که شعر باده‌نوشی دارد، شراب‌خوار نبوده است!؟ شايد اگر بزرگواران به روزگار ما می‌بودند به اشعارِ مبارک آقا هم استنادکی می‌فرمودند!

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen