زروی گفت : شنيدم که ديبافروشی به بازار رفت . مردی زغنی میفروخت ، ازو پرسيد که چه مرغیست و به چه کار آيد ؟ مرد گفت : اين مرغیست که هرچه در خانه بيند ، با کدخدای بازگويد . ديبافروش زنی داشت که از ديباچهی ِ رخسارش ، نقشبندان ِ چين نسخهی ِ زيبايی بردندی ؛ و صورتگر ِ خامه ، مثال ِ او در هيچ کارنامه ننگاشتی . و چنان که محصَنات ِ نابهکار را باشد ، پيوسته به رجمالظّن ِ شوهر سر زده بودی . ديبافروش چون بشنيد که زغن اين خاصيّت دارد ، رغبتاش در خريدن پديد آمد . انديشه کرد که من او را بر احوال ِ خانهی ِ خود گمارم و زن را بدو تخويف کنم ، تا در غيبت ِ من خود را نگاه دارد ، و از رقبت ِ اين مرغ برحذر باشد ؛ و مرا در جزای ِ احوال ِ او چيزی نبايد کرد که موجب ِ رسوايی و هتک ِ پردهی ِ عصمت باشد . دو درم در بهای ِ آن داد و به خانه بُرد . کدبانو را گفت : ای زن ، اين مرغ را نيکو مراعات کن و عزيز دار که او مرغیست به حدس و دانايی از همهی ِ مرغان متميّز . اگر چه چون کبوتر نامهبر نيست ، نامههای ِ سربسته خواند . از ماه نمّامتر و از مشک غمّازتر است . طليعهی ِ غوارب ِ غيب است ، جاسوس ِ شواهق ِ نظر است .
شعر
انَمُّ من النّصول عَلَی خَضَابٍ
و مِن صافی الزُّجَاجِ عَلَی عُقَارِ [1]
هرچه از بيرون بيند ، از درون خبر باز دهد . زن از آن سخن شگفتی نمود و سخت بترسيد . چون ديبافروش بيرون رفت ، کفشگری نوجوان شاهدْ روی ، که گرد ِ کفش ِ او حوران ِ خلد به جای ِ سرمه در ديده کشيدندی ، همسايه داشت ، و زن را ديرينه با او سر و کاری بود . بر عادت ِ گذشته ، فرصت ِ غيبت ِ شوهر نگاه داشت ، و او را به حجرهی ِ وصال دعوت کرد .و مِن صافی الزُّجَاجِ عَلَی عُقَارِ [1]
چون ملاقات اتّفاق افتاد ، زن گفت : نگر به حضور ِ اين مرغ ، دستبازی [2] و حرکتی نکنی که او بر کار ِ ما واقف شود و به شوهر رساند . مرد از آن سخن بخنديد و گفت : زهی سخافت ِ عقل ِ زنان و قصور ِ معرفت ِ ايشان . پس سوگندی ياد کرد که با تو جمع آيم و سر ِ قضيب بر منقار ِ او مالم ، تا از آن چه خبر باز دهد !
زن پس از امتناع ِ بسيار که نمود ، به التماس ِ او تن در داد . و آنگه ، هردو چون دو سرو ِ خوشْخرام متمايل دست در گردن ِ يکديگر حمايل کردند . آن يکی چون خرمن ِ گل ِ خيری بر فِراش ِ حريری بيفتاد ، و آن ديگر چون صنوبر ِ نوبر ، کنار ِ او در آمد . پيکان ِ غنچهکردار تا سوفار در نشانهی ِ گلبرگ ِ ياسمين نشاند ، و قطرهای چند سيماب ِ ناب ، از اِبريق ِ عقيق در جوف ِ پنگان ِ بلورين ريخت . و راست که از آن کار فراغت حاصل آمد ، سر ِ قضيب را برابر ِ زغن بداشت . زغن از گرسنگی آنروز زاغ زده بود ، و به چراغ در روز ِ روشن طعمهای میطلبيد . از غايت ِ شره ، پنداشت که آن گوشتپارهای است ؛ بجست و منقار و مخلب درو استوار کرد ، چنان که مرد از درد ِ آن بيهوش گشت . زن را گفت : تو اندام ِ خويش را بدو نمای ، باشد که مرا رها کند . زن ، اندام به نزديک ِ زغن برهنه کرد . زغن به چنگی ديگر در اندام ِ زن آويخت و محکم بيفشرد . ديبافروش در اين ميان فرا رسيد ، و دستْبردی که لايق ِ وقت بود ، با هر دو بنمود . و آن افسانه در همه شهر مشهور شد .
[ صص 293 – 289 ]
&
کتابشناخت :
مرزباننامه . سعدالدّين وراوينی . تصحيح ِ محمد روشن . نشر ِ نو . چاپ ِ دوّم ، 1367 .
$
عکس ِ متن :
ص 289 ، ص 290 ، ص 291 ، ص 292 ، ص 293 .
"
شرح ِ برخی واژهها :
مُحصَنه / mohsan-a(-e) – ( إمفـ ) مؤنّث ِ محصَن . 1 - زن ِ پرهيزگار ، زن ِ پارسا . 2 – زن ِ شوهردار . ج . محصنات . [ فرهنگ ِ فارسی ِ معين ] – در عبارت ِ متن ، معنای ِ دوّم در نظر است . ( و البتّه ، به نظر ِ من ، نويسنده ، هم به معنای ِ نخست گوشهی ِ چشمی داشته ، و هم بهطور ِ کلّی ، در « محصَنات ِ نابهکار » طنزی نهفته است . )
[ با پوزش ِ بسيار ، چون نيک نظر کردم ، متوجّه شدم که اوّلاً اين بیادبی است نسبت به خواننده ! و ثانياً ، اگر بخواهم - از قرار ِ واقع - به شرح ِ واژگان ِ اين داستان بپردازم ، بايد چند صفحهای بنويسم . پس ، از آن چشمپوشی میکنم ، که هم خود به زحمت نيوفتم و هم به خواننده برنخورد !! ]
?
پابرگها :
[1] سخنچينتر از تارهای ِ موی ِ سپيد بر خضاب است و از شيشهی ِ شفّاف بر می . [ ترجمه از مصحّح ، محمّد روشن ]
[2] چنين است در متن . امّا به نظر ِ من « دستيازی » درست است . در دو نسخهی ِ ب و چ ، « [ دست ] به من نيازی » آمده ؛ و اين حدس ِ مرا تأييد میکند . ( متأسّفانه ، ارائهی ِ نسخهبدلها در اين کتاب ، به طرزی بسيار عجيب و سردرگم صورت گرفته . فیالمثل ، در همين موضع ، نمیتوان دانست که در دو نسخهی ِ مذکور ، واژهی ِ " دست " بوده يا نه ! )
یواش تر! چه خبره بابا!
AntwortenLöschenمی دونی اگر دربانان بهشت بفهمند که مرزبان نامه را پر است از چنین سکسیاتی، همین چند کتابی هم که از تاریخ ادبیات ما مانده است را تحریم و خدای ناکرده معدوم خواهند نمود و حکم بر تکفیر نویسنده اش می دهند، مرده یا زنده برایشان فرق نمی کند عزیز.