( پارهی ِ نخست : از غريبهها گُل نگيريد ... )
نخستين ياد و خاطرهای که از يهود و يهودی در ذهنام باقی است ، مربوط به آغازين سالهای ِ کودکی است ؛ شايد پيش از دهسالگی ؛ که ما بچّهها را از غريبهها میترساندند . و انگار که هر غريبهای ، جهود ِ بیرحم ِ نابهکاری بود که به بچّهای گلی برای ِ بُوکردن میداد . و بچّه ، چشم که باز میکرد در اتاقی بزرگ بود ؛ مثل ِ طِنَبی ، که دور تا دور جهودها نشسته بودند .
اسم ِ بچّه را میگذارند " محمّد " . بچّه هاج و واج ايستاده ميان ِ اتاق ِ بزرگ يا طنبی . جهود ِ اوّلی صدا میزند : « محمّدجان ، بيا اينجا . » ؛ و پسرک که ترسيده ، آهستهآهسته جلو میرود . خوب که نزديک میشود ، جهود ِ نابهکار جوالدوزی را که زير ِ لباساش قايم کرده ، به تن ِ بچّه فرو میکند . بچّهی ِ بیچاره همراه با جيغ ، میزند زير ِ گريه . جهود ِ بعدی ، با قيافهای خندان ، پسرک را صدا میزند : « محمّدجان ، بيا پهلوی ِ من . » ؛ و بچّه – که هنوز نفهميده چرا آن مرد به او جوالدوز زد – میرود پهلوی ِ مردی که صدا زده . نزديک که میشود جهود ِ نامرد او را بغل میکند و میگويد : چرا گريه میکنی محمّدجان ؟ و پيش از آنکه محمّد پاسخ دهد ، جوالدوزش را با شدّت در بدن ِ او فرو میبَرَد . پسرک داد میزند و به ميانداو ِ اتاق میگريزد ؛ و نمیداند به کجا بايد فرار کند . درها همه بسته است . از آن ميان ، جهودی ديگر با قيافهای معترض ، صدايش را بلند میکند : « چرا اين بچّه را آزار میدهيد . محمّدجان ، بيا اينجا پسرم . » ...
و اين ماجرا تا آنجا تکرار میشود که از محمّد ِ بینوا چيزی جز بدنی سوراخسوراخ نمیمانَد . جنازهاش را میبرند میاندازند توی چاه و چهرهای جايی . و میگردند تا بچّهی ِ غافل ِ ديگری پيدا کنند که به غريبهها اعتماد میکند .
- باز جهودها بچّهای را « محمّدی / محمّدکُش » کردهاند ...
اين را که میشنيديم بر خود میلرزيديم و زيرلبی به هرچی جهود است فحش میداديم ، و شبها خوابهای ِ وحشتناک میديديم . شايد خوابی را که من میديدم ، که در آن مرد ِ قصّابی که با دوچرخه در کوچهها میگشت ، مرا میگرفت و میکشت و گوشتهايم را میفروخت ، در اثر ِ امثال ِ اين شنيدههای ِ هولناک بوده بود .
Y
ادامه دارد ...
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen