صبح (3)
به به غنی كشميری و بيتِ او نياز ميكنم:
دهر ناامن چنان
گشته كه چون مردمِ چشم
تا درِ خانه نبندم،
نبرَد خواب مرا
شب چو ميبندد در، مردمِ چشم
من و دل سيرِ دو عالم داريم
مستِ مستايم و به بارانِ دو چشمانِ درون
تا خرابی دو سه پيمانه جنون كم داريم
□
شب چو ميبندد در، مردمِ چشم
باز كابوسِ ستمكارهی شب ميآيد
ميگريزم سویِ درهايی در آنسویِ نيست
جانِ آواره دوصد بار بهلب ميآيد
□
شب چو ميبندد در، مردمِ چشم
نشئهای ميبردم تا لبِ مرگ
ديو-خرفسترِ شب ميخندد
خندهاش ميپيچد در شبِ مرگ
□
شب چو ميبندد در، مردمِ چشم
باز زين نعرهیِ مستانه مرا پروا نيست
گر كه صد بارم بر دار كشيد
باز هم ميگويم:
صبح میآيد؛ فردا،
شبتان پيدا نيست.
::::
2
و 3 اسفند 1379
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen