ديو و اسلام
زاهد ار رندیِ حافظ نکند فهم، چه باک
ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند
اگر تا پيش از ظهورِ جمهوریِ اسلامی، درکِ اين موضوع، ناممکن و يا بسيار دشوار مینمود (بهويژه که بهگونهای هولناک شگفتآور، همهیِ ما ايرانيان، در خواندنِ روايتِ مربوط به بانگ برآوردنِ نگاهبانانِ هفتشهر، و رواياتِ مشابهِ آن، از منظر و جايگاه و زاويهديدِ «سپاهِ اسلام» مینگريستيم!)، امروزه، از پسِ بيستوهشت سال وارونگیِ مطلق و وارونهکرداریِ محض، که از مجموعهیِ قدسیِ الهیِ اسلام شرفِ صدور يافته، جایِ هيچ ترديدی باقی نمانده است و نمیماند، که: اسلام وارونهیِ راستی و درستی است.
در تاريخ و فرهنگِ ايرانی، واژهیِ «ديو» در اين موارد بهکار رفته است:
1. خدايان و سرکردگانِ اقوامِ بومیِ اين سرزمين، که پس از ورودِ آريايیها، در برخی مناطق، تا مدّتها قدرت داشته، و در برابرِ مهاجمان پايداری و اظهارِ وجود میکردهاند. از اين ميان، از ديوهایِ "مازندر" و "ورونه"، بارها و بارها در اوستا ياد شده است.
در رواياتِ متأخّر، به عللی -که بحثِ آن در اين مختصر نمیگنجد-، «مازندر» و «ورونه» با "مازندران" و "گيلان" برابر نهاده شده، که اصلاً درست نيست. مازندرانِ مذکور در شاهنامه، هيچ ربطی به منطقهیِ کنارهیِ دريایِ خزر ندارد؛ و منطقهای بوده است در بخشهایِ شمالِ شرقیِ افغانستانِ کنونی. حدودِ بدخشان و يمگان. [1] (دربارهیِ «ورونه»، تأمّلِ کافی نداشتهام؛ امّا مطمئنام که ربطی به گيلانِ مشهور ندارد...)
میتوان اينگونه پنداشت که مقاومتِ بوميان در اين مناطق، بيش از ديگر سرزمينها بهدرازا کشيده؛ و از اينرو، خاطرهیِ آن در سرودهایِ اوستايی و رواياتِ اساطيریِ ما بهجا مانده است. همچنين، اين احتمال هست که بوميانِ اين بخشها، بهمرور با «آرياييانِ شاخهیِ هند» پيوستگیهايی يافته بوده باشند.
بحثِ مفصّل در اين موضوع، مجالِ جداگانهای میطلبد؛ و تازه مطمئن نيستم که از عهده برمیآيم يا نه. آنچه میتوانم اشارهوار بگويم (که چندان ربطی هم به اصلِ موضوع پيدا نمیکند؛ و شايد نقضِ غرض هم باشد!) اين است که اقوامِ آريايی، نسبت به اين مردمانِ بومی، ستمهايی روا داشتهاند، که گوشهکنارههايی از آن، از خلالِ پارهای رواياتِ اساطيری، قابلِ بازيافت است. و از اين ستمها، بزرگترينِ آن، همين "ديو ناميدن"ِ آنان است. اگرچه، اين احتمال نيز هست که واژهیِ "ديو/دَئِوَ" در آغاز -و در اين کاربردِ خود-، فاقدِ بارِ ارزشی، و تنها نامی قومی، يا نسبتی مرتبط با باورهایِ دينیِ آن مردمان بوده باشد.
2. برایِ بدیها و شُرورِ هستی، قائل به ضدِّ خدايی بهنامِ "اهريمن"، و سرکردگان و کارگزارانی بهنامِ "ديو" بودهايم. فیالمثل، خوابِ دمِ صبح را -که بسيار بد و ناروا میشمردهايم- به ديوی نسبت میدادهايم، بهنامِ «بوشاسپ»؛ يا مثلاً، خشم را به ديوی به همين نام [اَئِشمَ] نسبت میدادهايم؛ و...
ديوان، سرکردگانی داشتهاند، که ايشان را «کمالهیِ ديو» میخواندهايم: سرِ ديوان؛ ديوِ کلّهگنده؛ دانهدرشت!
3. در تواريخ آمده است که چون جُندالله (تازيانِ غازيان) به دروازههایِ «هفتشهر» (تيسفون و...) پايتختِ باشکوه و باستانیِ ايران میرسند، نگاهبانان بانگ برمیآورند که: ديوان آمدند!
در قطعهشعری پهلوی، بهنامِ «چامهیِ شاه بهرامِ ورجاوند» (اَپَر متنی شهوهرامی ورجاوند)، که از اسنادِ بسيار مهم و ارزندهیِ تاريخ و فرهنگِ ماست، دربارهیِ مسلمين آمده است:
چيگون ديوان دين دارند؛ چيگون سگ خورند نان!
و البتّه، اسنادِ "ديو ناميدنِ مسلمين" منحصر به اين دو مورد نيست، و در کتابهایِ کهن، نمونهها و مواردِ آن را میتوان يافت.
اهلِ مکّه، محمّد را «ديوزده» میدانستند. صفتِ «مجنون» مذکور در قرآن (از جمله در «وَ إن يَکاد») را مترجمانِ قديمِ قرآن «ديوزده» ترجمه کردهاند؛ بهمعنایِ شخصی که ديو در او وارد شده، و رفتار و گفتارِ او را راه میبَرَد. رانندهاش ديو است
4. در افسانههایِ عاميانه و قصّههایِ پريان، "ديو" موجودیست غيرِ انسانی، و از جنسِ غول و جن. گويا به نرينهیِ آن «ديو» و به مادينهیِ آن «عفريت» گفته میشود.
همچنين، در پارهای رواياتِ افسانهایِ اسلامی، که بعضاً ريشهیِ توراتی-يهودی دارد، و گاه مُلهَم از برخی روايات و داستانها و اسطورههایِ ايرانیست، يا ترکيب و برآيندی از اين دو، ديوها بهعنوانِ موجوداتی غيرِ انسانی و شَرور حضور دارند. در رواياتِ مربوط به سليمان، ديوها مسخّرِ او شمرده شدهاند. همچنان که، تهمورثِ ما، لقبِ «ديوبند» داشته است.
5. در باورِ عامّه، چنان که ممکن است تا به امروز نيز در باورِ برخی از کهنزادان برجایمانده باشد، ديو موجودی بود از جنسِ جن، امّا بسيار بزرگ و مهيب. اگر ديو کسی را «میزد»، میمرد يا فلج میشد؛ و يا تا پايانِ عمر، هَپَکهزده و حيران باقی میماند. ديوها بيشتر در جاهایِ تاريک و نمور، و در باغها، شبهنگام، به آدميان حمله میکردند.
6. و اين فقره، کلاً بيرون از محدودهیِ آثارِ ايرانی قرار میگيرد: اهلِ مکّه، محمّد را «ديوزده» میدانستند. صفتِ «مجنون» مذکور در قرآن (از جمله در «وَ إن يَکاد») را مترجمانِ قديمِ قرآن «ديوزده» ترجمه کردهاند؛ بهمعنایِ شخصی که ديو در او وارد شده، و رفتار و گفتارِ او را راه میبَرَد. رانندهاش ديو است!
q
در باورِ کهنِ ايرانی، ديو «وارونهکردار» است؛ يا بهعبارتی، اصلیترين ويژگیِ ديو، وارونهکرداریِ اوست. بهترين نمود و نمايشِ اين باور را در داستانِ «رستم و اکوانِ ديو» میتوان ديد.
و امّا، در باورِ کهنِ ايرانی، ديو «وارونهکردار» است؛ يا بهعبارتی، اصلیترين ويژگیِ ديو، وارونهکرداریِ اوست. بهترين نمود و نمايشِ اين باور را در داستانِ «رستم و اکوانِ ديو» میتوان ديد. اکوانِ ديو، رستم را در خواب غافلگير کرده، برمیدارد و به هوا بلند میشود؛ و از رستم میپرسد: «چگونه بکشمات؟ به دريا بيفکنم، يا بر کوه زنم؟»؛ و رستم که وارونگیِ او را میداند، میگويد: حوصلهیِ زجر ندارم؛ بزن بر کوه، و خلاصام کن. اکوان او را به دريا میافکند! [2]
(نکتهیِ بسيار جالب و با اهمّيّتی که از اين داستان بهنظر میرسد، اين است که: ديو از وارونگیِ خود آگاه نيست، و بهطورِ کاملاً ماشينوار "وارونه" عمل میکند. اگر از اين ويژگیِ خود آگاه میبود، قطعاً قادر به خواندنِ نيرنگِ رستم نيز میبود؛ و در آن صورت، رستم را چنان بر کوه میکوفت که از رفيقاش فردوسی هم کاری ساخته نبود!)
q
دور زمانی، بر اين گُمان بودم که ديو خواندهشدنِ مسلمين از سویِ ايرانيان، هيچ نيست جز اغراقی از رویِ کينتوزی. امّا بعدها دريافتم که برعکس، اين توصيف از رویِ کمالِ شناخت بوده است.
اگر تا پيش از ظهورِ جمهوریِ اسلامی، درکِ اين موضوع، ناممکن و يا بسيار دشوار مینمود (بهويژه که بهگونهای هولناک شگفتآور، همهیِ ما ايرانيان، در خواندنِ روايتِ مربوط به بانگ برآوردنِ نگاهبانانِ هفتشهر، و رواياتِ مشابهِ آن، از منظر و جايگاه و زاويهديدِ «سپاهِ اسلام» مینگريستيم!)، امروزه، از پسِ بيستوهشت سال وارونگیِ مطلق و وارونهکرداریِ محض، که از مجموعهیِ قدسیِ الهیِ اسلام شرفِ صدور يافته، جایِ هيچ ترديدی باقی نمانده است و نمیماند، که: اسلام وارونهیِ راستی و درستی است.
a
بر همهیِ کسانی که به وارونگیِ دينِ مَبينِ الهی پیبرده، و يا بهحدِّ شک به موضوع نزديک شدهاند، بايسته است که يکبار، از سرِ نو، بر همهیِ خواندهها، شنيدهها، و باور و برداشتهایِ خود درنگ کنند. اوستا و متونِ وابسته و پيوسته به آن را، يکبار بهدقّت بخوانند، و در شاهنامه -دستِ کم در همان بخشِ پايانیِ آن- به ديدهیِ تأمّل بنگرند.
خردادِ 1386
V
يادآوری:
برخی مواضعِ اين نوشته، نياز به پابرگهایِ ارجاعی، و ذکرِ سند دارد؛ امّا اين کار، فعلاً، در حوصلهیِ تنگِ نگارنده نمیگنجد. شايد وقتی ديگر، در بازنويسی يا نشرِ دوبارهیِ آن، مجالی دست داد و حوصلهای بود...
&
کتابشناخت:
شاهنامه. ژول مول. (افست) (7 جلد + 1 جلد مقدمه). انتشاراتِ اميرکبير. سوّم، 1363.
:
?
پابرگها:
[1] در اين باره، چند سالِ پيش، در حواشیِ مقالهای (راجع به بيتی از ناصرِ خسرو)، يادداشتِ کوتاهی نوشتهام، که بايد بگردم و پيدا کنم. انبوهی برگهيادداشت نيز در اين فاصله فراهم آمده. امّا اين وقتِ بهخونِجگرآلوده، کفاف نمیکند. افسوس!
[2] داستانِ "رستم و اکوانِ ديو"، در شاهنامه، در بخشِ «پادشاهیِ کيخسرو» آمده. در چاپِ ژول مول، (جيبی) جلدِ سوّم، ص 136 و بعد.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen