بیرنگ میخواهم شدن...
[بازنشر]
بیرنگ میخواهم شدن، ساقی بده پيمانهای
زآن می که هر پيرِ خِرَد، گردد ازو ديوانهای
از چشمهیِ چشمِ پری، چون آسمانِ بیدری
مستانه چون لفظِ دری، جانْبخش چون افسانهای
روشن چو رایِ عاشقان، جوشنده چون آبِ روان
هم تلخ چون دورِ زمان، هم نعرهیِ مستانهای
ساقی بهتنگ آمد دلام، با خود به جنگ آمد دلام
يا بادهیِ صافیم ده، يا از جنون پروانهای
آنسان که زيرِ آسمان، اندر بيابانهایِ جان
در زيرِ بارانهایِ تو، گردم زِ خود بيگانهای
بالی برويد مر مرا، تا بر پَرَم زين تنگجا
وين عمرِ باقی سر کنم، در گوشهیِ بتخانهای
با نعرهیِ خاموشِ خود، از اين دلِ افروخته
گردِ جهان گردم، که هان: بیخانهای، بیخانهای
ساقیم افسون میکند، وز خويش بيرون میکند
وانگه بهنجوا گويدم: ديوانه هستی يا نهای؟
آری فدای گيسوَت، ای بویِ تو عِطرِ جنون
ديوانهام، ديوانهام، آنهم چهسان ديوانهای
خواهم که فريادی شوم، از آتشِ لعلِ لبات
وين خامُشِ تاريک را، افروزشِ جانانهای
برخيز و آتش زن به من، از بادهات، از بوسهات
ساقیِ آتشناکِ من، پر کن زِ می پيمانهای!
م. سهرابی
5
شهريور 75
(بيتِ
اوّل : اسفندِ 1371)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen