خويشاوندی پنهان
17.06.11 | آرامش دوستدار
برای آنکه شايد ما از خواب خرگوشی در بنبستی که من آن را نزديک به سه دههی پيش در فرهنگ خودمان ديده و نشان دادهام بيدار شويم، برای آنکه شايد در جستوجوی راهی به خارج برآييم و به اين منظور عللی را بيابيم و بشناسيم که ما را از ديرباز به اين بنبست کشاندهاند، میخواهم و بايد آنچه در اينباره مکرر گفتهام، در آغاز اين مقالهی کوتاه برای آخرين بار به تصريح و تأکيد بيشتری بگويم. و آن اين است: در نقطهی مقابل فرهنگ غربی که تنها شاگرد استقلاليافتهی يونانيان و مآلاً تنها فرهنگ پرسنده و انديشنده باشد، فرهنگ ما فرهنگیست ناپرسنده و نينديشنده و هرگز جز اين نبوده است. يعنی از بدو تبلور خود از زمان زرتشت تاکنون در کليتش که شامل جنبشها، فرقهها، مکتبها، موضعها، نگرشها و ديدگاهها بشود، هيچگاه نه پرسيده و نه مآلاً انديشيده است، مگر در دو مورد استثنايی، يعنی عبدالله روزبه و رازی که من در امتناع تفکر در فرهنگ دينی مشروحاً به آنان پرداختهام و قهراً مؤيد رويداد اين کليتاند. اين دعوی بسيار جسورانه را نمیتوان به صرف چنين خصوصيتی نادرست خواند. در عوض، امکان درست بودنش میتواند آدم پرسنده و جوينده را کاملاً نگران نمايد. و اين نشانهی خوبیست، اگر از حوزهی خصوصی و شخصی خارج شود و هر چه بيشتر خود را در بخشهای گوناگون فرهنگی بگستراند. چون برای نجات از هر مهلکهای نخست بايد آن را ديد و شناخت. چنين تشخيص، سنجش و برآوردی در مورد اين پديدهی دوهزار و پانسد ساله، آن را از داشتن هرگونه وجه اشتراکی با موضوع و موضعهای ديگر محروم میسازد. بنابراين به من با يک چنين موضوع و موضعی نبايد اين افتخار را داد که از زمرهی انديشمندان و پژوهشگران بهشمار آيم. من خودم را نه انديشمند احساس میکنم، نه «فرهيخته» که امروزه از در و ديوار فرهنگ ما میريزد، و نه هرگز پژوهشگر، و سرانجام نه پيشوا و راهنمای مردم به سوی آيندهای نويدبخش. کليدی هم نه دارم و نه میتوانم بسازم که با آن بشود درهای بستهی آينده را، که نخبگان ما چهارطاق يافته و ديدهاند، گشود. بنابراين بايد به من اجازه داده شود که از همسری با هرگونه «انسان فرهيخته» معاف بمانم. اين درخواست ناشی از تميزیست مبتنی بر ادعای جسورانهای که من میکنم و تاکنون، منفی يا مثبت، سابقه نداشته است. چنين ادعايی با تمام نتايج مترتب بر آن شامل حال همهی فرهنگسازان کنونی ما نيز میشود. عيناً به همين سبب بسياری از آنان لااقل در دلشان به من چپچپ نگاه میکنند. چنين واکنشی از جانب آنها طبيعتاً بچگانه است و از کسی سرمیزند که خود را بيش از حد نصابِ مجاز در ميانمايگی کنونی فرهنگیمان جدی میگيرد. هدف تز من در وهلهی اول بنيادگذاران فرهنگ ما هستند که ما در برابر استعدادها و توانايیهای آنان انصافاً چيزی بهشمار نمیآييم. نمونههايی از توانايی آنان را من در چند مورد نشان دادهام: در نمونهی ناصر خسرو، فردوسی، ابنسينا.
به اين ترتيب تز امتناع تفکر در فرهنگ دينی که در پرتو مستقيم يا غيرمستقيمش نوشتههای من را بايد فهميد، تزی نيست در کنار يا در برابر اغراض و نتايجی که بررسیها و جستارهای ممکن دنبال میکنند و به آنها میرسند يا نمیرسند. مثلاً دربارهی تحولات و تأثير شعر نزد ما، دربارهی گوناگونیهای نقشهای قالی و ارتباط آنها با زندگی يا تصورات ما از زندگی، يا دربارهی جامعهی مدنی، مدرنيته، دربارهی عشق و درک ما از آن در متن مناسبات زن و مرد، چه در ادبيات و چه در واقعيت روزمره، دربارهی آموزش و پرورش کودکان و عواقب آن در جامعهی اسلامی ما. تز امتناع تفکر در فرهنگ دينی وقتی مطرح میشود که ما از چهارچوب اينگونه پديدهها که به جای خود هم مهماند و هم پژوهيدنی خارج شويم و خود را با اين مسئله مواجه ببينيم که آيا فرهنگ ما در بستری از پرسيدن و انديشيدن پديد آمده و نضج گرفته يا نه. و اين مسئلهایست به همان اندازه کانونی که منحصربهفرد، چون با بنياد و بنيادگذاری فرهنگ ما سروکار دارد.
يک نشانه و نتيجهی ريشهيی پرسيدن و انديشيدن ضرورتاً بيرون آوردن تمام وجوه زندگی از يکنواختی و تکرار، پديد آوردن گوناگونی در آنها و دادن چهرهها و جلوههای نو به آنهاست، همراه و هماهنگ با نظامی که پرسيدن و انديشيدن بهوجود میآورند. نشانهی ديگر در پيوند با آن اولی، کوشش در کشف و فهم مشکلات خودمان و در يافتن راههای ممکن برای رفع آنهاست، بدون کپی کردن از فرهنگ غربی و به کار بردن کپیها برای موارد موازی در فرهنگ خودمان. منظور من از «موارد موازی»، مابهازاهای آنگونه پديدههايیاند که درونی دو يا چند فرهنگ هستند و مشابه هماند بیآنکه همانه باشند. طرز مواجه شدن با اين پديدههای «مشابه» و «ناهمانه» طبيعتاً نمیتواند يکی باشد. مسيحيت و اسلام يکی از اين موازیها هستند، موازیهای دينی. اينگونه موازیها مشابهت صوری دارند اما از نظر مادی ناهمانهاند. به همين جهت بايد روالهای ناهمانه در مقابله با آن دو را جدی و ضروری گرفت. هراندازه موازیهای فرهنگی ديرينتر و درونیتر باشند ناهمانهتراند. تمام ارزشهای مختص به يک قوم معين از همين نوعاند. اگر ما به ناهمانگی موازیها توجه نکنيم و آن را در ژرفايش نبينيم و نشناسيم، شکست ما در يافتن راهحلی برای مشکلات ناشی از آنها از پيش محتوم است. کشف، بررسی و شناختن اينگونه مشکلات، چنانکه بارها توضيح کردهام، نه با عاريه گرفتن اُلگوها و ابزارهای غربی، بلکه با آموختن شيوهی کشف و بررسی از غربیها میتواند ميسر گردد.
اين مقاله، بهصرف آنکه به پديدهها و بعدهايی از فرهنگ غرب اشاره میکند، نه در دفاع از آن در برابر فرهنگهای ديگر و نه در مقايسهاش با آنها نوشته شده. علتش در مورد اول اين است که فرهنگ غربی در دفاع از خود نيازی به ديگری ندارد، چون در کشمکش دائمی با خودش میزييد، و از همين زورآزمايی درونی است که زنده و متحول میماند. علت مورد دوم اين است که فرهنگ غربی از هيچ لحاظی مقايسهپذير نيست. در همهی زمينهها بدينگونه خودساخته بوده که به آنچه از خارج نيز گرفته صورت و ارزشی کلی داده است، آنچنان که به مواد خام میدهند و آنها را از جزئيتِ بیشکلی و بیارزشی درمیآورند. جزئيات را در مخرجی کلی از قانونمداری گردآوردن يعنی از آنها علم ساختن. اين جنبش پس از هزارسال سرکوبش توسط کليسای کاتوليک، از نو انگيخته و پويا میشود تا همچنان در حيات جديدش ببالد و بپايد. غرب با چنين خصوصيتی کانون و محور تمام روشها و ابزارهای لازم برای بقای تمدن و فرهنگ در سراسر جهان است. هيچ جامعهای نيست که از آنها برخوردار نباشد يا نشود، يا از تأثير آنها مصون بماند. هيچ جامعهای، بهمحض آنکه نخواهد در پوستهی رکودش بپوسد، نمیتواند خود را از فرهنگ غربی بینياز بداند. قطع نظر از آسيبهای نابخشودنی و جبرانناپذيری که در طی تاريخش به اقوام ديگر وارد آورده، غرب از همه حيث نمونهای منحصر بهفرد بودهاست. پايهيیترين، مهمترين و بهترين اثرها را در هر زمينهای، تمدن و فرهنگ غربی پديد آورده است و همچنان میآورد. انکار نمیتوان کرد که فرهنگ غربی همه جا حضور دارد: با علمش با موزيکش، با هنرش، با ادبش، با فلسفهاش، و پابهپای اينها، و چه بسا بيشتر از اينها با تکنيک و صنعتش در هرزمينهی ممکن. اما حضور همهجايی غرب دال بر غربیشدن فرهنگهای ديگر نيست. در غير اينصورت آنچه برشمرديم نمیتوانست به فرهنگ غربی اختصاص داشته باشد. معنای همه جا بودن غرب اين است که هم در تمدن و هم در فرهنگ بر همه جا احاطه دارد و خودش عيناً به اين دليل محاط نمیشود، تسخيرناپذير میماند.
جوامعی که با آموختن از غربیها خود را بهگونهای در کنار آنان جای میدهند، يا در مواردی از تکنولوژی رقيب آنها میشوند و گاه نيز بر آنان پيشی میجويند، همه شاگردان جدی و استثنايی آنها بودهاند، يعنی دارای خواصی که ما خاورميانهيیها و مآلاً ما ايرانيان فاقد آنها هستيم: هوشمندی، کوشايی، پشتکار و بیادعايی. نوع موفقيت ايرانيانی که پس از روی کار آمدن جمهوری اسلامی در خارج کشور، بويژه در آمريکا ميهن دومی يافتهاند يا آن را چون ميهن دومی گزيدهاند و آشکارا لودهندهی روح، استعداد و بیگوهری فرهنگی ماست، عموماً منحصر میشود به: کسب، سرمايهگذاری، معاملات املاک، صرافی، کارهای حقوقی مربوط به پناهندگی، پزشکی و خاصه در جراحی که نوعی کار دستی در مراحل عالی است. ميان آنهايی که از اين مقولهها هستند کمتر کسی میتوان يافت که افق ذهنیاش از حوزهی حرفه و کاربرد ثروتش فراتر رود. تازه آنوقت ميان اين دو سه ميليون ايرانی ساکن يا زاده و پرورشيافته در غرب -از استثناآت که نمیتوانند نموداری از ارزش فرهنگی ما باشند بلکه نوعاً يکی از هزاران هزار دستاورد فرهنگی و جوامع غربی هستند بگذريم- ده تن نمیتوان يافت که ويولونيست، ساکسوفونيست، پيانيست، چليست، آهنگساز باشند يا آکروبات، جانورشناس، جهانگرد، کوهنورد؛ يا تاريخشناس به معنای علمی و جدی آن، تا بتوانند تاريخی از ايران باستان، يا ايران اسلامی بنويسند. هر دو کوشش درخور در اين دو زمينه را اروپاييان کردهاند. هنوز که هنوز است واقعبينانهترين تاريخ اسلام به زبان فارسی همان است که علیاکبر فياض بيش از نيم قرن پيش نوشتهاست. در حاليکه در هر پستويی از دانشگاههای آمريکايی چند ايرانی «سر به جيب تفکر» فرو بردهاند و در ارتباطات زيرزمينیشان با همديگر و بر ضد هم آثاری مینويسند که به ندرت قابل اعتماد و موضوعاً بهدرد بخورند.
همه جا تسخيرکننده و تسخيرناپذير بودن غرب را در هر موردی کاملاً به معنای واقعی آن بايد گرفت از هرجهت: در پژوهش از هر نوعش، در کشف، اختراع، در پيشبرد همهی رشتههای علمی و ايجاد تکنيک برای کاربرد آنها، در ساختن تئوری برای توضيح مسائل ممکن و واقع، در آتشفشانشناسی، در اقيانوسشناسی و اقيانوسکاوی، در تسخير قلههای مرتفع، در صعود از تيغههای خطرناک، در همهی ورزشهای ممکن. مختصر در هرچه کارآيی آدمی به نهايت ممکنش برسد. هزاران بچهی جنگزده، بیخانمانشده، قحطیزده را غربیها از مناطق گوناگون دنيا آوردهاند و فرزند خود ساختهاند. اينگونه امداد و اقدام همچنان ادامه دارد. پزشکی بیمرز در سراسر جهان پديدهایست غربی. مراکز خصوصی غربی برای کمک در کشورهای آفريقايی، سازمانهای نيکوکاری و تيمار، سازمانهای حفاظت از کودکان از جانب غربیها و به سرپرستی و به خرج آنها در سراسر جهان بيش و گوناگونتر از آنند که اينجا برشمرده شوند. تمام اين کارها دشوارند. از خود گذشتگی، انساندوستی و مسئوليت میخواهند و کمترين پاداشی جز التيام دردها و رنجها ندارند. مؤکداً بگويم: من از ابتکارها و فعاليتهای شخصی و گروههای فردی در جوامع غربی حرف میزنم، که نمونههايیاند از سدها نوع ديگر از ديگرگونیپذيری فرهنگی و تمدنی آنها. زبان حال ما در مقابل اين است: وقتی چنين انتظاراتی ديگران از ما ندارند، چرا ما از خودمان داشتهباشيم!؟ چرا کارهای بامسئوليت و بیپاداش بکنيم!؟ چرا وجدان ما -اگر چنين چيزی داشتهباشيم- از اينهمه بيداد که شبانهروز در کشورمان روی میدهد ناراحت شود؟ ما که خودمان عامل آن نيستيم. مگر نه اين است که در دل اين فاجعهی بزرگ، و حالا که ديگر به ما مدال قهرمانی صلح هم دادهاند، دل به دريا زدهايم و به اعتبار اين افتخاری که نصيبمان شده سازگاری اسلام و دموکراسی را برای چندمين بار اعلام میکنيم، شاهکاری که فقط از ما ايرانيان اسلامیمنش ساختهاست؟ تقصير ما اين ميان چيست که اسلام رسماً دختربچه را برای رفع شهوت مردان کلانسال به عقد آنها در میآورد تا هرآن که بخواهند و شهوتی شوند شب و روز به او تجاوز کنند، و خونش را دين مبين حلال شمارد، به محض آنکه «خطايی فاحش» از او سرزند. ما آدمهای مجلسی، با نزاکت و آدابدان از فرط «فعاليتهای سنجيده»، «معقول» و حسابشده ديگر وقت نداريم به سبب اين چيزهای ديگر عادیشده با اسلام سرشاخ شويم، بگذريم از اينکه به صلاحمان هم نمیبود. مگر ما کلود لوی استروس هستيم که هشت سال از عمرش را «تلف کرد» برای آنکه میخواست در زندگی با قبيلههای مختلف بومی در برزيل، احساس آنها را در خود بهوجود آورد تا بتواند از اينطريق آنها را بفهمد؟ و تازه پس از اين هشتسال لمس و فهم زندگی پرمشقت آنها و شرم ناشی از آسيبهايی که آنها از جهان متمدن ديدهاند، بيش از يک دههونيم نتوانست و به خود اجازه نداد دست به قلم برد تا از رنج و سيهروزی اين «همنوعان» خود «گزارشی علمی» فراهم آورد. اين کارهای عجيب و غريب به ما نيامده. در عوض، ما در اولين فرصتی که پيش آمد از او نيز در آثارمان نام خواهيم برد، اگر تا کنون نبردهباشيم تا در اينگونه لاف و گزافهای «انسانی-علمی» نيز از همکاران خرد و درشتمان در رقابت بر سر فريب و تحميق هر چه بيشتر خود و خواننده عقب نمانيم. الان سی سال است که اين سرزمين با جامعه و افرادش چنان زير و زبر شده که بازشناختن دورهی پيشين آن در وضع کنونیاش و به عکس غيرممکن گشته است. اين وضع را که ديگر نمیشود درست کرد و آن را به آنچه پيش از اين بوده بازگرداند. چه کاریست که ما بجای شعرگويیها و قصهنويسیهای همهپسند که خواننده را محظوظ و ما را مشهور و مخمور میسازد بخواهيم با چشمهای وقزده و بینور در اعماق اين رويداد، که هيچکس در برابر اثر مخرب آن مصونيت ندارد، بنگريم و از چنين اعماق سياهی رمانهايی درآوريم و بنويسيم که بلد نيستيم!
برای آنکه واقعيتی در مورد سرآمدان کنونی ما محسوس و ملموس شود، فرض را اين میگيريم که ايرانيان به سه صنف تقسيم شوند. اين فرض طبيعتاً مانند هر فرض ديگر بازتاب واقعيت نيست، اما در حدی که خصوصياتی واقعی را از همديگر متمايز و در مقولههايی جداگانه گرد میآورد و مآلاً آنها را چشمگير میسازد، میتواند بعنوان الگو و ابزار کار چهرهای از واقعيت را بشناساند. اينگونه فرض را میتوان اصطلاحاً فرض راهنما يا فرض روشنگر ناميد: در حدی که ما ايرانيان بخصوص در مبادرت به اموری که برايمان پرسود و بیدردسر باشند کارکشته و پيشتازيم -اين را پس از ۲۸ مرداد تودهایهای زرنگ و باهوش نيز بخوبی ثابت کردند- متعلق به صنفی هستيم که در اصل يا نهايتاً با اقتصاديات سروکار دارد. شرايط مکانی-زمانی برای اين صنف بیاهميت است. نشان داده که همه جا و در همه حال موفق میشود، چه در جمهوری اسلامی، چه در خارج آن و چه در هر دو با هم. صنف ديگر، برحسب آنکه تن يا ذهن را ملاک بگيريم، آن است که زور بدنیاش بر زور ذهنیاش میچربد. از اين صنف اند، در سطح بالاتر، ورزشکاران به معنای اعم آن، از ورزش دو، شنا، فوتبال، ديسکپرانی گرفته تا کشتی، وزنهبرداری، دوچرخه سواری، اتومبيلرانی و... از داپينگ که بگذريم، در ورزش نمیتوان تقلب کرد. اما در نوعی از زورآزمايیها پا از حد و حدود خود بيرون گذاشتن خطر جانی هم دارد. مثلاً در بُکسبازی. اما خوشبختانه نه بکسور سنگينوزن ما ديوانگی میکند پا در رينگ بکس حريفی فرضاً چون روسلان چاگايف اُزبک يا رقيبش نيکلای والويف روس بگذارد، نه مسئولان امر به يک ديوانهی احتمالی چنين اجازهای میدادند. بنابراين، کسی که نتواند جان سالم از اين ميدان به در برد، خودبهخود پا در آن نمیگذارد. صنف سوم آن است که چون نيروی بدنی بهاندازهی کافی ندارد، گمان میکند از نظر ذهنی بيش از اندازهی لازم نيرومند است. ديگران نيز همين تصور را از او دارند. کار اين صنف سوم و آخر در فرهنگ به معنای اخصش که کليت ساختههای روحانی و معنوی يا ادبی و هنری باشد نه تنها نزد ما آسان و بیدردسر است، بلکه شأن و شهرت نيز میآورد. چنين صنفی همواره تاج افتخار بر سر معنويات فرهنگ ماست.
کمابيش با حد نصابی از معلومات آسانياب و هنرپيشگی فکری، همه کس میتواند عضو اين صنف باشد يا بشود و در بازار آن جنسش را به خريدار بُنجلپسند قالب نمايد. اين حوزهی بیصاحب، اين حوزهی بیدر و پيکر همه کس را به خود راه و در خود جا میدهد. هيچ ملاک و معياری برای ورود به آن و عرضهی متاع خود جز پيرذهنی زودرس، نوخواستی کورزاد، بیچشم و رويی و شيادی معنوی، با يا بدون عنوان دکترا، وجود ندارد. هر کسی میتواند کالايش را با انگ خودش بستهبندی و عرضه کند. منتها در اين بازار سه نوع کالا بيشتر طالب ندارند. يکی عرفانیست، ديگری غربی و سومی مخلوطی از هردو. هرچه اين سه نوع کالا بيشتر با برچسبهای رنگارنگ، اُملی و دهاتیپسند پيچيده شده باشند، بيشتر خواهان دارند. همچنانکه شهرها برخلاف ظاهر در جمهوری اسلامی شکلاً و جنساً هيولاهايی روستايی شدهاند، اين بازار را نيز توليدکنندگان و فروشندگان دهاتی و دهاتیمنش قبضه کردهاند. به اين ترتيب از اجامر که بگذريم، دهاتی و دهاتیمنشِ انتلکتوئل پديده و تحفهی جديدیست آفريده شده در جمهوری اسلامی و قهراً برای نخستين بار در تاريخ ما. سنايی که در نقش مداح از دربار غزنويان خيری نمیبيند و به عرفان پناه میبرد، هشتسد سال پيش گفتهاست: مرغ، دم او رو به شهر، سر او رو به ده/ دم اين مرغ از سر او به! اما منظور من از دهاتی و دهاتیمنش چيز ديگریست: دهاتی آن است که نتواند بهموقع در شهر از تنگناها، قالبها و قيدهای زيستِ محيطی و بومی، و تصورات سادهدلانهی روستايی مخل به پرورش و بالش شهری برهد و بهدرآيد و بيش و پيش از هرچيز نتواند به وضع خود وقوف يابد و گمان کند میتوان موانع شهریشدن را صرفاً با خواندن کتاب و تحصيل اين يا آن رشته از ميان برداشت. مختصر، دهاتی آن کسیست که ده را با خودش به شهر بياورد و به اينصورت لعاب شهری به خودش بدهد. دهاتیمنش آن است که شهری باشد و به صرف شهریبودنش دچار اين خواب و خيال شود که با «راه يافتن به چشمههای فرهنگی» غرب و غوطه زدن در آنها و احياناً به هدايت اين يا آن استاد، رشد ذهنیاش به حدی رسيده که ديگر میتواند آن را متوقف سازد، ميان مشکلات، ديدها و دريافتهای غربی از امور بلمد، يا جست و خيزکنان آنها را به چشم و گوش هموطنانش عرضه نمايد، تا آنان و خودش از تماشای اين بیحرکتی و جاخوشکردن يا تکاپوی نمايشی لذت برند. صرف کتابخواندن و تحصيلات عالی نه دهاتی را شهری میکند و نه دهاتیمنشی شهری را زايل میسازد. در پس اين دو چهرهی انتلکتوئل نوپديد بايد بتوان خويشاوندی با گردانندگان سياسی-فرهنگی کشور و جامعهی اسلامیشدهاش را ديد. با وجود اينگونه خويشاوندیهای زيرزمينی، خيال صاحبان و مالکان کشور از جانب اين نخبههای دوقلو تخت نيست؟ تصادفیست که جوائز ادبی ميان «رماننويسها» پخش میکنند؟ بنياد به نام آنان تأسيس میکنند؟
همين کارگزاران سياسی-فرهنگی دهاتیالاصل و دهاتیمنش و گاه حتا در خارج و احياناً در آلمان درسخوانده و متخصصشده در امور شرق و غرب نيستند که شخصاً و رأساً با فرهنگها «گفتوگو» میکنند و هوای انتلکتوئلترها را نيز دارند که از غافلهی موآنست با فرهنگ غربی عقب نمانند؟ به اين منظور نيست که اين گردانندگان در جامعهای ملوث به فلاکتها و نکبتهای اسلامی و سيهروزیهايی که ببار آورده کنفرانس کانت و نيچه برگزار میکنند؟ يا فيلسوفان بزرگ غربی را به کشور دعوت مینمايند، اينان نيز دعوت را میپذيرند و میآيند با همکاران ايرانیشان داد و ستد فلسفی میکنند و متوجه میشوند که نتيجهی اين ديدار، چنانکه سپس توضيح خواهد شد، برای آنها سودمند بودهاست!؟ در حاليکه معلوم نيست چه دردی اين مهمانان میتوانند از ما خواص نوساخته و نوساز در «مدرنيتهی اسلامی» دوا کنند. «تبادل نظر» با آنان چه سودی برای ما دُنکيشوتهای فلسفی دارد، جز آنکه با حضور به هم رساندن توريستیشان در جمع ما فيلسوفان جديدالتأسيس که مفهوماً دهاتی و دهاتیمنش را در برمیگيرد، ما بيشتر در پوست خودمان شير شويم؟ بعداً به معنای اين اصلاح خواهيم پرداخت. جديدالتأسيس البته منحصر به فيلسوفان نيست. بد نيست اندکی در اين مورد توضيح بدهم. اينکه من «روشنفکران»، اعم از «فيلسوفان» ، «جامعهشناسان»، «روانکاوان»، «روانشناسان» و «فرويديستها»، «لاکانيستها» و سرانجام «جامعهشناسان و همهچيز نويسان» را جديدالتأسيس مینامم، شوخی و جدی با هم است. چون اينگونه «اهل فکر» را من تا اندک زمانی پيش از انقلاب اسلامی نديده بودم و نمیشناختم، نام با مسمای ديگری برای مشخص ساختن اين نوپديدهی فرهنگی نيافتم. عموماً کسانی که موتور فرهنگی يک جامعه هستند، به مسائلی میپردازند که از آنِ جامعهی خودشان است و اين کار را با معيارها و ميزانهايی میکنند که بتوانند راهی به فرهنگ آن جامعه باز نمايند و در صورت لزوم از آن به خارج بگشايند. جز اين هم نبايد کرد، چون حاصلی ندارد. اما انديشمندان «جديدالتأسيس» که شب و روز کارشان پرواربندی فرهنگ و جامعهی ما با خوراکهای روحی و ذهنی غربی و مغذی کردن هر چه بيشتر چنين معجونی برای پاسخ دادن به نيازهای کاذبی است که خودشان با اين شيوه به وجود میآورند -مثلاً شناساندن «عقل ابزاری» به جامعهای که اگر عقلی داشته، سی سال است آن را بر باد دادهاند و خودش شريک جرم عاملان بودهاست- با مصالح و ابزاری کار میکنند که آنان را مفتون و مجذوب خود کرده، اما از آنِ فرهنگ ايران اسلامی ما نيستند تا در آن بهکار آيند. انگار اين سرزمين برای آنان آزمايشگاهیست برای تمرين آموختههای «متا-فيزيکی»، يعنی فراوجودیشان که از غرب با خود آوردهاند، و نه زادگاه، جايگاه و پرورشگاه فيزيکی يعنی وجودیشان. در سخنانشان چنان اظهار وجود میکنند که گويی تبارشان به ميشل دومونتنی ، مونتسکيو و ولتر يا ژان ژاک روسو میرسد، نه به فرخی، جامی، خاقانی، خيام، عطار، عبيد زاکانی، سعدی و حافظ.
احتياجی نيست نامهای نويسندگان معاصر غربی را که بدون ذکرنامشان نويسندگان جديدالتأسيس ما يک مقالهی ده صفحهای نمیتوانند حتا دربارهی صادق هدايت بنويسند در اينجا بياوريم، تا سترونی و دريوزگی ما در «آفرينندگیهای آنان» آشکار گردد. لزومی هم ندارد خواننده از آنان بپرسد چرا اينهمه لاف و گزاف در لباس مبدل نخبگان غربی که نهتنها از ما و فرهنگ ما نيستند، بلکه هيچگاه برای ما و به خاطر ما ننوشتهاند. خواننده میتواند بسيار آسانتر و سادهتر آنان را با پرسشهايی از اين نوع مواجه نمايد و مطمئن باشد که در جوابش درمیمانند: ژول ورن از کدام فرهنگ است؟ معنايش چيست که او نه از فرهنگ ما بلکه از فرهنگ اروپايیست، بويژه وقتی در فضای رمانهای او مانند رمانهای هربرتجرج ولز موازیهايی میتوان يافت که بازشناختن آنها در پيشبينیهای اختراعاتی و اختراعات لئوناردو داوينچی نبايد دشوار باشد؟ چرا دکتر جکيل و مِستر هايد، مخلوق رابرت لويی استيونسن نويسندهی اسکاتلندی شخص را به ياد بيماری اسکيزوفرنی، کشف گوستاو بلوير، پزشک سوئيسی میاندازد؟ تازه تکليف نويسندگانی چون موريس لبلان و مخلوقش آرسِن لوپن از يکسو و آرتور کانن دُيل و مخلوقش شرلوک هلمس از سوی ديگر چه میشود، که از نويسندهی اولی خطی به دکارت و از نويسندهی دومی خطی به فرانسيس بيکن میتوان رسم نمود؟ موريس لبلان مانند دکارت فرانسوی است و آرتور کانن دُيل مانند فرانسيس بيکن انگليسی. اين ارتباط و مشابهت فرهنگی تصادفی نيست. خواننده کافیست به خصوصيات آرسن لوپن و شرلوک هلمس توجه کند. آرسنلوپن دزدیست با مهارتهای گوناگون و نه بهندرت با اغراض شرافتمندانه که تمام نقشهکشیهايش، از جمله برای دستبرد يا يافتن راه فرار از چنگ پليس، همواره مبتنی بر تعقل است. چنين روش و شيوهای فقط در فرهنگ دکارتی ميسر میگردد. شرلوک هلمس کارآگاهی خصوصیست که از سرکنجکاوی شخصی دزدیها و جنايتها را با روش تجربه و آزمايش کشف میکند. دستيارش پزشکیست به نام دکتر واتسون . بهخصوص در همکاری اين دو میتوان نموداری ديد از کاربرد آزمون و تشخيص در جنايت شناسی. روش آزمون در پیريزی علم از آن فرانسيس بيکن است. اينکه موريس لبلان تعقل را از دکارت ياد گرفته يا اساساً او را میشناخته، يا چنين رابطهای ميان آرتور کانن دُيل و فرانسيس بيکن وجود داشته، نه مورد نظر من است و نه بعنوان واقعيت در بررسی ما اهميت دارد. اهميت اين دارد که خصوصيات درونی فرهنگها تا چه حد میتوانند همريشه باشند و بهصورتهای گوناگون بروز نمايند. شاهدش را به آسانی میتوانيم در فرهنگ خودمان بيابيم: در تسلط بينش عرفانی و نگرش خيامی نسبت به امور، خيامی که مطلقاً عارف نبودهاست. همسانی اين دو در تفاوتی که با هم دارند رسيدن به مراد خويش است: خيام بهسبب وقوفش به گذرا بودن جهان و اطمينان نداشتن به آنچه سپس خواهد آمد يا به اينکه اصلاً سپسی خواهد بود، میخواهد دَمها را غنيمت شمرد، و عرفان از اين جهان گذرا رويگردان است، چون حقيقت و پايداری را در پس آن پنهان میبيند و میپندارد برای رسيدن به اين آخری بايد از آن اولی بريد.
انديشمندان جديدالتأسيس ما که خودبهخود نمیتوانند از متفکران غربی و تئوریهای آنان دل بکنند، طبيعیست که از ديدار توريستی سه چهار تنی از فيلسوفان غربی نزد خود مشعوف میشوند، بويژه که اينطور مینمايد که اين فيلسوفان ما را در رديف خودشان بهحساب میآورند، چون به هرسان يکی از ديگری دموکراتتراند و آمدن کسانی چون يورگن هابرماس و ريچارد رورتی را دال بر همسخنی آنها با خودشان میکنند. بنابراين زبان حالشان که گاهی به زبان قال نيز تبديل میگردد اين است: بيخود میگويند، تهمت میزنند -و طبيعتاً منظورشان من هستم- که خبری و اثری از فلسفه و فلسفهدان، از انديشه و انديشنده نزد ما نيست. اگر چنين حرفی صحت داشت، اينقدر مقالات فلسفی در مجلات ما نوشته نمیشدند، اينقدر ما مسائل فلسفی را مطرح نمیکرديم. اينقدر راهحلهای فلسفی برای مسائل غيرفلسفی نمیيافتيم، اينقدر مباحثات فلسفیمان در نشريههامان درنمیگرفت تا بتوانيم در چهارچوب آنها برخی بر ضد برخی ديگر به هم نزديک شويم، همديگر را تأييد نماييم، نان به هم قرض دهيم، ضمناً اين را نيز به همديگر بفهمانيم که دست کمی از هم نداريم. بسياری از تأييدها و همگويیها از اين نظر لودهندهاند. مثلاً وقتی مینويسيم: من با فلانی همعقيده هستم؛ يا فلانی اين دو مسئله را به درستی پی در پی آورده؛ يا در ضمن گذرا متذکر شويم: که کاش فلانی به ارتباط دو امر a وb نيز میپرداخت و جای خالی آن را در نوشتهاش پر میکرد. به هرسان چه آرامش دوستدار بپسندد چه نپسندد ما هميشه در صحنهايم. و اين موجب و فرصت را نيز برای شناساندن خودمان و ارزشهامان از دست نمیدهيم. اين موجب و فرصت کدامها هستند؟ حکومت جمهوری اسلامی و جامعهاش که در آن سگ صاحبش را نمیشناسد. حکومتی که به دعوتش فيلسوفان بزرگ و «دلسوز» غربی به پايتخت فرمانروايیاش آمدهاند. و نتيجهاش هم کاملاً مثبت بودهاست، هم برای ما که بر اعتماد به نفس فلسفیمان افزوده شده، و هم برای آنان که به اذعان خودشان کشفيات بسيار ارزندهای نزد ما کردهاند. مدرکش را همينجا میتوان نشان داد:
در شناخت متقابل، آنچنانکه يورگن هابرماس بهفراست دريافته، آنان از ما عقبترند: از جملهی ارمغانهايی که يورگن هابرماس در بازگشت از ايران به آلمان آورده يکی اين کشف بوده که ايرانیها دربارهی «ما» اروپايیها بيشتر میدانند تا برعکس! اگر او به جای «ما» گفته بود «من»، هم سخنش درست بود و هم وضع نزار ما ايرانیها آشکار میشد. ليکن چون او نه «من» بلکه «ما» بهکار برده، با اينکه خود ما لااقل جسته و گريخته شنيدهايم که نخست اروپاييان فرهنگ ما را به خودمان شناساندهاند، قضيه، به گونهای که يورگن هابرماس ديده، برعکس میشود و ما با خيال راحت به صدای بلند میتوانيم بگوييم: ببينيد ما ديگر چقدر دربارهی دستاورهای اروپايی میدانيم که يورگن هابرماس نيز فهميده است! يکی از نشانههای صحت تشخيص يورگن هابرماس روابط نزديک و صميمانهایست که ما، از جمله با فلسفهی خود او نيز داريم و نه تنها با او و فلسفهاش، بلکه تقريباً با همهی فيلسوفان و متفکران جديد غربی از حاضر و غايب. مثلاً با «هستیشناسی!»مان پابهپای مارتين هايدگر پيش میرويم -با او که حتا لاتينیزبانها را نيز در فلسفه به بازی نمیگرفت- تا به پيشوايیاش هرچه زودتر Dasein را از اين سرگردانی ديرپا نجات دهيم، بويژه که چنين موجودی ميان ما نيز ديده شدهاست! بجای نوشتن کتابی جمع و جور اما اساسی به منظور «خواندن و فهميدن يورگن هابرماس» مثلاً با يکچنين عنوانی، در ششسد هفتسد صفحه يورگن هابرماس را «بازخوانی!» میکنيم و همراه او و ماکس وبر، در جست و جوی ابعاد ديگری از «عقلانيت»، به جز آنچه آن دو يافتهاند، بر میآييم و با آنان «گفتمان» جدی و طبعاً يکطرفه برقرار میسازيم! ضمناً از بردن نام سدها اروپايی و آمريکايی مهم و کمتر مهم نيز لحظهای غافل نمیمانيم. يا روح ژانپل سارتر را در کتابی ششسد صفحهيی دائماً احضار میکنيم، همهی مراجع را در زبان اصلی بهدست میدهيم -يعنی ما فرانسهدان هستيم- بیآنکه حتا يکبار جرأت کنيم ترجمهی چند عبارت از او را با نشان دادن مأخذ و موضع دقيق آن در گيومه بياوريم، مبادا گير بيفتيم. در سايهی نيچه و نيهيليسمش لنگان و عصا بهدست میتازيم تا اروپاييان گمان نکنند نيچه هنر کرده گفته «خدا مرده است». هشتسدسال پيش از او حسينبنمنصور حلاج خودمان ناگهان شخصاً خدا و بيدرنگ کشته شد؛ و سرانجام با هانس بلومنبرگ، يکی از اريژينالترين فيلسوفان آلمانی قرن بيستم -دربارهاش گفتهاند: کسی که میخواهد او را ببيند بايد او را بخواند- در میافتيم، با او که اگر زنده هم بود، برای ما نامرئی میماند و روحش هم از شمشيربازی فلسفی ما با خودش خبردار نمیشد.
مسلم است که اين حرفها را من به استهزا میزنم و نه از سر «خيرخواهی». اين شيوهی «ناپسند» را من بهکار میبرم تا کاريکاتورهايی که ما از غربیمآبی خودمان ساختهايم چشمگيرتر و مضحکهشان آشکارتر گردد. تعداد آدمهای بسيار باملاحظه و پر از حسننيت ميان ما آنقدر زياد است که دل آدم بهم میخورد. اما غالبشان دودوزهبازند و آبزيرکاه. تازه اينکه چيزی نيست. در پس همهی اين تصويرهای ناجور اما جورواجور که من از روابط «تنگاتنگ» خودمان با متفکران غربی ترسيم و برجسته کردم آشکارا ناجنسی من نيز نهفته است، چيزی که ذرهای از حقيقت آنها نمیکاهد. کاملاً روشن است و حرف ندارد: آنهايی که خود را در مظان اينگونه اتهامات میبينند و خويشنمايی خود را بصورتی که من برملأ ساختهام نمیپسندند، با وجدانِ راحت در برابر اين نسبتهای «ناروايی» که من به آنها دادهام بايستند و با من معامله به مثل کنند. منتها با آوردن دليل و برهان بطلان سخنان من را نشان دهند، نشان دهند که آنچه مینويسند محتوايی جز آن دارد که پنهان و آشکار از روی دست غربیها نگاه کردهاند. شيوهی من حملهی مستقيم و آشتیناپذير است، چون هيچگونه زمينهای برای نزديک شدن به «رقيبان» بهمنظور يافتن مخرجی مشترک که مبنای گفتگو شود، مطلقاً وجود ندارد. هر چشمِ بازی میتواند آن را ببيند. با اين وصف تمام اين کولاژها در کل و جزءشان بازگردانی از واقعيت محض در فرهنگ ما هستند. واقعيت محض را در اين بايد ديد که ما در آثار «بینظيرمان» خود را همسر و همدم متفکران غربی میدانيم و معرفی میکنيم، معلوم نيست به چه اجازهای! به همين جهت نيز پروا نداريم با آنان که در ميدان عمل خودشان روسلان چاگايف و نيکلای والويف هستند اما زورشان بدنی نيست دراُفتيم، مانند پهلوانپنبههايی که خارج از رينگ در برابر اشباح اين دو غول بکسور به اين سو و آنسو بجهند و به فضايی خالی از اين دو ضربات فنی وارد آورند. خوشبختانه بکسورهای ما عقل و شعور دارند، چنين اداهايی از خودشان در نمیآورند تا مردم آنان را ريشخند کنند. در بخش زندگی روحی و ذهنی وضع کاملاً طور ديگریست. فکر و فلسفه و علوم انسانی و علوم طبيعی، کُشتی و بُکس نيستند که وارد شدن در «رينگ» آنها خطر جانی داشته باشد. هر کسی میتواند در خانهی خود با آنها نجوی کند يا به آنها «هل من مبارز» بگويد. اما مرکز علم و انديشه فقط همچنان غرب است. خارج از اين خطهی غربیزی و غربینگر که از نظر تمدنی و فرهنگی همتا و نظيری ندارد، نمیتوان در دانشوری و انديشيدن پرورش ديد و سهيم گشت. به اين ترتيب «انديشمندان و دانشوران» ما مجازند در چهار ديواری امن و امان ميهن خود هرچه میخواهند بينديشند، هر دانشی میخواهند از خودشان درآورند و آن را هرجا که میخواهند بهکار برند، و اجر و پاداششان را در جمهوری اسلامی ببينند، و میبينند. بیجهت نيست و حقيقت دارد که «ما انديشمندان و دانشوران» آنچنان در وطن مألوف شهرهی آفاق میشويم و شدهايم که بِئسالبدلهای غربی میتوانند حسرتش را بخورند. هم موفقيت ما در اين زمينه و هم علل و نتايج آن که به تخريب ذهنی و روحی جوانان منجر میگردد، همه لودهندهی خويشاوندی عميق و پنهان ما در بافت جامعهی اسلامیمان هستند. گواه آن اين است که ما عملاً در هر زمينهای، از جمله در زمينهی فرهنگ به معنای اخص آن، جايی «گفتمان» میکنيم که سازندگان و عاملانش ما را از هر نظر سراپا بیسيرت کردهاند. به چنين حکومت و جامعهای خيلی آشکار نان قرض میدهيم تا جلوی عرض اندام فکری ما را نگيرد! اين نان قرض دادن يعنی کور و کر و لال ماندن در برابر فاجعهای که اُلگوی اصيلش اسلام دو سدهی نخستين است. آنهايی که اکنون ماتادور گاوبازیهای فرهنگی شدهاند خشنود باشند که بر نعش جامعهای پا میکوبند که تازه پنجاه سال از عمر متمدن شدنش میگذشت و داشت کمکم جان میگرفت.
&
http://www.aramesh-dustdar.com/index.php/article/100
17.06.11 | آرامش دوستدار
برای آنکه شايد ما از خواب خرگوشی در بنبستی که من آن را نزديک به سه دههی پيش در فرهنگ خودمان ديده و نشان دادهام بيدار شويم، برای آنکه شايد در جستوجوی راهی به خارج برآييم و به اين منظور عللی را بيابيم و بشناسيم که ما را از ديرباز به اين بنبست کشاندهاند، میخواهم و بايد آنچه در اينباره مکرر گفتهام، در آغاز اين مقالهی کوتاه برای آخرين بار به تصريح و تأکيد بيشتری بگويم. و آن اين است: در نقطهی مقابل فرهنگ غربی که تنها شاگرد استقلاليافتهی يونانيان و مآلاً تنها فرهنگ پرسنده و انديشنده باشد، فرهنگ ما فرهنگیست ناپرسنده و نينديشنده و هرگز جز اين نبوده است. يعنی از بدو تبلور خود از زمان زرتشت تاکنون در کليتش که شامل جنبشها، فرقهها، مکتبها، موضعها، نگرشها و ديدگاهها بشود، هيچگاه نه پرسيده و نه مآلاً انديشيده است، مگر در دو مورد استثنايی، يعنی عبدالله روزبه و رازی که من در امتناع تفکر در فرهنگ دينی مشروحاً به آنان پرداختهام و قهراً مؤيد رويداد اين کليتاند. اين دعوی بسيار جسورانه را نمیتوان به صرف چنين خصوصيتی نادرست خواند. در عوض، امکان درست بودنش میتواند آدم پرسنده و جوينده را کاملاً نگران نمايد. و اين نشانهی خوبیست، اگر از حوزهی خصوصی و شخصی خارج شود و هر چه بيشتر خود را در بخشهای گوناگون فرهنگی بگستراند. چون برای نجات از هر مهلکهای نخست بايد آن را ديد و شناخت. چنين تشخيص، سنجش و برآوردی در مورد اين پديدهی دوهزار و پانسد ساله، آن را از داشتن هرگونه وجه اشتراکی با موضوع و موضعهای ديگر محروم میسازد. بنابراين به من با يک چنين موضوع و موضعی نبايد اين افتخار را داد که از زمرهی انديشمندان و پژوهشگران بهشمار آيم. من خودم را نه انديشمند احساس میکنم، نه «فرهيخته» که امروزه از در و ديوار فرهنگ ما میريزد، و نه هرگز پژوهشگر، و سرانجام نه پيشوا و راهنمای مردم به سوی آيندهای نويدبخش. کليدی هم نه دارم و نه میتوانم بسازم که با آن بشود درهای بستهی آينده را، که نخبگان ما چهارطاق يافته و ديدهاند، گشود. بنابراين بايد به من اجازه داده شود که از همسری با هرگونه «انسان فرهيخته» معاف بمانم. اين درخواست ناشی از تميزیست مبتنی بر ادعای جسورانهای که من میکنم و تاکنون، منفی يا مثبت، سابقه نداشته است. چنين ادعايی با تمام نتايج مترتب بر آن شامل حال همهی فرهنگسازان کنونی ما نيز میشود. عيناً به همين سبب بسياری از آنان لااقل در دلشان به من چپچپ نگاه میکنند. چنين واکنشی از جانب آنها طبيعتاً بچگانه است و از کسی سرمیزند که خود را بيش از حد نصابِ مجاز در ميانمايگی کنونی فرهنگیمان جدی میگيرد. هدف تز من در وهلهی اول بنيادگذاران فرهنگ ما هستند که ما در برابر استعدادها و توانايیهای آنان انصافاً چيزی بهشمار نمیآييم. نمونههايی از توانايی آنان را من در چند مورد نشان دادهام: در نمونهی ناصر خسرو، فردوسی، ابنسينا.
به اين ترتيب تز امتناع تفکر در فرهنگ دينی که در پرتو مستقيم يا غيرمستقيمش نوشتههای من را بايد فهميد، تزی نيست در کنار يا در برابر اغراض و نتايجی که بررسیها و جستارهای ممکن دنبال میکنند و به آنها میرسند يا نمیرسند. مثلاً دربارهی تحولات و تأثير شعر نزد ما، دربارهی گوناگونیهای نقشهای قالی و ارتباط آنها با زندگی يا تصورات ما از زندگی، يا دربارهی جامعهی مدنی، مدرنيته، دربارهی عشق و درک ما از آن در متن مناسبات زن و مرد، چه در ادبيات و چه در واقعيت روزمره، دربارهی آموزش و پرورش کودکان و عواقب آن در جامعهی اسلامی ما. تز امتناع تفکر در فرهنگ دينی وقتی مطرح میشود که ما از چهارچوب اينگونه پديدهها که به جای خود هم مهماند و هم پژوهيدنی خارج شويم و خود را با اين مسئله مواجه ببينيم که آيا فرهنگ ما در بستری از پرسيدن و انديشيدن پديد آمده و نضج گرفته يا نه. و اين مسئلهایست به همان اندازه کانونی که منحصربهفرد، چون با بنياد و بنيادگذاری فرهنگ ما سروکار دارد.
يک نشانه و نتيجهی ريشهيی پرسيدن و انديشيدن ضرورتاً بيرون آوردن تمام وجوه زندگی از يکنواختی و تکرار، پديد آوردن گوناگونی در آنها و دادن چهرهها و جلوههای نو به آنهاست، همراه و هماهنگ با نظامی که پرسيدن و انديشيدن بهوجود میآورند. نشانهی ديگر در پيوند با آن اولی، کوشش در کشف و فهم مشکلات خودمان و در يافتن راههای ممکن برای رفع آنهاست، بدون کپی کردن از فرهنگ غربی و به کار بردن کپیها برای موارد موازی در فرهنگ خودمان. منظور من از «موارد موازی»، مابهازاهای آنگونه پديدههايیاند که درونی دو يا چند فرهنگ هستند و مشابه هماند بیآنکه همانه باشند. طرز مواجه شدن با اين پديدههای «مشابه» و «ناهمانه» طبيعتاً نمیتواند يکی باشد. مسيحيت و اسلام يکی از اين موازیها هستند، موازیهای دينی. اينگونه موازیها مشابهت صوری دارند اما از نظر مادی ناهمانهاند. به همين جهت بايد روالهای ناهمانه در مقابله با آن دو را جدی و ضروری گرفت. هراندازه موازیهای فرهنگی ديرينتر و درونیتر باشند ناهمانهتراند. تمام ارزشهای مختص به يک قوم معين از همين نوعاند. اگر ما به ناهمانگی موازیها توجه نکنيم و آن را در ژرفايش نبينيم و نشناسيم، شکست ما در يافتن راهحلی برای مشکلات ناشی از آنها از پيش محتوم است. کشف، بررسی و شناختن اينگونه مشکلات، چنانکه بارها توضيح کردهام، نه با عاريه گرفتن اُلگوها و ابزارهای غربی، بلکه با آموختن شيوهی کشف و بررسی از غربیها میتواند ميسر گردد.
هرگونه آزادی زن در جامعهی ما، چون زن در اسلام فقط حکم متاع جنسی و دستگاه توليد نسل برای مرد دارد، تابع روشن کردن تکليف اصولی و قطعی اسلام با انسان باقی میماند. نخست از طريق درهم کوبيدن کل ارزشهای اسلامی که از انسان بنده میسازد و زن را به دوجنبهی بندهی خدا و بندهی مرد تقليل میدهد و در آن متعين مینمايد، میتوان زمينه را برای آزادی زن چون تابعی از متغير مرد که خودش تابعی از متغير اسلام است، مهيا ساخت. فقط برای آنکه از يک حيث معين موقع و موجوديت زن را بدانگونه که در مسيحيت به آن برمیخوريم با موقع و موجوديت تعينيافتهی زن در اسلام بسنجيم و يکی از سدها موازی فرهنگی را در اين دو دين نشان دهيم: برخلاف مسيحيت که از همان آغاز تشکلش بنياد زناشويی را يکسان بر موافقت و تمايل هر دو طرف مبتنی میدانسته و میکرده، مرد در اسلام بر طبق قراردادی که حق فسخ يکجانبهاش پيوسته از آنِ اوست، مالک زن میشود و تا وقتی که بخواهد مالک او میماند، بويژه مالک واژَن و زهدان زن. نخست و پيش از هر چيز بايد کمر ارزشهای حقوقی، اخلاقی، اجتماعی و فردی اسلام را، سربهسر و از هر نوع مقولهای چنان شکست که ديگر نتواند از جايش برخيزد. در غير اينصورت آنچه دربارهی استيفای حقوق زن بگوييم و بکنيم دروغ و ترفند است يا سادهدلی و سادهبينی.
برخلاف ظاهر، نپرسيدن و نينديشيدن بهمراتب بيش از بزرگان ما دربارهی ما کنونیها صدق میکند. ما کنونیها فقط در صورتی مجازيم داعيهی پرسيدن و انديشيدن داشته باشيم که با اساسیترين هنجارهای تعبدی و خدشهناپذيرمانده و حکومت آنها بر فرهنگمان رويارو شويم، تجاوز مخرب و سرکوبندهی آنها را برملأ سازيم. هيج حاصلی ندارد که در کنج و دنج خانه به ياری و ياوری همسلکانمان مثلاً از دين روگردانيم، يا حتا احساس اتهايستی کنيم، و در نوشتههامان جار بزنيم که همه اهل گفتوگو، بخوانيد مماشات، هستيم. در برابر هزاروچهارسد سال جهل و خرافات دينی سکوت کنيم، و مسائل را با دُزاژی از انساندوستی آقامعلمانه چنان در عرصهی ادب و «فلسفه» با ابزارهای مربوط رتق و فتق کنيم که بيش از يک بند انگشت از رويينترين قشر آنها فروتر نرويم، تا خواننده در کنار ما به راهحلها رسيده باشد، پيش از آنکه مسائل را بشناسد. مثلاً دربارهی برابری حقوقی زن و آزادی او از بندهای جامعهی مردانه و مردپسند در دل اسلام، حرفهايی بزنيم که نه درستاند و نه حتا سرگرمکننده. در حالیکه هرگونه آزادی زن در جامعهی ما، چون زن در اسلام فقط حکم متاع جنسی و دستگاه توليد نسل برای مرد دارد، تابع روشن کردن تکليف اصولی و قطعی اسلام با انسان باقی میماند. نخست از طريق درهم کوبيدن کل ارزشهای اسلامی که از انسان بنده میسازد و زن را به دوجنبهی بندهی خدا و بندهی مرد تقليل میدهد و در آن متعين مینمايد، میتوان زمينه را برای آزادی زن چون تابعی از متغير مرد که خودش تابعی از متغير اسلام است، مهيا ساخت. فقط برای آنکه از يک حيث معين موقع و موجوديت زن را بدانگونه که در مسيحيت به آن برمیخوريم با موقع و موجوديت تعينيافتهی زن در اسلام بسنجيم و يکی از سدها موازی فرهنگی را در اين دو دين نشان دهيم: برخلاف مسيحيت که از همان آغاز تشکلش بنياد زناشويی را يکسان بر موافقت و تمايل هر دو طرف مبتنی میدانسته و میکرده، مرد در اسلام بر طبق قراردادی که حق فسخ يکجانبهاش پيوسته از آنِ اوست، مالک زن میشود و تا وقتی که بخواهد مالک او میماند، بويژه مالک واژَن و زهدان زن. نخست و پيش از هر چيز بايد کمر ارزشهای حقوقی، اخلاقی، اجتماعی و فردی اسلام را، سربهسر و از هر نوع مقولهای چنان شکست که ديگر نتواند از جايش برخيزد. در غير اينصورت آنچه دربارهی استيفای حقوق زن بگوييم و بکنيم دروغ و ترفند است يا سادهدلی و سادهبينی.اين مقاله، بهصرف آنکه به پديدهها و بعدهايی از فرهنگ غرب اشاره میکند، نه در دفاع از آن در برابر فرهنگهای ديگر و نه در مقايسهاش با آنها نوشته شده. علتش در مورد اول اين است که فرهنگ غربی در دفاع از خود نيازی به ديگری ندارد، چون در کشمکش دائمی با خودش میزييد، و از همين زورآزمايی درونی است که زنده و متحول میماند. علت مورد دوم اين است که فرهنگ غربی از هيچ لحاظی مقايسهپذير نيست. در همهی زمينهها بدينگونه خودساخته بوده که به آنچه از خارج نيز گرفته صورت و ارزشی کلی داده است، آنچنان که به مواد خام میدهند و آنها را از جزئيتِ بیشکلی و بیارزشی درمیآورند. جزئيات را در مخرجی کلی از قانونمداری گردآوردن يعنی از آنها علم ساختن. اين جنبش پس از هزارسال سرکوبش توسط کليسای کاتوليک، از نو انگيخته و پويا میشود تا همچنان در حيات جديدش ببالد و بپايد. غرب با چنين خصوصيتی کانون و محور تمام روشها و ابزارهای لازم برای بقای تمدن و فرهنگ در سراسر جهان است. هيچ جامعهای نيست که از آنها برخوردار نباشد يا نشود، يا از تأثير آنها مصون بماند. هيچ جامعهای، بهمحض آنکه نخواهد در پوستهی رکودش بپوسد، نمیتواند خود را از فرهنگ غربی بینياز بداند. قطع نظر از آسيبهای نابخشودنی و جبرانناپذيری که در طی تاريخش به اقوام ديگر وارد آورده، غرب از همه حيث نمونهای منحصر بهفرد بودهاست. پايهيیترين، مهمترين و بهترين اثرها را در هر زمينهای، تمدن و فرهنگ غربی پديد آورده است و همچنان میآورد. انکار نمیتوان کرد که فرهنگ غربی همه جا حضور دارد: با علمش با موزيکش، با هنرش، با ادبش، با فلسفهاش، و پابهپای اينها، و چه بسا بيشتر از اينها با تکنيک و صنعتش در هرزمينهی ممکن. اما حضور همهجايی غرب دال بر غربیشدن فرهنگهای ديگر نيست. در غير اينصورت آنچه برشمرديم نمیتوانست به فرهنگ غربی اختصاص داشته باشد. معنای همه جا بودن غرب اين است که هم در تمدن و هم در فرهنگ بر همه جا احاطه دارد و خودش عيناً به اين دليل محاط نمیشود، تسخيرناپذير میماند.
جوامعی که با آموختن از غربیها خود را بهگونهای در کنار آنان جای میدهند، يا در مواردی از تکنولوژی رقيب آنها میشوند و گاه نيز بر آنان پيشی میجويند، همه شاگردان جدی و استثنايی آنها بودهاند، يعنی دارای خواصی که ما خاورميانهيیها و مآلاً ما ايرانيان فاقد آنها هستيم: هوشمندی، کوشايی، پشتکار و بیادعايی. نوع موفقيت ايرانيانی که پس از روی کار آمدن جمهوری اسلامی در خارج کشور، بويژه در آمريکا ميهن دومی يافتهاند يا آن را چون ميهن دومی گزيدهاند و آشکارا لودهندهی روح، استعداد و بیگوهری فرهنگی ماست، عموماً منحصر میشود به: کسب، سرمايهگذاری، معاملات املاک، صرافی، کارهای حقوقی مربوط به پناهندگی، پزشکی و خاصه در جراحی که نوعی کار دستی در مراحل عالی است. ميان آنهايی که از اين مقولهها هستند کمتر کسی میتوان يافت که افق ذهنیاش از حوزهی حرفه و کاربرد ثروتش فراتر رود. تازه آنوقت ميان اين دو سه ميليون ايرانی ساکن يا زاده و پرورشيافته در غرب -از استثناآت که نمیتوانند نموداری از ارزش فرهنگی ما باشند بلکه نوعاً يکی از هزاران هزار دستاورد فرهنگی و جوامع غربی هستند بگذريم- ده تن نمیتوان يافت که ويولونيست، ساکسوفونيست، پيانيست، چليست، آهنگساز باشند يا آکروبات، جانورشناس، جهانگرد، کوهنورد؛ يا تاريخشناس به معنای علمی و جدی آن، تا بتوانند تاريخی از ايران باستان، يا ايران اسلامی بنويسند. هر دو کوشش درخور در اين دو زمينه را اروپاييان کردهاند. هنوز که هنوز است واقعبينانهترين تاريخ اسلام به زبان فارسی همان است که علیاکبر فياض بيش از نيم قرن پيش نوشتهاست. در حاليکه در هر پستويی از دانشگاههای آمريکايی چند ايرانی «سر به جيب تفکر» فرو بردهاند و در ارتباطات زيرزمينیشان با همديگر و بر ضد هم آثاری مینويسند که به ندرت قابل اعتماد و موضوعاً بهدرد بخورند.
همه جا تسخيرکننده و تسخيرناپذير بودن غرب را در هر موردی کاملاً به معنای واقعی آن بايد گرفت از هرجهت: در پژوهش از هر نوعش، در کشف، اختراع، در پيشبرد همهی رشتههای علمی و ايجاد تکنيک برای کاربرد آنها، در ساختن تئوری برای توضيح مسائل ممکن و واقع، در آتشفشانشناسی، در اقيانوسشناسی و اقيانوسکاوی، در تسخير قلههای مرتفع، در صعود از تيغههای خطرناک، در همهی ورزشهای ممکن. مختصر در هرچه کارآيی آدمی به نهايت ممکنش برسد. هزاران بچهی جنگزده، بیخانمانشده، قحطیزده را غربیها از مناطق گوناگون دنيا آوردهاند و فرزند خود ساختهاند. اينگونه امداد و اقدام همچنان ادامه دارد. پزشکی بیمرز در سراسر جهان پديدهایست غربی. مراکز خصوصی غربی برای کمک در کشورهای آفريقايی، سازمانهای نيکوکاری و تيمار، سازمانهای حفاظت از کودکان از جانب غربیها و به سرپرستی و به خرج آنها در سراسر جهان بيش و گوناگونتر از آنند که اينجا برشمرده شوند. تمام اين کارها دشوارند. از خود گذشتگی، انساندوستی و مسئوليت میخواهند و کمترين پاداشی جز التيام دردها و رنجها ندارند. مؤکداً بگويم: من از ابتکارها و فعاليتهای شخصی و گروههای فردی در جوامع غربی حرف میزنم، که نمونههايیاند از سدها نوع ديگر از ديگرگونیپذيری فرهنگی و تمدنی آنها. زبان حال ما در مقابل اين است: وقتی چنين انتظاراتی ديگران از ما ندارند، چرا ما از خودمان داشتهباشيم!؟ چرا کارهای بامسئوليت و بیپاداش بکنيم!؟ چرا وجدان ما -اگر چنين چيزی داشتهباشيم- از اينهمه بيداد که شبانهروز در کشورمان روی میدهد ناراحت شود؟ ما که خودمان عامل آن نيستيم. مگر نه اين است که در دل اين فاجعهی بزرگ، و حالا که ديگر به ما مدال قهرمانی صلح هم دادهاند، دل به دريا زدهايم و به اعتبار اين افتخاری که نصيبمان شده سازگاری اسلام و دموکراسی را برای چندمين بار اعلام میکنيم، شاهکاری که فقط از ما ايرانيان اسلامیمنش ساختهاست؟ تقصير ما اين ميان چيست که اسلام رسماً دختربچه را برای رفع شهوت مردان کلانسال به عقد آنها در میآورد تا هرآن که بخواهند و شهوتی شوند شب و روز به او تجاوز کنند، و خونش را دين مبين حلال شمارد، به محض آنکه «خطايی فاحش» از او سرزند. ما آدمهای مجلسی، با نزاکت و آدابدان از فرط «فعاليتهای سنجيده»، «معقول» و حسابشده ديگر وقت نداريم به سبب اين چيزهای ديگر عادیشده با اسلام سرشاخ شويم، بگذريم از اينکه به صلاحمان هم نمیبود. مگر ما کلود لوی استروس هستيم که هشت سال از عمرش را «تلف کرد» برای آنکه میخواست در زندگی با قبيلههای مختلف بومی در برزيل، احساس آنها را در خود بهوجود آورد تا بتواند از اينطريق آنها را بفهمد؟ و تازه پس از اين هشتسال لمس و فهم زندگی پرمشقت آنها و شرم ناشی از آسيبهايی که آنها از جهان متمدن ديدهاند، بيش از يک دههونيم نتوانست و به خود اجازه نداد دست به قلم برد تا از رنج و سيهروزی اين «همنوعان» خود «گزارشی علمی» فراهم آورد. اين کارهای عجيب و غريب به ما نيامده. در عوض، ما در اولين فرصتی که پيش آمد از او نيز در آثارمان نام خواهيم برد، اگر تا کنون نبردهباشيم تا در اينگونه لاف و گزافهای «انسانی-علمی» نيز از همکاران خرد و درشتمان در رقابت بر سر فريب و تحميق هر چه بيشتر خود و خواننده عقب نمانيم. الان سی سال است که اين سرزمين با جامعه و افرادش چنان زير و زبر شده که بازشناختن دورهی پيشين آن در وضع کنونیاش و به عکس غيرممکن گشته است. اين وضع را که ديگر نمیشود درست کرد و آن را به آنچه پيش از اين بوده بازگرداند. چه کاریست که ما بجای شعرگويیها و قصهنويسیهای همهپسند که خواننده را محظوظ و ما را مشهور و مخمور میسازد بخواهيم با چشمهای وقزده و بینور در اعماق اين رويداد، که هيچکس در برابر اثر مخرب آن مصونيت ندارد، بنگريم و از چنين اعماق سياهی رمانهايی درآوريم و بنويسيم که بلد نيستيم!
برای آنکه واقعيتی در مورد سرآمدان کنونی ما محسوس و ملموس شود، فرض را اين میگيريم که ايرانيان به سه صنف تقسيم شوند. اين فرض طبيعتاً مانند هر فرض ديگر بازتاب واقعيت نيست، اما در حدی که خصوصياتی واقعی را از همديگر متمايز و در مقولههايی جداگانه گرد میآورد و مآلاً آنها را چشمگير میسازد، میتواند بعنوان الگو و ابزار کار چهرهای از واقعيت را بشناساند. اينگونه فرض را میتوان اصطلاحاً فرض راهنما يا فرض روشنگر ناميد: در حدی که ما ايرانيان بخصوص در مبادرت به اموری که برايمان پرسود و بیدردسر باشند کارکشته و پيشتازيم -اين را پس از ۲۸ مرداد تودهایهای زرنگ و باهوش نيز بخوبی ثابت کردند- متعلق به صنفی هستيم که در اصل يا نهايتاً با اقتصاديات سروکار دارد. شرايط مکانی-زمانی برای اين صنف بیاهميت است. نشان داده که همه جا و در همه حال موفق میشود، چه در جمهوری اسلامی، چه در خارج آن و چه در هر دو با هم. صنف ديگر، برحسب آنکه تن يا ذهن را ملاک بگيريم، آن است که زور بدنیاش بر زور ذهنیاش میچربد. از اين صنف اند، در سطح بالاتر، ورزشکاران به معنای اعم آن، از ورزش دو، شنا، فوتبال، ديسکپرانی گرفته تا کشتی، وزنهبرداری، دوچرخه سواری، اتومبيلرانی و... از داپينگ که بگذريم، در ورزش نمیتوان تقلب کرد. اما در نوعی از زورآزمايیها پا از حد و حدود خود بيرون گذاشتن خطر جانی هم دارد. مثلاً در بُکسبازی. اما خوشبختانه نه بکسور سنگينوزن ما ديوانگی میکند پا در رينگ بکس حريفی فرضاً چون روسلان چاگايف اُزبک يا رقيبش نيکلای والويف روس بگذارد، نه مسئولان امر به يک ديوانهی احتمالی چنين اجازهای میدادند. بنابراين، کسی که نتواند جان سالم از اين ميدان به در برد، خودبهخود پا در آن نمیگذارد. صنف سوم آن است که چون نيروی بدنی بهاندازهی کافی ندارد، گمان میکند از نظر ذهنی بيش از اندازهی لازم نيرومند است. ديگران نيز همين تصور را از او دارند. کار اين صنف سوم و آخر در فرهنگ به معنای اخصش که کليت ساختههای روحانی و معنوی يا ادبی و هنری باشد نه تنها نزد ما آسان و بیدردسر است، بلکه شأن و شهرت نيز میآورد. چنين صنفی همواره تاج افتخار بر سر معنويات فرهنگ ماست.
کمابيش با حد نصابی از معلومات آسانياب و هنرپيشگی فکری، همه کس میتواند عضو اين صنف باشد يا بشود و در بازار آن جنسش را به خريدار بُنجلپسند قالب نمايد. اين حوزهی بیصاحب، اين حوزهی بیدر و پيکر همه کس را به خود راه و در خود جا میدهد. هيچ ملاک و معياری برای ورود به آن و عرضهی متاع خود جز پيرذهنی زودرس، نوخواستی کورزاد، بیچشم و رويی و شيادی معنوی، با يا بدون عنوان دکترا، وجود ندارد. هر کسی میتواند کالايش را با انگ خودش بستهبندی و عرضه کند. منتها در اين بازار سه نوع کالا بيشتر طالب ندارند. يکی عرفانیست، ديگری غربی و سومی مخلوطی از هردو. هرچه اين سه نوع کالا بيشتر با برچسبهای رنگارنگ، اُملی و دهاتیپسند پيچيده شده باشند، بيشتر خواهان دارند. همچنانکه شهرها برخلاف ظاهر در جمهوری اسلامی شکلاً و جنساً هيولاهايی روستايی شدهاند، اين بازار را نيز توليدکنندگان و فروشندگان دهاتی و دهاتیمنش قبضه کردهاند. به اين ترتيب از اجامر که بگذريم، دهاتی و دهاتیمنشِ انتلکتوئل پديده و تحفهی جديدیست آفريده شده در جمهوری اسلامی و قهراً برای نخستين بار در تاريخ ما. سنايی که در نقش مداح از دربار غزنويان خيری نمیبيند و به عرفان پناه میبرد، هشتسد سال پيش گفتهاست: مرغ، دم او رو به شهر، سر او رو به ده/ دم اين مرغ از سر او به! اما منظور من از دهاتی و دهاتیمنش چيز ديگریست: دهاتی آن است که نتواند بهموقع در شهر از تنگناها، قالبها و قيدهای زيستِ محيطی و بومی، و تصورات سادهدلانهی روستايی مخل به پرورش و بالش شهری برهد و بهدرآيد و بيش و پيش از هرچيز نتواند به وضع خود وقوف يابد و گمان کند میتوان موانع شهریشدن را صرفاً با خواندن کتاب و تحصيل اين يا آن رشته از ميان برداشت. مختصر، دهاتی آن کسیست که ده را با خودش به شهر بياورد و به اينصورت لعاب شهری به خودش بدهد. دهاتیمنش آن است که شهری باشد و به صرف شهریبودنش دچار اين خواب و خيال شود که با «راه يافتن به چشمههای فرهنگی» غرب و غوطه زدن در آنها و احياناً به هدايت اين يا آن استاد، رشد ذهنیاش به حدی رسيده که ديگر میتواند آن را متوقف سازد، ميان مشکلات، ديدها و دريافتهای غربی از امور بلمد، يا جست و خيزکنان آنها را به چشم و گوش هموطنانش عرضه نمايد، تا آنان و خودش از تماشای اين بیحرکتی و جاخوشکردن يا تکاپوی نمايشی لذت برند. صرف کتابخواندن و تحصيلات عالی نه دهاتی را شهری میکند و نه دهاتیمنشی شهری را زايل میسازد. در پس اين دو چهرهی انتلکتوئل نوپديد بايد بتوان خويشاوندی با گردانندگان سياسی-فرهنگی کشور و جامعهی اسلامیشدهاش را ديد. با وجود اينگونه خويشاوندیهای زيرزمينی، خيال صاحبان و مالکان کشور از جانب اين نخبههای دوقلو تخت نيست؟ تصادفیست که جوائز ادبی ميان «رماننويسها» پخش میکنند؟ بنياد به نام آنان تأسيس میکنند؟
همين کارگزاران سياسی-فرهنگی دهاتیالاصل و دهاتیمنش و گاه حتا در خارج و احياناً در آلمان درسخوانده و متخصصشده در امور شرق و غرب نيستند که شخصاً و رأساً با فرهنگها «گفتوگو» میکنند و هوای انتلکتوئلترها را نيز دارند که از غافلهی موآنست با فرهنگ غربی عقب نمانند؟ به اين منظور نيست که اين گردانندگان در جامعهای ملوث به فلاکتها و نکبتهای اسلامی و سيهروزیهايی که ببار آورده کنفرانس کانت و نيچه برگزار میکنند؟ يا فيلسوفان بزرگ غربی را به کشور دعوت مینمايند، اينان نيز دعوت را میپذيرند و میآيند با همکاران ايرانیشان داد و ستد فلسفی میکنند و متوجه میشوند که نتيجهی اين ديدار، چنانکه سپس توضيح خواهد شد، برای آنها سودمند بودهاست!؟ در حاليکه معلوم نيست چه دردی اين مهمانان میتوانند از ما خواص نوساخته و نوساز در «مدرنيتهی اسلامی» دوا کنند. «تبادل نظر» با آنان چه سودی برای ما دُنکيشوتهای فلسفی دارد، جز آنکه با حضور به هم رساندن توريستیشان در جمع ما فيلسوفان جديدالتأسيس که مفهوماً دهاتی و دهاتیمنش را در برمیگيرد، ما بيشتر در پوست خودمان شير شويم؟ بعداً به معنای اين اصلاح خواهيم پرداخت. جديدالتأسيس البته منحصر به فيلسوفان نيست. بد نيست اندکی در اين مورد توضيح بدهم. اينکه من «روشنفکران»، اعم از «فيلسوفان» ، «جامعهشناسان»، «روانکاوان»، «روانشناسان» و «فرويديستها»، «لاکانيستها» و سرانجام «جامعهشناسان و همهچيز نويسان» را جديدالتأسيس مینامم، شوخی و جدی با هم است. چون اينگونه «اهل فکر» را من تا اندک زمانی پيش از انقلاب اسلامی نديده بودم و نمیشناختم، نام با مسمای ديگری برای مشخص ساختن اين نوپديدهی فرهنگی نيافتم. عموماً کسانی که موتور فرهنگی يک جامعه هستند، به مسائلی میپردازند که از آنِ جامعهی خودشان است و اين کار را با معيارها و ميزانهايی میکنند که بتوانند راهی به فرهنگ آن جامعه باز نمايند و در صورت لزوم از آن به خارج بگشايند. جز اين هم نبايد کرد، چون حاصلی ندارد. اما انديشمندان «جديدالتأسيس» که شب و روز کارشان پرواربندی فرهنگ و جامعهی ما با خوراکهای روحی و ذهنی غربی و مغذی کردن هر چه بيشتر چنين معجونی برای پاسخ دادن به نيازهای کاذبی است که خودشان با اين شيوه به وجود میآورند -مثلاً شناساندن «عقل ابزاری» به جامعهای که اگر عقلی داشته، سی سال است آن را بر باد دادهاند و خودش شريک جرم عاملان بودهاست- با مصالح و ابزاری کار میکنند که آنان را مفتون و مجذوب خود کرده، اما از آنِ فرهنگ ايران اسلامی ما نيستند تا در آن بهکار آيند. انگار اين سرزمين برای آنان آزمايشگاهیست برای تمرين آموختههای «متا-فيزيکی»، يعنی فراوجودیشان که از غرب با خود آوردهاند، و نه زادگاه، جايگاه و پرورشگاه فيزيکی يعنی وجودیشان. در سخنانشان چنان اظهار وجود میکنند که گويی تبارشان به ميشل دومونتنی ، مونتسکيو و ولتر يا ژان ژاک روسو میرسد، نه به فرخی، جامی، خاقانی، خيام، عطار، عبيد زاکانی، سعدی و حافظ.
احتياجی نيست نامهای نويسندگان معاصر غربی را که بدون ذکرنامشان نويسندگان جديدالتأسيس ما يک مقالهی ده صفحهای نمیتوانند حتا دربارهی صادق هدايت بنويسند در اينجا بياوريم، تا سترونی و دريوزگی ما در «آفرينندگیهای آنان» آشکار گردد. لزومی هم ندارد خواننده از آنان بپرسد چرا اينهمه لاف و گزاف در لباس مبدل نخبگان غربی که نهتنها از ما و فرهنگ ما نيستند، بلکه هيچگاه برای ما و به خاطر ما ننوشتهاند. خواننده میتواند بسيار آسانتر و سادهتر آنان را با پرسشهايی از اين نوع مواجه نمايد و مطمئن باشد که در جوابش درمیمانند: ژول ورن از کدام فرهنگ است؟ معنايش چيست که او نه از فرهنگ ما بلکه از فرهنگ اروپايیست، بويژه وقتی در فضای رمانهای او مانند رمانهای هربرتجرج ولز موازیهايی میتوان يافت که بازشناختن آنها در پيشبينیهای اختراعاتی و اختراعات لئوناردو داوينچی نبايد دشوار باشد؟ چرا دکتر جکيل و مِستر هايد، مخلوق رابرت لويی استيونسن نويسندهی اسکاتلندی شخص را به ياد بيماری اسکيزوفرنی، کشف گوستاو بلوير، پزشک سوئيسی میاندازد؟ تازه تکليف نويسندگانی چون موريس لبلان و مخلوقش آرسِن لوپن از يکسو و آرتور کانن دُيل و مخلوقش شرلوک هلمس از سوی ديگر چه میشود، که از نويسندهی اولی خطی به دکارت و از نويسندهی دومی خطی به فرانسيس بيکن میتوان رسم نمود؟ موريس لبلان مانند دکارت فرانسوی است و آرتور کانن دُيل مانند فرانسيس بيکن انگليسی. اين ارتباط و مشابهت فرهنگی تصادفی نيست. خواننده کافیست به خصوصيات آرسن لوپن و شرلوک هلمس توجه کند. آرسنلوپن دزدیست با مهارتهای گوناگون و نه بهندرت با اغراض شرافتمندانه که تمام نقشهکشیهايش، از جمله برای دستبرد يا يافتن راه فرار از چنگ پليس، همواره مبتنی بر تعقل است. چنين روش و شيوهای فقط در فرهنگ دکارتی ميسر میگردد. شرلوک هلمس کارآگاهی خصوصیست که از سرکنجکاوی شخصی دزدیها و جنايتها را با روش تجربه و آزمايش کشف میکند. دستيارش پزشکیست به نام دکتر واتسون . بهخصوص در همکاری اين دو میتوان نموداری ديد از کاربرد آزمون و تشخيص در جنايت شناسی. روش آزمون در پیريزی علم از آن فرانسيس بيکن است. اينکه موريس لبلان تعقل را از دکارت ياد گرفته يا اساساً او را میشناخته، يا چنين رابطهای ميان آرتور کانن دُيل و فرانسيس بيکن وجود داشته، نه مورد نظر من است و نه بعنوان واقعيت در بررسی ما اهميت دارد. اهميت اين دارد که خصوصيات درونی فرهنگها تا چه حد میتوانند همريشه باشند و بهصورتهای گوناگون بروز نمايند. شاهدش را به آسانی میتوانيم در فرهنگ خودمان بيابيم: در تسلط بينش عرفانی و نگرش خيامی نسبت به امور، خيامی که مطلقاً عارف نبودهاست. همسانی اين دو در تفاوتی که با هم دارند رسيدن به مراد خويش است: خيام بهسبب وقوفش به گذرا بودن جهان و اطمينان نداشتن به آنچه سپس خواهد آمد يا به اينکه اصلاً سپسی خواهد بود، میخواهد دَمها را غنيمت شمرد، و عرفان از اين جهان گذرا رويگردان است، چون حقيقت و پايداری را در پس آن پنهان میبيند و میپندارد برای رسيدن به اين آخری بايد از آن اولی بريد.
انديشمندان جديدالتأسيس ما که خودبهخود نمیتوانند از متفکران غربی و تئوریهای آنان دل بکنند، طبيعیست که از ديدار توريستی سه چهار تنی از فيلسوفان غربی نزد خود مشعوف میشوند، بويژه که اينطور مینمايد که اين فيلسوفان ما را در رديف خودشان بهحساب میآورند، چون به هرسان يکی از ديگری دموکراتتراند و آمدن کسانی چون يورگن هابرماس و ريچارد رورتی را دال بر همسخنی آنها با خودشان میکنند. بنابراين زبان حالشان که گاهی به زبان قال نيز تبديل میگردد اين است: بيخود میگويند، تهمت میزنند -و طبيعتاً منظورشان من هستم- که خبری و اثری از فلسفه و فلسفهدان، از انديشه و انديشنده نزد ما نيست. اگر چنين حرفی صحت داشت، اينقدر مقالات فلسفی در مجلات ما نوشته نمیشدند، اينقدر ما مسائل فلسفی را مطرح نمیکرديم. اينقدر راهحلهای فلسفی برای مسائل غيرفلسفی نمیيافتيم، اينقدر مباحثات فلسفیمان در نشريههامان درنمیگرفت تا بتوانيم در چهارچوب آنها برخی بر ضد برخی ديگر به هم نزديک شويم، همديگر را تأييد نماييم، نان به هم قرض دهيم، ضمناً اين را نيز به همديگر بفهمانيم که دست کمی از هم نداريم. بسياری از تأييدها و همگويیها از اين نظر لودهندهاند. مثلاً وقتی مینويسيم: من با فلانی همعقيده هستم؛ يا فلانی اين دو مسئله را به درستی پی در پی آورده؛ يا در ضمن گذرا متذکر شويم: که کاش فلانی به ارتباط دو امر a وb نيز میپرداخت و جای خالی آن را در نوشتهاش پر میکرد. به هرسان چه آرامش دوستدار بپسندد چه نپسندد ما هميشه در صحنهايم. و اين موجب و فرصت را نيز برای شناساندن خودمان و ارزشهامان از دست نمیدهيم. اين موجب و فرصت کدامها هستند؟ حکومت جمهوری اسلامی و جامعهاش که در آن سگ صاحبش را نمیشناسد. حکومتی که به دعوتش فيلسوفان بزرگ و «دلسوز» غربی به پايتخت فرمانروايیاش آمدهاند. و نتيجهاش هم کاملاً مثبت بودهاست، هم برای ما که بر اعتماد به نفس فلسفیمان افزوده شده، و هم برای آنان که به اذعان خودشان کشفيات بسيار ارزندهای نزد ما کردهاند. مدرکش را همينجا میتوان نشان داد:
در شناخت متقابل، آنچنانکه يورگن هابرماس بهفراست دريافته، آنان از ما عقبترند: از جملهی ارمغانهايی که يورگن هابرماس در بازگشت از ايران به آلمان آورده يکی اين کشف بوده که ايرانیها دربارهی «ما» اروپايیها بيشتر میدانند تا برعکس! اگر او به جای «ما» گفته بود «من»، هم سخنش درست بود و هم وضع نزار ما ايرانیها آشکار میشد. ليکن چون او نه «من» بلکه «ما» بهکار برده، با اينکه خود ما لااقل جسته و گريخته شنيدهايم که نخست اروپاييان فرهنگ ما را به خودمان شناساندهاند، قضيه، به گونهای که يورگن هابرماس ديده، برعکس میشود و ما با خيال راحت به صدای بلند میتوانيم بگوييم: ببينيد ما ديگر چقدر دربارهی دستاورهای اروپايی میدانيم که يورگن هابرماس نيز فهميده است! يکی از نشانههای صحت تشخيص يورگن هابرماس روابط نزديک و صميمانهایست که ما، از جمله با فلسفهی خود او نيز داريم و نه تنها با او و فلسفهاش، بلکه تقريباً با همهی فيلسوفان و متفکران جديد غربی از حاضر و غايب. مثلاً با «هستیشناسی!»مان پابهپای مارتين هايدگر پيش میرويم -با او که حتا لاتينیزبانها را نيز در فلسفه به بازی نمیگرفت- تا به پيشوايیاش هرچه زودتر Dasein را از اين سرگردانی ديرپا نجات دهيم، بويژه که چنين موجودی ميان ما نيز ديده شدهاست! بجای نوشتن کتابی جمع و جور اما اساسی به منظور «خواندن و فهميدن يورگن هابرماس» مثلاً با يکچنين عنوانی، در ششسد هفتسد صفحه يورگن هابرماس را «بازخوانی!» میکنيم و همراه او و ماکس وبر، در جست و جوی ابعاد ديگری از «عقلانيت»، به جز آنچه آن دو يافتهاند، بر میآييم و با آنان «گفتمان» جدی و طبعاً يکطرفه برقرار میسازيم! ضمناً از بردن نام سدها اروپايی و آمريکايی مهم و کمتر مهم نيز لحظهای غافل نمیمانيم. يا روح ژانپل سارتر را در کتابی ششسد صفحهيی دائماً احضار میکنيم، همهی مراجع را در زبان اصلی بهدست میدهيم -يعنی ما فرانسهدان هستيم- بیآنکه حتا يکبار جرأت کنيم ترجمهی چند عبارت از او را با نشان دادن مأخذ و موضع دقيق آن در گيومه بياوريم، مبادا گير بيفتيم. در سايهی نيچه و نيهيليسمش لنگان و عصا بهدست میتازيم تا اروپاييان گمان نکنند نيچه هنر کرده گفته «خدا مرده است». هشتسدسال پيش از او حسينبنمنصور حلاج خودمان ناگهان شخصاً خدا و بيدرنگ کشته شد؛ و سرانجام با هانس بلومنبرگ، يکی از اريژينالترين فيلسوفان آلمانی قرن بيستم -دربارهاش گفتهاند: کسی که میخواهد او را ببيند بايد او را بخواند- در میافتيم، با او که اگر زنده هم بود، برای ما نامرئی میماند و روحش هم از شمشيربازی فلسفی ما با خودش خبردار نمیشد.
مسلم است که اين حرفها را من به استهزا میزنم و نه از سر «خيرخواهی». اين شيوهی «ناپسند» را من بهکار میبرم تا کاريکاتورهايی که ما از غربیمآبی خودمان ساختهايم چشمگيرتر و مضحکهشان آشکارتر گردد. تعداد آدمهای بسيار باملاحظه و پر از حسننيت ميان ما آنقدر زياد است که دل آدم بهم میخورد. اما غالبشان دودوزهبازند و آبزيرکاه. تازه اينکه چيزی نيست. در پس همهی اين تصويرهای ناجور اما جورواجور که من از روابط «تنگاتنگ» خودمان با متفکران غربی ترسيم و برجسته کردم آشکارا ناجنسی من نيز نهفته است، چيزی که ذرهای از حقيقت آنها نمیکاهد. کاملاً روشن است و حرف ندارد: آنهايی که خود را در مظان اينگونه اتهامات میبينند و خويشنمايی خود را بصورتی که من برملأ ساختهام نمیپسندند، با وجدانِ راحت در برابر اين نسبتهای «ناروايی» که من به آنها دادهام بايستند و با من معامله به مثل کنند. منتها با آوردن دليل و برهان بطلان سخنان من را نشان دهند، نشان دهند که آنچه مینويسند محتوايی جز آن دارد که پنهان و آشکار از روی دست غربیها نگاه کردهاند. شيوهی من حملهی مستقيم و آشتیناپذير است، چون هيچگونه زمينهای برای نزديک شدن به «رقيبان» بهمنظور يافتن مخرجی مشترک که مبنای گفتگو شود، مطلقاً وجود ندارد. هر چشمِ بازی میتواند آن را ببيند. با اين وصف تمام اين کولاژها در کل و جزءشان بازگردانی از واقعيت محض در فرهنگ ما هستند. واقعيت محض را در اين بايد ديد که ما در آثار «بینظيرمان» خود را همسر و همدم متفکران غربی میدانيم و معرفی میکنيم، معلوم نيست به چه اجازهای! به همين جهت نيز پروا نداريم با آنان که در ميدان عمل خودشان روسلان چاگايف و نيکلای والويف هستند اما زورشان بدنی نيست دراُفتيم، مانند پهلوانپنبههايی که خارج از رينگ در برابر اشباح اين دو غول بکسور به اين سو و آنسو بجهند و به فضايی خالی از اين دو ضربات فنی وارد آورند. خوشبختانه بکسورهای ما عقل و شعور دارند، چنين اداهايی از خودشان در نمیآورند تا مردم آنان را ريشخند کنند. در بخش زندگی روحی و ذهنی وضع کاملاً طور ديگریست. فکر و فلسفه و علوم انسانی و علوم طبيعی، کُشتی و بُکس نيستند که وارد شدن در «رينگ» آنها خطر جانی داشته باشد. هر کسی میتواند در خانهی خود با آنها نجوی کند يا به آنها «هل من مبارز» بگويد. اما مرکز علم و انديشه فقط همچنان غرب است. خارج از اين خطهی غربیزی و غربینگر که از نظر تمدنی و فرهنگی همتا و نظيری ندارد، نمیتوان در دانشوری و انديشيدن پرورش ديد و سهيم گشت. به اين ترتيب «انديشمندان و دانشوران» ما مجازند در چهار ديواری امن و امان ميهن خود هرچه میخواهند بينديشند، هر دانشی میخواهند از خودشان درآورند و آن را هرجا که میخواهند بهکار برند، و اجر و پاداششان را در جمهوری اسلامی ببينند، و میبينند. بیجهت نيست و حقيقت دارد که «ما انديشمندان و دانشوران» آنچنان در وطن مألوف شهرهی آفاق میشويم و شدهايم که بِئسالبدلهای غربی میتوانند حسرتش را بخورند. هم موفقيت ما در اين زمينه و هم علل و نتايج آن که به تخريب ذهنی و روحی جوانان منجر میگردد، همه لودهندهی خويشاوندی عميق و پنهان ما در بافت جامعهی اسلامیمان هستند. گواه آن اين است که ما عملاً در هر زمينهای، از جمله در زمينهی فرهنگ به معنای اخص آن، جايی «گفتمان» میکنيم که سازندگان و عاملانش ما را از هر نظر سراپا بیسيرت کردهاند. به چنين حکومت و جامعهای خيلی آشکار نان قرض میدهيم تا جلوی عرض اندام فکری ما را نگيرد! اين نان قرض دادن يعنی کور و کر و لال ماندن در برابر فاجعهای که اُلگوی اصيلش اسلام دو سدهی نخستين است. آنهايی که اکنون ماتادور گاوبازیهای فرهنگی شدهاند خشنود باشند که بر نعش جامعهای پا میکوبند که تازه پنجاه سال از عمر متمدن شدنش میگذشت و داشت کمکم جان میگرفت.
&
http://www.aramesh-dustdar.com/index.php/article/100
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen