نخست اين نوشته را بخوانيد:
افسانههای ايرانزمين: خراسانhttp://shahrbaraz.blogspot.com/2012/04/blog-post_11.html
...
(يک کامنت)
من از کارهایِ آقایِ خزاعی، تنها کتابی را که با عنوانِ –بهگُمانام- «افسانههای طبس» (زادگاه منِ بینوا) به چرخوکِ چاپ سپردهاند (و باز بهگُمانام در مشهدالخلا چاپ شده) ديده، و -بهناچار- خواندهام.
متأسّفانه اوراقیست بسيار مزخرف، سست، بیبنياد، و کاملاً بیارزش.
دردمندانه بايد بگويم که گردآورندهیِ محترم، حتّی نخستينهترين بايستارهایِ اين زمينهیِ ارجمندِ کارِ فرهنگی را هم رعايت نفرمودهاند... (يعنی میدانستهاند و نکردهاند!؟ ابداٰ... از ديدِ من، ايشان، با «الفبپ»یِ اين زمينه نيز، حتّی يک نيمچهآشنايیِ مختصری هم نداشتهاند.) حالا، اگر کارِ افسانههایِ سايرِ ولايات را هم به همين شُلمدنگی بههمبافيدهاند که واويلا بر ما!
البتّه، شخصاً هيچ شک ندارم که الباقیِ شبهِکُتُباتِ ايشان نيز، بايد بهلاجرم چيزکی از هميندست بوده باشد. وقتی کسی الفبانخوانده "ميرزا" میشود، معلوم است که ديفالاش تا ثريّا که هيچ، تا مهستی هم که برود، کجکی خواهد رفت؛ که ای خاکِ سه عالمِ هندوی يکجا بر سرِ منِ خانهخراب باد، که فقير بودم؛ که هرگز يکدقيقه آرام نبودم؛ که در اين شورهزارِ درد و حرمان، بر خاک افتاده بودم!
و عجبا، بلکه وامصيبتا که آنوقت بر اساسِ اين مجموعهکارهایِ کاملاً بیبنياد، گزيده و ترجمهیِ انگريزی هم به وقوع بپيوندد...! دَدَهم وای!!
...
نامِ اين کتاب را که ديدم، دردی به قفسهیِ سينهام گرفت که به قولِ پيرِ قديم: نگو و نپرس!
اصراری بر نشرِ اين چند سطر نداشتم؛ بلکه، ديدم نه اين است که از قلمام در رفته (و چون در رفته، يحتمل دواندوان خودش را به فيسپوک و وبلاگِ فقير هم خواهد رساند! امروز نرسد، فرداپسفردا حتماً سروکلّهی نحساش را هويدا خواهد فرمود)، گفتم بهتر است شخصِ شخيصِ خودمان آن را منتشار دهيم؛ وگرنه، اصلاً خوش ندارم باعثِ کدورتِ اشخاص بشوم. (ما که چيزی به نام «نقد» نداريم؛ که اگر میداشتيم، امروزِ روز، امثالِ چرتيّاتِ آقای خزاعی را نداشتيم!! پس چرا بايد آدم چيزی بنويسد که آدمها برنجند؟!)
من از کارهایِ آقایِ خزاعی، تنها کتابی را که با عنوانِ –بهگُمانام- «افسانههای طبس» (زادگاه منِ بینوا) به چرخوکِ چاپ سپردهاند (و باز بهگُمانام در مشهدالخلا چاپ شده) ديده، و -بهناچار- خواندهام.
متأسّفانه اوراقیست بسيار مزخرف، سست، بیبنياد، و کاملاً بیارزش.
دردمندانه بايد بگويم که گردآورندهیِ محترم، حتّی نخستينهترين بايستارهایِ اين زمينهیِ ارجمندِ کارِ فرهنگی را هم رعايت نفرمودهاند... (يعنی میدانستهاند و نکردهاند!؟ ابداٰ... از ديدِ من، ايشان، با «الفبپ»یِ اين زمينه نيز، حتّی يک نيمچهآشنايیِ مختصری هم نداشتهاند.) حالا، اگر کارِ افسانههایِ سايرِ ولايات را هم به همين شُلمدنگی بههمبافيدهاند که واويلا بر ما!
البتّه، شخصاً هيچ شک ندارم که الباقیِ شبهِکُتُباتِ ايشان نيز، بايد بهلاجرم چيزکی از هميندست بوده باشد. وقتی کسی الفبانخوانده "ميرزا" میشود، معلوم است که ديفالاش تا ثريّا که هيچ، تا مهستی هم که برود، کجکی خواهد رفت؛ که ای خاکِ سه عالمِ هندوی يکجا بر سرِ منِ خانهخراب باد، که فقير بودم؛ که هرگز يکدقيقه آرام نبودم؛ که در اين شورهزارِ درد و حرمان، بر خاک افتاده بودم!
و عجبا، بلکه وامصيبتا که آنوقت بر اساسِ اين مجموعهکارهایِ کاملاً بیبنياد، گزيده و ترجمهیِ انگريزی هم به وقوع بپيوندد...! دَدَهم وای!!
...
نامِ اين کتاب را که ديدم، دردی به قفسهیِ سينهام گرفت که به قولِ پيرِ قديم: نگو و نپرس!
اصراری بر نشرِ اين چند سطر نداشتم؛ بلکه، ديدم نه اين است که از قلمام در رفته (و چون در رفته، يحتمل دواندوان خودش را به فيسپوک و وبلاگِ فقير هم خواهد رساند! امروز نرسد، فرداپسفردا حتماً سروکلّهی نحساش را هويدا خواهد فرمود)، گفتم بهتر است شخصِ شخيصِ خودمان آن را منتشار دهيم؛ وگرنه، اصلاً خوش ندارم باعثِ کدورتِ اشخاص بشوم. (ما که چيزی به نام «نقد» نداريم؛ که اگر میداشتيم، امروزِ روز، امثالِ چرتيّاتِ آقای خزاعی را نداشتيم!! پس چرا بايد آدم چيزی بنويسد که آدمها برنجند؟!)
?
نکته:
متأسّفانه، متنِ کامنت، از سعادتِ نشر در وبلاگِ جنابِ شهربرازِ گرامی، محروم مانده! شايد هم فراموشام شده که پست کنم! والله نعلم!!
&
نشرِ نخست (در فيسالپوکِ مبارک) (چهارشنبه، آوريل 25، 2012):
https://www.facebook.com/notes/mehdi-sohrabi/وقتی-کسی-الفبانخوانده-ميرزا-میشود/141465425984485
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen