
نه دير و دور زمانی ، که تا همين چندی پيش ، اينجا در اين خاکسترزار ، حتّی خاطرات ِ روزانه يا شبانهمان را هم ، بايد با دست ِ چپ مینوشتيم ( و اگر چپدست بوديم ، با دست ِ راست ! ) ؛ و عاقلانهتر اين بود که اصلاً چيزی ننويسيم . اگر میخواستی در همهی ِ يک شهر ِ حتّی بزرگ ِ ميليونی نيز ، جايی پيدا کنی که چارسطر نوشتهات را با دستگاه تحرير کند ، که اگر گير افتادی راهی برای ِ انکار ِ آن داشته باشی ، تنها پاسخی که میشنيدی ، نگاههای ِ چپچپ يا راستراست بود !...
و اينطورها بود که خودسانسوری ِ هزارهایات همچنان پايدار میماند ؛ و يا به دام ِ مبهمنويسی و شيوهی ِ چوب ِ دوسر گرفتار میآمدی ؛ و خودت نوشتهات را ناخوان میکردی ؛ و بر آن نامهای ِ عجيبغريب مینهادی : شعر ، شطح ، رموز ، ...
دلات برای ِ فردوسی و ابن ِسينا میسوخت ، و برای ِ فخرالدّين اسعد و ناصر ِ خسرو ، عينالقضات و خيّام ، انوری و ابن ِ عربی و شمس ، مولانا و عبيد و حافظ ، و تا برسی به يغما و ميرزا آقاخان و مراغهای و دهخدا و عارف و عشقی ، و هدايت و نيما ، و فروغ و شاملو ؛ و اخوان که خودش سطر يا سطرهايی از مؤخّرهی ِ « از اين اوستا » را در چاپهای ِ بعد از 63 برداشت ...
( و سالهای ِ سال ، کابوس ِ آن مردک ِ کچل ِ ريش و سبيل تراشيده – شکارچی ِ لشکر 77 ، دهم ِ تيرماه ِ 60 - را با خود داری ، و صدايش در گوشهايت زنگ میزند : فردا ، تير ِ خلاصات را خودم میزنم ... )
شايد برای ِ جوانها ، که تجربهی ِ از ترس ننوشتن ، و از ترس خود را سانسور کردن ، و کاغذ ِ دستنويس به هفتاد سوراخ پنهان کردن را ندارند ، اينترنت و وبلاگ چيز ِ ساده و معمولیای باشد ؛ امّا برای ِ من و همزادان ِ من ، وبلاگ ، نقشی سوشيانتوار داشته است .
منظورم از « وبلاگ » ، وجه ِ سازهای ِ آن است ، نه وجه ِ نُرمی ِ آن ، و پديدهی ِ « وبلاگنويسی » . اگرچه در اينباره زياد نوشتهاند ، به نظر ِ من ، هنوز نمیتوان راجع به « وبلاگنويسی » ، به طور ِ دقيق و قاطع ، اظهار ِ نظر کرد .
وبلاگ ، از اين ديدگاه ، وجهی از امکانات ِ اينترنت بهشمار میرود که به شخص امکان میدهد که آثار ِ نوشتاری ( و نيز تصويری ) ِ خود را ، به سادگی ، و به گونهای نامحدود ، عرضه کند . دکمهی ِ Publish Post که زده میشود ، دادهی ِ ما ، به حيطهی ِ انتشار ِ عام و بیتيراژی میپيوندد که پيش از اين ، در هيج کجای ِ جهان ، و برای ِ هيچ انسانی ، قابل ِ تصوّر نبوده است .
وبلاگ ، آزادی ِ بیقيدوشرط ِ بيان را امکان بخشيده است . بنيان ِ جهان ِ فردا را .
q
میگويند : آيا اين هرجومرج ِ خطرناکی نيست که هر کسی بتواند هر چه دلاش خواست بگويد و بنويسد ، و هيچ منعی در کار نباشد ؛ و به هيچ کسی هم پاسخگو نباشد ؟
نه ، من اصلاً چنين تصوّری ندارم . اينها ، همه ، بهانه است . انسان وقتی به دنيا میآيد ، « زبان » ی دارد که برای ِ « سخنگفتن » است .[1] زيرساخت ِ فلسفیگونهی ِ وبلاگ اين است که به اين توان ِ بالقوّه و بديهی ِ انسان ، امکان ِ فعليّت میبخشد . هر کسی آزاد است که هر چه دوست دارد بگويد ؛ و در اين مورد ، هيچ فرقی ميان ِ انسانها نيست . فُلان آدم که پس ِ پشت ِ کوه زندگی میکند ، با آقای ِ جورج دبليو بوش ، هردو حق دارند بگويند و بنويسند . به يک اندازه حق دارند . بيشتر گفتن را میتوان پذيرفت ؛ امّا کمتر گفتن ، يا هيچ نگفتن ، پذيرفتنی نيست ؛ مگر اين که خود ِ شخص نخواهد که بگويد ، يا بخواهد که نگويد !
هرجومرجی هم در کار نيست . آنچه ممکن است ناخوشآيند جلوه کند ، به خاطر ِ تازگی ِ اين پديدار ِ شگفتانگيز است . مدّتی که بگذرد ، اين هرجومرجگونهی ِ ظاهری از ميان میرود ، و « گوهر ِ آزادی ِ بيان » بر جای میماند .
در پاسخگو بودن ، صدالبتّه ، هيچ ترديدی نيست . آدمی بايد در برابر ِ تکبهتک ِ گفتهها و کارهايش پاسخگو باشد . امّا اين به آن معنا نيست که کسی حق داشته باشد آزادی ِ بيان را محدود نمايد . پاسخگويی وقتی معنی پيدا میکند که شاکی ِ مشخّص ، و شکايت ِ معقول و پذيرفتنی وجود داشته باشد . نه اينکه فیالمثَل يک نفر بگويد : م . سهرابی به مقدّسات ِ من اهانت کرده ! پاسخاش اين است که : تو هم برو و به مقدّسات ِ او توهين کن . مگر زبانات را موش جويده ؟!!
و اگر بگويد : اين يارو اصلاً مقدّسات ندارد ! پاسخ اين است ، که : ببين و ياد بگير !!
تشويش ِ اذهان ِ عمومی ؟ چه مزخرفی ! اذهان ِ عمومی بايد آنقدر استوار و روشن باشد که بتواند از چارکلمه حرف و دو فقره تصوير مشوّش نشود . اگر اذهان ِ عمومی ضعف و ابهام دارد ، چرا بايد تاواناش را انسان و آزادی ِ بيان ِ او پس بدهند ؟!
?
پابرگ :
[1] ساير ِ کارکردها و کاربردهای ِ زبان ، حتّی مورد ِ « س ا ک » ، اختصاص به انسان ندارد ، و ميان ِ انسان و ديگر جانوران مشترک است .
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen