شغالها و عربها [1]
در واحه اردو زده بوديم . همراهان در خواب بودند . عربی رشيد و سفيدپوش از کنارم گذشت ؛ شترها را تيمار کرده بود و به خوابگاه میرفت .
به پشت روی ِ چمنها دراز کشيدم ؛ میخواستم بخوابم ؛ نمیتوانستم ؛ شغالی از دور زوزه میکشيد ؛ دوباره نشستم . چيزی که آنقدر دور بود غفلتاً نزديک شده بود . شغالها دور و برم ازدحام کرده بودند ؛ چشمهايی به رنگ ِ طلايی ِ کدر ، که میدرخشيدند و خاموش میشدند ؛ بدنهايی کشيده ، که گويی زير ِ چرخش ِ تازيانه ، چابک و موزون تکان میخوردند .
يکی از آنها از پشت ِ سر به من نزديک شد ، با فشار از زير ِ دستم گذشت ، و انگار که به گرمايم احتياج داشته باشد خودش را تنگ به من چسباند ، بعد روبرويم ايستاد ، چشمش را تقريباً به چشمم دوخت و گفت :
« من پيرترين شغال ِ سراسر ِ اين نواحی هستم . خوشوقتم از اين که توانستهام قبل از رفتنت افتخار ِ عرض ِ سلام داشته باشم . ديگر چيزی نمانده بود قطع ِ اميد کنم ، چون ما سالهای ِ سال در انتظارت نشستهايم ، مادرم در انتظار نشسته است ، و مادر ِ مادرم ، و همهی ِ مادرهای ِ پيش از او ، تا برسد به مادر ِ تمام ِ شغالها . باور کن . »
گفتم « تعجّب میکنم » ، و فراموش کردم تودهی ِ هيزمی را که آماده بود تا با دودش شغالها را بتارانيم آتش بزنم : « خيلی تعجّب میکنم که اين را میشنوم . من فقط از سر ِ تصادف است که از شمال ِ دوردست به اينجا آمدهام ، و قصد ِ سفری کوتاه را دارم . حالا بگوييد ببينم چه میخواهيد ؟ »
انگار با اين سؤال ، که شايد زياده از حد محبّتآميز بود ترغيبشان کرده باشم ، دايرهشان را به دورم تنگتر کردند ؛ همه لهله میزدند .
پير ِ شغالها شروع کرد به توضيح دادن : « ما میدانيم که از شمال میآيی ، و اميد ِ ما هم درست به همين است . شما شمالیها شعوری داريد که در عربها سراغش را نمیشود گرفت . از تکبّر ِ خشکی که اينها دارند ، میدانی ؟ ، حتّی يک ذرّه هم شعور نمیشود درآورد . اينها برای ِ اين که شکمشان را پر کنند حيوان میکشند ، آن وقت از لاشهاش بيزارند . »
گفتم : « اين طور بلند حرف نزن ، نزديک ِ ما عرب خوابيده است . »
شغال گفت : « راستی که غريبهای ، وگرنه میدانستی که در سراسر ِ تاريخ ِ جهان هيچ شغالی تا به حال از هيچ عربی نترسيده است . از آنها بترسيم ؟ همين بدبختی کافی نيست که ما را ميان ِ چنين قومی انداختهاند ؟ »
گفتم : « شايد ، شايد . من به خودم اجازه نمیدهم راجع به مسائلی قضاوت کنم که از حدود ِ اطّلاعاتم خارج است ؛ بايد نزاع ِ پرسابقهای باشد ؛ پس لابد با خون عجين است ؛ و لابد به خون هم ختم خواهد شد . »
شغال ِ پير گفت : « تو خيلی باهوشی » ، حالا همه سريعتر لهله میزدند ؛ با آن که از جا تکان نمیخوردند ، از نفس افتاده بودند ؛ بوی ِ تندی که فقط با فشار دادن ِ دندانها به هم قابل ِ تحمّل بود ، از دهنهای ِ بازشان بيرون میزد : « تو خيلی باهوشی ؛ چيزی که گفتی با تعليمات ِ کهن ِ ما میخواند ؛ پس ما خون ِ آنها را میريزيم و نزاع خاتمه پيدا میکند . »
گفتم « اوه » ، ولی بسيار پرحرارت تر از آن که میخواستم : « آنها از خودشان دفاع خواهند کرد ؛ با تفنگهاشان شما را گله گله خواهند کشت . »
گفت : « منظورم را بد میفهمی ، به اقتضای ِ طبيعت ِ انسانها که معلوم است در شمال ِ دوردست هم زايل نمیشود . در آن صورت حتّی آب ِ نيل هم کفاف ِ شستن و پاک کردن ِ ما را نخواهد کرد . فقط ديدن ِ زندهی ِ آنها کافی است تا به هوايی پاکتر فرار کنيم ، به بيابان فرار کنيم که به همين علّت هم مأوایمان شده است . »
وهمهی ِ شغالهای ِ دور و برم ، که در اين ميان تعداد ِ زيادی هم از راه ِ دور به آنها ملحق شده بودند ، سرهايشان را تا بين ِ پاهای ِ جلو پايين بردند و با پنجه پاکشان کردند . به اين میمانست که خواسته باشند انزجارشان را پنهان کنند ، انزجاری چنان وحشتآور که دلم میخواست هر چه زودتر با يک جست ِ بلند از حلقهای که به دورم بسته بودند فرار کنم .
پرسيدم : « پس قصدتان چيست ؟ » ، و خواستم بلند شوم ؛ ولی نتوانستم ؛ دو شغال ِ جوان دندانهايشان را به پشت ِ کت و پيراهنم فرو برده و قفل کرده بودند ؛ ناچار نشستم . شغال ِ پير با لحنی جدّی توضيح داد : « آنها حاشيهی ِ دامنت را نگه داشتهاند ، و اين نوعی ادای ِ احترام است . » در حالی که بهتناوب به پير ِ شغالها و به شغالهای ِ جوان رو میکردم به صدای ِ بلند گفتم : « بگو ولم کنند ! » پير ِ شغالها گفت : « اگر بخواهی البتّه که ول میکنند . منتها چند لحظهای طول میکشد ، چون بنا بر رسم ، دندانها را تا ته فرو کردهاند و چارهای ندارند جز اين که ذرّهذرّه از هم جداشان کنند . تو هم در اين بين به تقاضای ِ ما گوش بده . » گفتم : « رفتارتان آن قدرها هم راغبم نکرده . » گفت : « تو نبايد رفتار ِ دور از ادب و ناشيانهی ِ ما را تلافی کنی » ، در اينجا برای ِ اوّلين بار بود که از لحن ِ نالان ِ صدای ِ طبيعیاش کمک میگرفت ، « ما حيوانهای ِ بيچارهای هستيم ، فقط همين دندان را داريم ؛ برای ِ هر کاری ، چه خوب و چه بد ، تنها همين دندان در اختيار ِ ماست . » در حالی که فقط کمی نرم شده بودم پرسيدم : « خب ، چه میخواهيد ؟ »
به صدای ِ بلند گفت : « خداوندگارا » ، و همهی ِ شغالها زوزه کشيدند ؛ به اين میمانست که از دورترين دوردستها نغمهای شنيده باشم ، « خداوندگارا ، میخواهيم به نزاعی که جهان را به دو نيم کرده است خاتمه دهی . اجداد ِ ما کسی را که کمر ِ همّت بر اين کار خواهد بست به همان صورتی توصيف کردهاند که تو هستی . میخواهيم از اين عربها در امان باشيم ؛ هوای ِ قابل ِ تنفّسی داشته باشيم ؛ چشمانداز ِ افقمان از وجودشان پاک باشد ؛ نالهی ِ گوسفندی را که چاقوی ِ عربها به گلويش کشيده میشود نشنويم ؛ هر جانداری بايد در آرامش بميرد ؛ میخواهيم بیهيچ مزاحمی خونش را تا آخرين قطره بياشاميم و استخوانش را از هر گوشتی پاک کنيم . پاکی ، و نه جز پاکی ، اين چيزی است که ما میخواهيم » - و حالا همه گريه را سر داده بودند ، هق هق میکردند - « آخر تو چطور میتوانی چنين دنيايی را تحمّل کنی ، تو ای دل نجيب ، و تو ای اندرون شيرين ؟ اينها سفيدشان کثافت است ؛ سياهشان کثافت است ؛ ريششان وحشت ِ مجسّم است ؛ گوشهی ِ چشمشان را که ببينی عقات مینشيند ؛ دستشان را که بلند کنند ظلمت جهنّم را پيش ِ چشم میبينی . از اين رو ای خداوندگار ، از اين رو ای خداوندگار ِ عزيز ، به کمک ِ دستهای ِ قادر و توانايت ، به کمک ِ دستهای ِ قادر و توانايت ، با اين قيچی گردنهايشان را ببر » ، و به تبعيّت از اشارهی ِ تند ِ سر ِ او يکی از شغالها ، که قيچی ِ کوچکی پوشيده از لايهی ِ ضخيم ِ زنگ را به دندان گرفته بود ، نزديک شد .
« اين هم قيچييی که مدّتها به دنبالش میگشتيم ، و حالا بس کنيد ديگر ! » اين را به صدای ِ بلند قافلهسالار ِ عرب ِ ما میگفت که خلاف ِ جهت ِ باد به ما نزديک شده بود و داشت تازيانهی ِ بزرگش را در هوا میچرخاند .
همه به سرعت پراکنده شدند ولی در فاصلهای معين تنگ ِ هم ايستادند ؛ اين همه حيوان چنان خشکشان زده بود انگار که پرچينی کم ارتفاع بودند با حاشيهای از سوسو زدنهای ِ چراغهای ِ مرداب .
عرب گفت : « به اين ترتيب ، سرور ِ من ، اين بازی را هم ديدی و شنيدی » ، و تا آنجا که در حدود ِ نزاکت ِ قبيلهاش بود خنده را سر داد . پرسيدم : « پس تو هم میدانی اينها چه میخواهند ؟ » گفت : « البتّه ، سرور ِ من ، هر کسی میداند ؛ مادام که عربی در اين دنيا هست اين قيچی در بيابانها میگردد و در آينده هم تا قيامت خواهد گشت . و به هر اروپائیيی تقديمش میکنند برای ِ انجام ِ آن کار ِ بزرگ ؛ هر اروپائیيی به نظرشان درست همان کسی است که میگويند برگزيده است . اين حيوانها اميد ِ واهيی دارند ؛ ديوانهاند ، ديوانهی ِ تمام عيار . و ما هم به همين علّت دوستشان داريم ؛ اينها در حکم ِ سگهای ِ ما هستند ، و خيلی بهتر از سگهای ِ شما . حالا نگاه کن ، يکی از شترها امشب سقط شده ، گفتهام بياورندش اينجا . »
چهار باربر آمدند و لاشهی ِ سنگين ِ شتری را جلو ِ ما انداختند . هنوز به زمين نرسيده ، صدای ِ شغالها بلند شد . انگار که تکتکشان را به طرزی غير ِ قابل ِ مقاومت میکشند ، با وقفه و مکث ، شکمخيز نزديک میشدند . عربها را فراموش کرده بودند ، تنفّرشان را فراموش کرده بودند ، وجود ِ لاشه که بوی ِ تندش هر بوی ِ ديگری را از ميان میبرد ، مسحورشان کرده بود . حالا ديگر يکی از آنها به گردن ِ لاشه چسبيده بود ، با همان گاز ِ اوّل شاهرگ را پيدا کرده بود . مثل ِ تلمبهی ِ کوچک ِ پر جنب و جوشی که بخواهد ، مصمّم و در عين ِ حال بیاميد ، آتش ِ خروشانی را خاموش کند ، تکتک ِ ماهيچههای ِ بدنش کشيده میشد و میلرزيد . چيزی نگذشت که تمام ِ شغالها به همين قصد روی ِ لاشه افتادند و کوهی درست کردند .
در اينجا ، قافلهسالار تازيانهی ِ برندهاش را با قدرت ِ تمام چپ و راست از پشتشان گذراند . سرهايشان را بلند کردند ؛ نشئه و ضعف وجودشان را فرا میگرفت ؛ عربها را در مقابل ِ خود ديدند ؛ تازيانه به پوزههايشان خورد ؛ با يک جست خودشان را کنار کشيدند و تا فاصلهی ِ کمی به عقب رفتند . ولی خون ِ شتر ، ديگر چاله چاله به زمين ريخته بود و از آن بخار بلند میشد ؛ چندين جای ِ لاشه دريده شده بود . شغالها نتوانستند مقاومت کنند ؛ باز نزديک شدند ؛ باز عرب تازيانهاش را بلند کرد ؛ بازويش را گرفتم .
گفت : « حق با توست ، سرور ِ من ، بگذاريم کارشان را بکنند ؛ وانگهی ديگر وقت ِ حرکت است . به ديدنش میارزيد . حيوانهای ِ جالب ِ توجّهی هستند ، اين طور نيست ؟ و چقدر از ما متنفّرند ! »
?
[1] پزشک ِ دهکده ( چند داستان کوچک ) . نوشتهی ِ فرانتس کافکا . ترجمهی ِ فرامرز بهزاد . انتشارات ِ خوارزمی . دوّم ، 1361. [ صص 45 – 39 ]
dooste aziz salam
AntwortenLöschenman be in jahat Englisi minevisam chon tedade bloggerae englisi zaban irani kame va kasi sedaye mardome iran ro nemishnave
fekr kardam intori betunam komaki be azadi khahi dar iran bokonam
shad bashid
be-towre ettefaqhi comment(pasokh)-e shoma ro emrooz didam!!
AntwortenLöschenbayad bebakhshid; taqhsir-e bloggere!
az in ke hamchonan minevisid, kheyli khoshhalam.
sal-e khobi dashte bashid!
weblog-am be dalayeli moddat-ha baste bood. be-tazegi oono be wordpress ham montaqhel karda-m. dar in address:
http://mehdisohrabi.wordpress.com/
albatte hanooz ham moshkelatam tamam nashode, va faqhat gahgaah chizi mi-nevisam.