هيچ راهي نيست جز باور ِ طلسم شدگي ِ اين سرزمين .
م.اميد بيدليل شعر ِ « قصّهي ِ شهر ِ سنگستان » را با آن پايانهي ِ عجيب ، بازتابي ، و پارادوكسيكال نسروده است . جايي خواندهام كه ميگويد پايانهي ِ شعر مانده بود ، و مدّتها نميتوانستم قصيدهي ِ خود را به سرانجام برسانم ، تا اين كه در يك لحظهي ِ الهام گونه ، آنچه را ميجستم ، يافتم .
شعر ، داستان ِ شاهزادهاي است كه « شبي دزدان ِ دريايي و قوم ِ جادوان و خيل ِ غوغايي » به شهرش حمله آوردهاند ، و مردمان ِ شهر يكْپارچه سنگ شدهاند ؛ و او در پي ِ يافتن ِ راه ِ رهايي به هر دري ميزند . يك روز در اين جستجو به مرحله يا مكاني ميرسد كه قهرمانان ِ پيشين ِ اين افسانهي ِ مشابه ، به راه ِ چاره دست مييافتند : در حالي كه در سايهي ِ درختي خفته است ، گفت و گوي ِ دو كبوتر را كه بر شاخهاي نشستهاند ميشنود . در افسانههاي ِ پيشين ، قهرمان ِ قصّه ، با عمل كردن به آنچه كبوتران ( يا پريان يا ... ) ميگفتند به مقصود ميرسيد . شاهزادهي ِ ما ، امّا ، به نتيجه نميرسد .
پس از اين كوه تشنه درهاي ژرف است ،
در او نزديك غاري تار و تنها ، چشمهاي روشن .
... چنين بايد كه شهزاده در آن چشمه بشويد تن .
غبار قرنها دلمردگي از خويش بزدايد ،
اهورا و ايزدان و امشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستايد ،
پس از آن هفت ريگ از ريگهاي چشمه بردارد ،
در آن نزديكها چاهيست ،
كنارش آذري افروزد و او را نمازي گرم بگزارد ،
پس آنگه هفت ريگش را
بنام و ياد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد .
ازو جوشيد خواهد آب .
و خواهد گشت شيرين چشمهاي جوشان .
نشان آنكه ديگر خاستش بخت جوان از خواب .
تواند باز بيند روزگار وصل ،
تواند بود و بايد بود
از اسب افتاده او ، نز اصل .[1]
در صحنهي ِ بعد ، شاهزاده را ميبينيم كه با نوميدي ِ تمام آرزوي ِ مرگ ميكند :
كجائي اي حريق ؟ اي سيل ؟ اي آوار ؟
اشارتها درست و راست بود ، اما بشارتها ،
ببخشا گر غبارآلود راه و شوخگينم غار !
درخشان چشمه پيش چشم من خوشيد .
فروزان آتشم را باد خاموشيد .
فكندم ريگها را يك به يك در چاه .
همه امشاسپندان را بنام آواز دادم ليك ،
به جاي آب دود از چاه سر بر كرد ، گفتي ديو ميگفت : آه .[2]
سرانجام شاهزاده ، خسته و كوفته ، به غاري پناه ميبَرَد :
سخن ميگفت ، سر در غار كرده ، شهريار شهر سنگستان .
سخن ميگفت با تاريكي خلوت .
تو پنداري مغي دلمرده در آتشگهي خاموش
ز بيداد انيران شكوهها ميكرد .
ستمهاي فرنگ و ترك و تازي را
شكايت با شكسته بازوان ميترا ميكرد .
غمان قرنها را زار ميناليد .
حزين آواي او در غار ميگشت و صدا ميكرد .
- « ... غم دل با تو گويم ، غار !
بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست ؟ »
صدا نالنده پاسخ داد :
« ...آري نيست ؟ »[3]
اوج ِ قصّه ، يا بهتر بگوييم : اسطورهي ِ نوين ِ م.اميد ، در همين پاسخ ِ عجيب شكل گرفته است . اين ، از يك سو ، يك بازي ِ آوايي ِ بديع و هنرمندانه است كه بنا به واقع ، صداي ِ شاهزاده در غار ميپيچد و بازتاب / پژواك ِ آن به وي بازميگردد ؛ و در اين بازگشت ، آنچه به گوش ِ شاهزاده ميرسد پايانهي ِ پرسش ِ خود ِ اوست . امّا از سوي ِ ديگر ، اين به مثابهي ِ پاسخ ِ او نيز هست . برجستهترين گوشهي ِ اين پاسخ ، ناهمخواني ِ آن است به لحاظ ِ قواعد ِ زباني . پاسخ بايد به صورت ِ « نه ، نيست » ميبود ، در حالي كه صدا ميگويد : « آري ، نيست » . بخش ِ نخست ِ پاسخ ، انتظار ِ مثبت بودن را در پي دارد ؛ امّا جملهي ِ پاسخ ، با نفي پي گرفته ميشود .
?
شخصاً هيچ ترديدي ندارم كه در شعر – و در اينجا اختصاصاً منظورم شعر ِ فارسي است – نقش ِ عمده با ناخودآگاهي است . به عبارت ِ ديگر ، شاعر ِ فارسي زبان ناخودآگاه ميسرايد . ( بايد توجّه داشت كه شاعر به هر كسي كه چار بيت سر ِ هم كند گفته نميشود ؛ وگرنه مثلاً من هم اهل ِ بخيهام ! ) شك ندارم كه خود ِ م.اميد نيز به اندازهي ِ خوانندهي ِ شعرش ، از اين پايان ِ شگفتانگيز ، غرق ِ بهت ميشده است .
□
آيا بهراستي براي ِ ما اسيران ِ طلسم ، راه ِ چارهاي وجود ندارد ؟
در تمثيلوارهاي كه اساس ِ اين قصيدهي ِ اخوان بر آن استوار شده ، شهزاده به مثابهي ِ شخص ِ شاعر است ؛ يعني بخشي از روان ِ جمعي ِ ما كه از سنگشدگي گريخته است ؛ و كلّيّت ِ جامعه ، در حكم ِ مردماني كه در شهر ِ سنگستان گرفتار آمدهاند .
در پاسخي كه م.اميد ، شاعر ، بخش ِ بيدار و پوياي ِ روان ِ جمعي ، بدان رسيده است ، وجهي آشكار از پارادوكس وجود دارد : تناقض ِ ميان ِ « آري » و « نيست » . اگر م.اميد به پاسخي راهگشا نرسيد و در نوميدي ِ تلخ ِ خود غوطه خورد و بنا به نقل ِ دوستي از پژوهندگان ِ زمانه كه اخوان را گويا يكي دو سالي پيش از رفتنش در خيابان ميبيند و اخوان به وي ميگويد : « فلاني ! از دوني ِ دق ، دق كردم . » ، دليل نميشود كه از چاره جويي دست برداريم . چيزي در اخوان و زمانهي ِ او بود كه نميگذاشت از سدّ ِ سنگي ِ طلسم ِ شوم ِ قرون و اعصار بگذرد .
اخوان كلاً به دنياي ِ غرب بدبين بود . در شرق چيزي ميديد يا تصوّر ميكرد ميبيند كه او را از ديدن ِ چهرهي ِ راستين ِ روزگار بازميداشت . شرق را انباشته از انديشه و شكوه ميديد ؛ و مانند ِ همهي ِ ما ، حاضر نبود بپذيرد كه اگر هم چيزي در شرق بوده ، اكنون ديگر نيست .
آيا اگر يونانيان ِ امروز در پي ِ فخرفروشي به دنيا برآيند ، خود ِ ما ايرانيان ( منظورم ايران ِ بزرگ است ) به ايشان نميخنديم ؟!
ما نيز امروز نبايد خود را در زير ِ آوار ِ يادمانهاي ِ دور و كهن ِ خويش مدفون سازيم . ضرب المثل ِ سادهاي داريم كه ميگويد : بودم بودم مناط نيست ، هستم هستم مناط است !
□
در همان قصّهي ِ شهر ِ سنگستان ( كه گويا در پيرنگ ِ نخستينهي ِ خود ، مأخوذ از « قلعهي ِ سنگباران » در داستان ِ امير ارسلان ِ رومي باشد ؛ اگرچه ممكن است در افسانههاي ِ پيشين نيز موارد ِ مشابهي بتوان يافت ) نكتهي ِ اصلي ِ مشكل ِ ما بيان شده : شهري داريم كه در اثر ِ طلسم ، يكْپارچه به سنگ بدل شده . تنها راه ِ چاره و رهايي اين است كه قهرمان ِ قصّه از بيرون بيايد و با رهنمودهايي كه به وي شده ، طلسم را باطل سازد . از مردمان ِ سنگ شدهي ِ داخل ِ شهر هيچ كاري ساخته نيست .
□
به ياد بياوريم كه در باور ِ عامه گفته ميشود كه : جادو و طلسم به كافر و عرقخور اثر ندارد . راه اين است كه يا خود بهتمامي كافر و عرقخور شويم ( كه بعيد ميدانم بتوانيم . وانگهي ، ما فعلاً و قبلاً طلسم شدهايم ، يعني جادو بر ما كارگر واقع شده ! ) و يا اين كه ، كار ِ خود را ، سراپا ، به دست ِ كافري عرقخور بسپاريم كه طلسم بر وي كارگر نيست ... !
30 آبان ِ 84
[1] مهدي اخوان ثالث ، از اين اوستا ، انتشارات مرواريد ، چاپ پنجم ، 1360، ص 23-22.
[2] همان ؛ ص 24.
[3] همان ؛ ص 25.
Freitag, Februar 03, 2006
شهر ِ سنگستان
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
جامه ی زمخت پوشيدن و موی سر تراشيدن به قصد زهد سابقه ای بسيار قديمی دارد و حتا می توانيد رد آن را در تاريخ بوداييان و هنديان دنبال کنيد چه رسد به زمان امام حسين (ع). ضمنا هر چند در نظر بسیاری مقام امام حسين (ع) آنقدر بالا است که شاعر بودن چندان به چشم نمی آید ولی برای من و تو شاعر خوب شدن افتخاری است عظيم - اگر به معرفت لازم برسیم-. معقولات برای موجودات صاحب عقل است دوست عزيز نه در انحصار عده ای خاص و من اگر جای شما بودم کسی را اينطور نصيحت نمی کردم چون اينطور نصيحت کردن توهين به شعور مردم است. در ضمن با گفتن اين که هدايت و گلشيری کافر مطلق هستند ظاهرا داريد به کنايه از این بزرگان تعريف می کنيد! من در مورد شما قضاوت نمی کنم چون شما را نمی شناسم ولی از نظر من آدم های به اصطلاح روشنفکر که با پيچيده گويی می خواهند خود را بزرگ جلوه بدهند با آدم های مثلا مذهبی دگم هيچ تفاوتی ندارند. جفت پوچ!
AntwortenLöschenضياء - از زندگي