بنابراين، با عنايت به متنالقصّه (که میفرماد: نصوح هرچی مالِ حرومِ دلّاکی و کيسهکسی [غلطِ تايپی نيست ها!] جمع کرده بود، همه رو بخشيد)، گفتيم يه ارشادی هم کرده باشيم!
:
مال را پس دادی، امّا عشق و حال
مانده اندر گردنات؛ باری بده!!
مال را پس دادی، امّا عشق و حال
مانده اندر گردنات؛ باری بده!!
سهشنبه، 23 مهر 1392، 15 اکتبر 2013
J
نصوح، مردی که در حمام زنانه کار میکرد
آيا داستان مردی را که در حمام زنانه کار میکرد شنيدهايد؟...
مردی که ساليان سال همه را فريب داده بود نصوح نام داشت.
نصوح مردی بود شبيه زنها؛ صدايش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او مردی شهوتران بود با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از اين راه هم امرار معاش میکرد هم ارضای شهوت.
گرچه چندين بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هربار توبهاش را میشکست.
او دلاک و کيسهکش حمام زنانه بود. آوازهی تميزکاری و زرنگی او به گوش همه رسيده و زنان و دختران و رجال دولت و اعيان و اشراف دوست داشتند که وی آنها را دلاکی کند و از او قبلاً وقت میگرفتند تا روزی در کاخ شاه صحبت از او بهميان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.
از قضا گوهر گرانبهای دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت، از اين حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همهی کارگران را تفتيش کنند تا شايد آن گوهر ارزنده پيدا شود.
کارگران را يکی بعد از ديگری گشتند تا اينکه نوبت به نصوح رسيد او از ترس رسوايی، حاضر نمیشد که وی را تفتيش کنند، لذا به هر طرفی که میرفتند تا دستگيرش کنند، او به طرف ديگر فرار میکرد و اين عمل او سوء ظن دزدی را در مورد او تقويت میکرد و لذا مأمورين برای دستگيری او بيشتر سعی میکردند. نصوح هم تنها راه نجات را در اين ديد که خود را در ميان خزينهی حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزينه رفته و همينکه ديد مأمورين برای گرفتن او به خزينه آمدند و ديگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خدای تعالی متوجه شد و از روی اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بيد ميلرزيد با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا! گرچه بارها توبهام بشکستم، اما تو را به مقام ستاریات اينبار نيز فعل قبيحم بپوشان تا زينپس گرد هيچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از اين غم و رسوايی نجاتش دهد.
نصوح از ته دل توبهی واقعی نمود. ناگهان از بيرون حمام آوازی بلند شد که دست از اين بيچاره برداريد که گوهر پيدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا بهجا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانهی خود رفت.
او عنايت پرودگار را مشاهده کرد. اين بود که بر توبهاش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غيبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم عليل شده و قادر به دلاکی و مشتومال نيستم، و ديگر هم نرفت. هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دستبردار نبودند، ديگر نمیتوانست در آن شهر بماند و از طرفی نمیتوانست راز خودش را به کسی اظهار کند؛ ناچار از شهر خارج [شد] و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختيار نمود و به عبادت خدا مشغول گرديد.
شبی در خواب ديد که کسی به او میگويد: "ای نصوح! تو چگونه توبه کردهای و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئيده شده است؟ تو بايد چنان توبه کنی که گوشتهای حرام از بدنت بريزد.» همينکه از خواب بيدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگهای سنگين حمل کند تا گوشتهای حرام تنش را آب کند.
نصوح اين برنامه را مرتب عمل میکرد تا در يکی از روزها همانطوری که مشغول به کار بود، چشمش به ميشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از اين امر به فکر فرو رفت که اين ميش از کجا آمده و از کيست؟
عاقبت با خود انديشيد که اين ميش قطعاً از شبانی فرار کرده و به اينجا آمده است، بايستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پيدا شود . لذا آن ميش را گرفت و نگهداری نمود؛ خلاصه ميش زاد [و] ولد کرد و نصوح از شير آن بهرهمند میشد تا سرانجام کاروانی که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد. همين که نصوح را ديدند از او آب خواستند و او بهجای آب به آنها شير میداد بهطوریکه همگی سير شده و راه شهر را از او پرسيدند.
وی راهی نزديک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعهای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کمکم در آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هرجا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختيار کردند، [و] همگی به چشم بزرگی به او مینگريستند.
رفتهرفته، آوازهی خوبی و حسن تدبير او به گوش پادشاه آن عصر رسيد که پدر آن دختر بود. از شنيدن اين خبر مشتاق ديدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. همين که دعوت شاه به نصوح رسيد، نپذيرفت و گفت: من کاری و نيازی به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
مأمورين چون اين سخن را به شاه رساندند شاه بسيار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمیآيد ما میرويم او را ببينيم. پس با درباريانش بهسوی نصوح حرکت کرد، همينکه به آن محل رسيد به عزرائيل امر شد که جان پادشاه را بگيرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه برای ملاقات و ديدار او آمده بود، در مراسم تشييع او شرکت [کرد] و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند، و چون پادشاه پسری نداشت، ارکان دولت مصلحت ديدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهی رسيد، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانيده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسی رسيد، در بارگاهش نشسته بود که ناگهان شخصی بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، ميش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو يافتهام، مالم را به من برگردان.
نصوح گفت: درست است؛ و دستور داد تا ميش را به او بدهند. گفت: چون ميش مرا نگهبانی کردهای هرچه از منافع آن استفاده کردهای، بر تو حلال ولی بايد آنچه مانده با من نصف کنی.
گفت: درست است؛ و دستور داد تا تمام اموال منقول و غير منقول را با او نصف کنند. آن شخص گفت: بدان ای نصوح، نه من شبانم و نه آن ميش [ميش] است بلکه ما دو فرشته برای آزمايش تو آمدهايم. تمام اين ملک و نعمت اجر توبهی راستين و صادقانهات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غايب شدند...
&
نقل از:
https://www.facebook.com/photo.php?fbid=448946681888439&set=a.438766092906498.1073741828.436875569762217&type=1
$
پیدیاف:
http://mehdisohrabi.files.wordpress.com/2013/10/nasooh.pdf
چه داستان کیری ای
AntwortenLöschen