(يک روايتِ کهن؛ با بازکاویِ نو)
آوردهاند که روزی حلّاجی بر درِ خانهای بگذشت، و چون فريادِ «آی پمبه میزنيم» برداشت، زنِ خانه به شنيدنِ صدایِ او بيرون آمد و او را به خانه بُرد تا پنبهشان را بزند. حلّاج در گوشهای از صحنِ خانه نشست، و اندکی بعد، سر به کار فرو بُرد. زهِ کمان بر پنبههایِ سفتشدهیِ درهمرفته میگذاشت و با مشتهیِ چوبين برآن میکوفت؛ و زه، پنبهها را از هم میشکافت و رشتهرشته میکرد.
حلّاجها در وقتِ پنبهزدن بايد در يک سویِ انبوههیِ پنبه بنشينند؛ به يک دست کمان، و به دستِ ديگر مشته؛ و با مُشته بر دو سویِ زه بکوبند. ازينروست که بهناچار بر رویِ پا مینشينند تا چرخشِ دربايستِ کار، امکانپذير باشد. يکیچند مشته به چپ، و باز به راست؛ به چپ، به راست: چپ چپ چپ، راست راست راست!
و، از قضایِ روزگار، چُنان واقع شده بود که زنِ حلّاج، شبِ گذشته، فراموش کرده بود خشتکِ حلّاج را بدوزد؛ و حلّاج به گُمانِ آنکه زن سواريخِ خشتکاش را دوخته، تمبانِ خود را بهپا کرده و سرِ کار آمده بود؛ و اکنون مشغولِ پنبهزدن بود.
زن که دور از ديدِ حلّاج، در ايوان نشسته بود و گهگاه به سویِ حلّاج و به تموّجِ پنبهها نگاهی میافکند، از ناگاه متوجّهِ چيزِ عجيبی شد: هنگامی که حلّاج بر زهِ کمان میکوفت، با هر ضربهیِ مشته -آنگاه که به سمتِ نواختِ ضربه خم میشد-، فُلاناش از سوراخِ شلوار بيرون میآمد؛ و همچُنان دوباره و سهباره.
زن، لبخندی زد و روی برگرداند. بارِ ديگر که به حلّاج نگريست (يا درحقيقت به آنجایِ حلّاج!) لحظهای بود که حلّاج آخرين ضربهیِ چپ را مینواخت و فُلانِ او سری از دريچه بيرون میکرد؛ و بلافاصله که حلّاج به راست چرخيد و مشته را بر سويهیِ ديگرِ زه، به نواخت درآورد، زن در کمالِ حيرت، مشاهده کرد که ازآنسوی نيز، فُلانِ ديگری سر بيرون کرد. و دوباره و سهباره: هوت! هوت! هوت!
زن، قدری فکر کرد، و ناگاه به کشفِ بزرگی نائل آمد: حلّاج، دو کير داشت!
ازين کشفِ بزرگ، شور و شعفِ زن را اندازهای نبود. میشد کريستفکلمب را –با همهیِ کشتیهايش- تویِ کونِ شعفِ اين کشفِ بزرگ گذاشت و، درش را بست...
نقشهای کشيد. توطئهای ساده: بايد حلّاج را نگه میداشت. و بهسادگی، از پسِ اينکار برآمد. هرچه دشک و لحاف داشتند همه را بازشکافت و پنبههايش را جلوِ حلّاج کود کرد. و اين شد که وقتی سرِشب شویِ او –اوسمحمّدِ خيّاط- به خانه آمد، حلّاج هنوز انبوههای پنبهیِ نزده پيشِ روی داشت.
به درخواستِ نامحسوسِ زن، حلّاج آنشب مهمانِ خانهْماندِ ايشان شد.
بنا به شيوهیِ هميشگیِ داستانهایِ کهن، زن به انتظارِ فرارسيدنِ نيمهشبان، دندان بر جگرِ پايينتنه نهاده بود و، انتهازِ فرصتکشان، چشم به پلکهایِ شوی داشت.
خيّاط، بسيار پيش از هنگامهیِ موعود، به مغاکِ خواب درافتاد.
زن از بستر برخاست. پاورچين و چُنان که ايرج فرمود: آهسته به سرپنجه، خود را به مغناطيسِ شهوه سپرد. سرمایِ نمورِ شب، گرمایِ ديگری به تناش میدواند. فاصلهیِ ناچيزِ بستر تا اطاقِ پستو، که حلّاج آنجا خفته بود، بيابانی از برهوتِ بیپايان مینمود.
صدایِ ناپيدایِ پایِ زن، حلّاج را از بيداری به حيرت رهنمون میشد؛ امّا همچُنان بیحرکت برجای بود، و در تاريکنایِ پستو به اندامِ شبحوارِ زن مینگريست: شايد ازآنهاست که در خواب راه میروند؛ نکند بر من بيفتد... آرنج بر زمين، سر و گردن واکنده از بستر، از تماسِ دامنِ زن با صورتاش، دوباره واپس رفت؛ و تا زن بر او نخفته بود و دست در آغوشِ او نبرده، همچُنان در بهت بهسرمیبُرد. آهسته زمزمه کرد: اينجا چه میکنی؟ زن با بوسهای دهاناش را بست: برایِ تو آمدهام. نمیخواهی؟!
حلّاج که چون افعیِ افسرده از تماسِ نفسِ گرم و تنِ داغ و عطرآگينِ زن رمقی يافته بود، دستِ زبر و زمختِ خود را به ميانِ پاهایِ نرمِ زن بُرد، چنگ افکند و، او را بهزير کشيد...
در گرماگرمِ انداز-بنداز و آورد و بُرد، زن نفسنفسزنان از حلّاج تمنّا کرد: حالا اون يکی ديگهش، حالا اون يکی ديگهش، اونيکی رو هم در بيار بکن توش فدات شم! و حلّاج، پنبه در گوش، اينبار به مشته، پمبهیِ تنِ سپيدِ زن را، از هم میدريد. او کجا وُ سيمينتنی چُنين کجا؟ آنهم به شبِ تار! مفت! به پایِ خود!! امّا حتّیٰ به اين انديشه هم ميدان نمیداد و فقط میزد... میکرد... پيش و پس میشد و نفسنفس میزد و با پنجههايش پستانهایِ زن را له میکرد...
زن، باز به تمنّا درآمده بود. به التماس افتاده بود: اون يکی ديگه رو دربيار مادرجنده... دربيار بکن تُو اين سولاخکونِ نازم... يالله ديگه... زود باش... اون يکی ديگهش، حالا اون يکی ديگهش، اون يکی ديگهششش...... که ناگهان صدایِ خيّاط برخاست: های! هو! کی اونجاست؟... که حلّاج انگار خود و کيرش به هوا پرت شده باشند، از ميانهیِ زمين و آسمان، به سویِ در خيز برداشت و خيّاط که چشمهایِ کمسویاش او را نشسته برجای ايستانده بود، درست ميانهیِ گريزگاه بود و در هوا چنگ میافکند. کيرِ حلّاج در مشتاش جا گرفت؛ امّا برایِ لحظهای، و زرت از دستاش در رفت!
از اينجا بهبعد، روايتها میتواند گونهگون، و بعضاً حتّیٰ ضدّ و نقيض باشد. ازجمله: خيّاط زناش را میکشد...؛ خيّاط داد و بيداد راه میاندازد و نيمهشب خود را رسوایِ کوی و برزن میسازد؛ خيّاط خود را حلقآويز میکند؛ و... و... و...
ولی، روايتِ مشهور همان است که: با گريزِ شبحناک و سوپرمنوارِ حلّاج، زن تازه از عرشِ شهوه به فرشِ تاريکِ چکنم هبوط کرد. امّا، بیدرنگ جامهیِ يکپارچهیِ خود را از سر به تن درآويخت و، به طُرفةالعينی، خود را در آغوشِ شویِ حيرانِ خويش افکند که تازه داشت به لزجیِ مشتِ هنوز گرهماندهاش پی میبرد.
خيّاط بانگ زد: چی شده؟ زن صدایِ خوابآلودِ خود را کش و قوسی عاشقانه داد که: خواب میديدم اوستا. رفته بوديم برکه. تو با دست ماهی میگرفتی. يکی گرفته بودی و ماهیِ ديگری کنارش بود. من داد میزدم: اوناها! دوّمیشم اونجاست؛ بگيرِش... حالا اون يکی ديگهش... اون يکی ديگهش... که تو داد زدی و من از خواب پريدم.
...
روايت اينطور پايانِ خوش میيابد که اوسممّد میگويد: ها! ها! ديدم يهچيزی گرفتم امّا از دستام ليز خورد در رفت...!
و نويسنده، چون -مثلِ همهیِ آدميزادهایِ معقولِ ديگر- از پايانِ خوش خوشاش میآيد، از رویِ فرصتطلبی، روايت را همينجا خاتمه میدهد؛ بیآنکه بپرسد: آيا حلّاج واقعاً دوک... بود؟!
ª
م. سهرابی
نگارش: 21 بهمن. اتمامِ تايپ: 4 اسفند (1389). نِوشَهير؛ ترکيّه.