تقاضایِ روشنانديشی (برتراند راسل)
کلمات دو کار دارند: از يک طرف مطالب را بيان میکنند، و از طرفِ ديگر عواطف را برمیانگيزند. کارِ اخير قديمتر است، و همان کاری است که جانوران موقعِ غرّش کردن انجام میدهند، و پيش از زبان پديد آمده است. در انتقال از توحّش به تمدّن، يکی از مهمترين عناصر افزايشِ کاربردِ کلمات است برایِ بيانِ مطلب نسبت به تحريک و تهييج. امّا در زمينهیِ سياست کمتر کاری در اين جهت انجام گرفته است. اگر من بگويم که مساحتِ مجارستان فلان تعداد کيلومترِ مربّع است، فقط مطلبی را بيان کردهام؛ امّا وقتی که میگويم مساحتِ اتّحادِ جماهيرِ شوروی يکششمِ ربعِ مسکون است، بيانِ من بيشتر جنبهیِ عاطفی دارد.
معنیِ «دموکراسی»
همهیِ کلماتِ متداول در مشاجراتِ سياسی، با آنکه هر کدام در کتابِ لغت معنیِ معيّنی دارند، در استعمال معانیشان برحسبِ تمايلاتِ سياسیِ گوينده فرق میکند، و فقط از حيثِ قدرتِ برانگيختنِ عواطفِ شديد با هم توافق دارند. کلمهیِ «آزادی» ("liberty") در ابتدا بهمعنیِ فقدانِ تسلّطِ خارجی بود؛ بعد بهمعنیِ محدوديّتِ قدرتِ سلطنت درآمد؛ سپس، در ايّامِ رواجِ نظريّهیِ «حقوقِ بشر»، معنیاش مبدّل شد بهجهاتِ مختلفی که تصوّر میکردند از آن جهات فرد بايد از دخالتِ قدرتِ دولت آزاد باشد؛ و سرانجام در دستِ هگل اين کلمه معنیِ «آزادیِ حقيقی» بهخود گرفت، که چيزی بيش از اجازهیِ مؤدّبانهیِ اطاعت از پليس نيست. در زمانِ ما هم لفظِ «دموکراسی» دارد دچارِ يکچنين تحوّلی میشود. «دموکراسی» در ابتدا بهمعنیِ حکومتِ اکثريّت بود، با مقدارِ کمابيش نامعيّنی آزادیِ فردی؛ بعد بهمعنیِ اغراضِ آن حزبِ سياسی درآمد که نمايندهیِ منافعِ مردمِ فقير بود، به اين حساب که فقرا در همهجا اکثريّت دارند. در قدمِ بعدی اين کلمه بهمعنیِ اغراضِ رهبرانِ آن حزب درآمد. اکنون در اروپایِ شرقی و قسمتِ بزرگی از آسيا بهمعنیِ حکومتِ مستبدّانهیِ کسانی است که در يک زمانِ گذشته هوادارِ فقرا بودهاند، ولی حالا هواداریشان از فقرا منحصر به خرابکردنِ خانهیِ اغنياست -غير از اغنيايی که بهمعنیِ جديدِ کلمه «دموکرات» باشند. اين يک طريقِ تهييجِ سياسیِ بسيار مؤثّر و موفّق است. مردمی که مدّتهایِ دراز فلان کلمه را همراه با فلان عاطفه شنيدهاند، وقتی که باز آن کلمه را بشنوند همان عاطفه را احساس خواهند کرد، هرچند که معنیِ آن کلمه فرق کرده باشد. چند سالِ ديگر که برایِ سفرِ آزمايش به کرهیِ ماه داوطلب لازم شد، اگر اسمِ ماه را «ميهنِ عزيز» بگذارند داوطلب آسانتر پيدا خواهد شد.
همان طور که در علم و فلسفهیِ علمی رسم است، در امرِ تعليم و تربيت هم بايد رسم بشود که به کودکان بياموزند کلمات را به معانیِ دقيق بهکار برند، نه با عواطفِ گنگ و مبهم. من به تجربه میدانم که مطالعهیِ فلسفهیِ علمی عملاً در اين موضوع مؤثّر است. دوسه سال پيش از درگرفتنِ جنگِ اخير، من در يک کنگرهیِ بينالملّیِ [2] فلسفهیِ علمی در پاريس شرکت داشتم. شرکتکنندگان از کشورهایِ متعدّد و مختلف بودند، و دولتهاشان گرفتارِ اختلافاتِ سختی بودند که ظاهراً جز از راهِ زور قابلِ حل نبود. اعضایِ کنگره در ساعاتِ کار نکاتِ بغرنجِ منطق و نظريّهیِ معرفت را بحث میکردند و ظاهراً هيچ توجّهی به امورِ جهان نداشتند، امّا در لحظاتِ فراغت انواعِ مسائلِ دشوارِ سياستِ بينالملّی را موردِ رسيدگی قرار میدادند. من حتّی يکبار هم نديدم که يککدام از آنها تعصّبِ ميهنی از خود نشان بدهد يا به سببِ خشم از درکِ قوّتِ استدلالاتی که بر ضدِّ منافعِ ملّیاش میشد غافل شود. اگر آن کنگره میتوانست حکومتِ جهان را بهدستگيرد، و افرادِ آن هم از طرفِ ساکنانِ کرهیِ مارس در برابرِ خشمِ مردمِ متعصّب که بیشک بر ضدِّ کنگره برانگيخته میشدند موردِ حمايت قرار میگرفتند، میتوانست به تصميماتِ عادلانهای برسد، بیآنکه ناچار شود اعتراضاتِ اقلّيّتها را در ميانِ خود ناديده بگيرد. اگر دولتهایِ عضوِ آن کنگره خواسته بودند میتوانستند جوانان را به همين اندازه بیغرض بار بياورند. امّا نخواستند. دولتها در مدارس بيشتر مايلاند تخمِ عدمِ تعقّل و نفرت و سوءِظن و حسد بکارند، و اين تخم خيلی آسان در ذهنِ آدميزاد ريشه میدواند.
تعصّبِ سياسی چنان قوی است و چنان موافقِ طبعِ بشر است که استعمالِ دقيقِ زبان را در محيطِ سياسی در قدمِ اوّل اصلاً نمیتوان تعليم داد. آسانتر اين است که از کلماتی شروع کنيم که بالنّسبه کمتر تعصّبآميز باشند. تعليمِ اوّليّهیِ بیطرفیِ فکری ممکن است شباهتی هم به کلبيّت [3] داشته باشد. مثلاً کلمهیِ «حقيقت» را در نظر بگيريد، که پارهای از مردم آن را با ترس و حرمت بهکار میبرند و پارهای ديگر، مثلِ پنتيوس پيلات Pontius Pilate [4] با تحقير. تعليميابنده وقتی که بارِ اوّل بشنود که «حقيقت از صفاتِ جملات است» يکّه خواهد خورد، زيرا که او عادت ندارد بزرگی يا سخافت را به جملات نسبت بدهد. يا کلمهیِ «نامتناهی» را در نظر بگيريد. مردم میگويند متناهی قادر به فهمِ نامتناهی نيست؛ امّا اگر شما از ايشان بپرسيد که «منظورِ شما از نامتناهی چيست، و ذهنِ انسان به چه معنی نامتناهی است؟» فوراً اوقاتشان تلخ میشود. در حقيقت کلمهیِ «نامتناهی» معنیِ کاملاً دقيقی دارد که رياضيدانها به آن دادهاند و مثلِ هر نکتهیِ رياضیِ ديگری بهخوبی قابلِ فهم است.
داشتنِ تجربه در بيرونکشيدنِ بارِ عاطفی از کلمات و قراردادنِ معنیِ روشنِ منطقی بهجایِ آن برایِ کسی که بخواهد در بلوایِ تبليغاتِ هيجانآميز حواساش پرت نشود بسيار مفيد است. در 1917 وودرو ويلسون اصلِ بزرگِ خودمختاریِ ملل را اعلام کرد، که بر حسبِ آن هر ملّتی حق داشت حاکم بر امورِ خود باشد؛ ولی متأسّفانه فراموش کرد تعريفِ کلمهیِ «ملّت» را به اصلِ خود ضميمه کند. آيا ايرلند يک ملّت است؟ بله، البتّه. آيا اولسترِ شمالِ شرقی يک ملّت است؟ پروتستانها گفتند بله، کاتوليکها گفتند نه، و کتابِ لغت هم در اين باب ساکت بود. تا به امروز هم هنوز اين مسئله لاينحل مانده است، و مناظراتی که در اين باب صورت میگيرد در سياستِ ايالاتِ متّحده نسبت به بريتانيایِ کبير مؤثّر خواهد بود. در زمانِ کرنسکی يک خانهیِ تک در پتروگرادِ آن زمان خود را يک ملّت اعلام کرد و بهحق برایِ آزادیِ خود بهتلاش پرداخت و از پرزيدنت ويلسون تقاضا کرد که پارلمانِ جداگانهای برایِ آن خانه تشکيل دهد. منتها مردم گفتند که اهلِ آن خانه شورش را درآوردهاند. اگر پرزيدنت ويلسون در دقّتِ منطقی تعليم يافته بود، ضميمهای به اصلِ خود میافزود و میگفت که غرض از ملّت جماعتی است که از فلان تعداد کمتر نباشند. منتها اين ضميمه به اصلِ ويلسون صورتِ دلخواه و اختياری میداد و قوّتِ تأثيرِ آن را از ميان میبرد.
ترجمهیِ مسائل به صورتِ انتزاعی
يکی از فنونِ مفيدی که فلسفهیِ علمی به انسان میآموزد عبارت است از تبديلِ مسائل از صورتِ ملموس به صورتِ انتزاعی. مثلاً اين مسئله را در نظر بگيريد: آيا مردمِ ايرلند حق داشتند اعتراض کنند به اين که با بريتانيایِ کبير جزوِ يک دولتِ دموکراتی قرار بگيرند؟ هر امريکايیِ راديکالی خواهد گفت بله. آيا مسلمانان هم در مقابلِ هندوها همين حق را دارند؟ از ميانِ ده نفر راديکالِ امريکايی نه نفر در جوابِ اين سؤال سابقاً میگفتند نه. من نمیخواهم بگويم که هيچکدام از اين دو مسئله از راهِ تبيينِ انتزاعی حل خواهند شد، ولی میگويم که اگر بهجایِ آن دو مسئلهیِ مشخّص يک مسئلهیِ انتزاعی قرار دهيم که در آن حروفِ الف و ب جایِ ملل يا جوامعی را که ما نسبت به آنها تعصّب داريم بگيرند، خيلی آسانتر خواهد شد که ببينيم در رسيدن به راهِ حلِّ بیطرفانه چه ملاحظاتی بايد در نظر گرفته شود.
مسائلِ سياسی را نه با درست انديشيدنِ تنها میتوان حل کرد، و نه با درست احساسکردنِ تنها. درست انديشيدن ممکن است در بررسیِ واقعيّاتِ امور مؤثّر باشد، امّا برایِ آن که دانش نيرویِ حرکت بهدست آورد احساسِ درست لازم است. اگر ميل به رفاهِ عمومی وجود نداشته باشد، هيچ دانشی باعثِ اقدام به کاری که افزايشِ سعادتِ نوعِ بشر در آن باشد نخواهد شد. ولی بسياری از مردم ممکن است تحتِ تأثيرِ شهوات بد عمل کنند و خودشان ندانند که چه میکنند، و چون بهمحضِ تفکّر و تعقّل موضوع برایشان مدلّل شود غالباً میتوان آنها را وادار کرد طوری عمل کنند که از آن کمتر زيان و ستيزه برخيزد. من يقين دارم که اگر مدارس در سراسرِ جهان به وسيلهیِ يک مرجعِ بينالملّی اداره میشدند، و اگر اين مرجع استعمالِ کلماتی را که برایِ ايجادِ شور و هيجان بهکار برده میشوند روشن میکرد، نفرتی که اکنون ميانِ ملل و اربابِ عقايد و احزابِ سياسی هست بهزودی ناپديد میشد و حفظِ صلح در جهان کارِ آسانی میبود. فعلاً کسانی که طرفدارِ روشنانديشی و مخالفِ دشمنیهایِ متقابلِ خانهبرانداز هستند بايد به کارِ خود ادامه دهند، نه فقط بر ضدِّ شهواتی که طبيعتِ انسان به آنها تمايل دارد، بلکه نيز بر ضدِّ نيروهایِ متشکّلِ تعصّب و زورگويیِ ديوانهوار. در اين مبارزه انديشهیِ روشنِ منطقی، هرچند فقط يکی از عوامل است، سهمِ مهمّی بر عهده دارد.
&
منابع:
تاريخِ فلسفهیِ غرب. 2 جلد. برتراند راسل. ترجمهیِ نجف دريابندری. نشرِ پرواز، 1365. (چاپِ اوّلِ نشرِ پرواز. پيشتر چهار بار چاپ شده است.)
عرفان و منطق. برتراند راسل. ترجمهیِ نجف دريابندری. شرکت سهامی کتابهایِ جيبی. چاپِ دوّم، 1362.
?
يادآوری: يادداشتهایِ پابرگ از اين ناچيز است.
[2] بهنظر میرسد که نادرستیِ چاپی باشد، بهجایِ «بينالمللی»، امّا از آنجا که در چند سطرِ بعد – و نيز اواخر مقاله - باز هم به همين صورت آمده در آن تغييری ندادم.
[3] کلبيّون، پيروانِ فيلسوفِ مشهورِ يونانی، ديوجانس، بودهاند:
دي شيخ با چراغ همیگشت گردِ شهر
کز ديو و دد ملولام و انسانام آرزوست
گفتند يافت مینشود جستهايم ما
گفت آن که يافت مینشود، آنام آرزوست
راسل، در «تاريخِ فلسفهیِ غرب» (که آن را هم ارباب دريابندری ترجمه کرده) در فصلِ بيستوششم دربارهیِ کلبيان و شکّاکان بحث کرده است. چند سطری میآورم:
«مکتبِ کلبيان بهتوسّطِ بنيانگذارِ آن، ديوگنس (ديوجانس) از عقايدِ آنتيستنس -يکی از شاگردانِ سقراط که بيست سالی از افلاطون بزرگتر بود- گرفته شده است...
ديوگنس بر آن شد که همچون سگ زندگی کند، و به اينسبب او را کلبی ناميدند. به همهیِ قراردادها -از دين و آداب و رسوم گرفته تا خانه و خوراک و پوشاک و پاکيزگی- پشتِ پا زد. میگويند که ديوگنس در تشتی میزيسته؛ امّا گيلبرت ماری اطمينان میدهد که اين گفته اشتباه است: تشت نبوده و خمرهیِ بزرگی بوده، از نوعی که در زمانِ قديم برایِ دفنِ اجساد بهکار میبردهاند. ديوگنس مانندِ جوکيانِ هندی با دريوزه روزگار میگذراند. برادریِ خود را نه فقط با نوعِ بشر، بلکه با جانوران نيز اعلام کرد...» (جلد 1، ص 336 و 337)