عرفان و سلطهیِ آن
در ميانِ آثارِ کهنِ ادبِ فارسی، تا کنون –و بهويژه بعد از شکستِ نسبیِ جنبشِ روشنانديشی و خردگرايیِ سکولارگونهیِ عصرِ بيداری، که با کنارهگزينیِ چهرههایِ شاخصِ آن در دورانِ رضاشاهی[1] تحقّق يافت- بيشترين توجّه و رویکردِ ما به آثارِ بهاصطلاح عرفانی بوده. اگرچه، اين وضع تا حدّی طبيعیست؛ چرا که اين آثار، حجمِ عمدهیِ ميراثِ ادبیِ کهنِ ما را اشغال کرده است!
در تمامیِ دورهیِ دوّمِ سلسلهیِ پهلوی، اين گرايشِ عمومی بر محيطهایِ مدرسیِ ما (دانشگاهها و مجلّاتِ ادبیِ هممحور) همچُنان چيرگی داشته؛ و در دورهیِ سیسالهیِ اخير، به دلايلِ کاملاً آشکار، تحتِ حمايتِ مستقيم و غيرِمستقيمِ نظامِ اقدسِ الهی، به گرايشِ عمده و کاملاً غالب بدل گشته است. از شاهنامه و کليله و دمنه و چند مورد استثنایِ ديگر که بگذريم، آثارِ ادبیِ غيرِ عرفانی، همواره موردِ بیمهری بوده و جز در بحث و بررسیهایِ صرفِ فنّی، مجالِ طرح نيافته است.
اين وضع، در حيطهیِ آثارِ منظوم، آشکارگیِ بيشتر داشته. صدالبتّه، از اذعان و اعتراف به اين نکته گريزی نيست که در ميانِ مجموعِ آثارِ ادبیِ کهن، آثارِ مشخّصاً خردگرا و اينجهانی، کاملاً در اقليّت قرار دارد؛ و غلبهیِ حجمی –بهويژه از سدهیِ ششم به اينسو- با آثارِ تصوّف و عرفان است.
منطقالطّير، ديوان، و تذکرةالاوليایِ عطّار، [حديقهیِ سنايی،] مرصادالعباد، کيميایِ سعادت، سوانحِ احمدِ غزّالی، [تمهيدات و نامههایِ عينالقضات،] لمعات و ديوانِ عراقی، و بهويژه مثنوی و ديوانِ کبيرِ مولوی، [و ديوانِ حافظ] بخشی بسيار قابلِ توجّه از ميراثِ عرفان و تصوّف بهشمار میرود؛ و تلاش میشود که اين دسته از آثار، بهعنوانِ برجستهترين و عالیترين نمودهایِ انديشه و فرهنگِ ايرانی بهشمار آيد. امّا ميراثِ ادبِ فارسی-ايرانی هرگز بهنقد کشيده نشده؛ و صرفاً بهسائقهیِ نگر و انگارهیِ مسلّطِ دينیست که آثارِ مزبور بر سايرِ آثار برتری يافته و بهصورتِ نمودگارِ فرهنگِ ما درآمده است.
چُنانچه بهديدهیِ نقد، و سنجشِ خردگرايانهیِ زندگیپرستانه در آثارِ تصوّف و عرفان بنگريم، به نتايجی ناباور خواهيم رسيد: چکيدهیِ نگرهیِ تصوّف، بیاعتنايی به زندگیِ راستين، و پناهبردن به دنيايیست لبريز از خودستيزیِ دروغين و توهّماتِ زندگیسوز؛ بهاضافهیِ زمزمهواری در مخالفت با پارهای خصلتهایِ دينی: ريا و...!
در حقيقت، يکی از مهمترين عواملِ واپسماندگیِ عميق و همهجانبهیِ انسان و جامعهیِ ايرانی، چيرگیِ مقبول و نقدناشدهیِ اين توهّماتِ مخرّب است. باورمندیِ ديرينهیِ ما به عظمت و اهمّيّتِ اين آثار و آموزههایِ ويرانگر و تباهیآورِ آن، از سويی، و تناقضِ ذاتیِ اين ذهنيّت با زندگی و بهرهوری، از سویِ ديگر، ما را چُنان در منگنهیِ سرگشتگی و انفعال و سرسریزندگیکردن، و تناقضِ باور و نياز گرفتار نموده که سراپا زمينگير شدهايم؛ و در هستیِ خمود و تيرهیِ ما، نشانی از زندگی برجای نمانده است.
روزگارانی بسيار دور، برایِ مدّتی حدوداً از نيمهیِ سدهیِ سوّم تا اواخرِ سدهیِ پنجمِ هجری، عرفان با دين سرِ ستيز داشت، امّا دين بر آن چيرگی يافت، و تصوّف جایِ عرفان را گرفت. از آن زمان بهبعد، ستيزهیِ خانقاه با مسجد-مدرسه، ستيزهای صرفاً صنفی بوده است؛ امّا متأسّفانه اهلِ انديشهیِ ما دوست میدارند که بر اين واقعيّت چشم بپوشند، و انگارههایِ صوفيانه را مبيّنِ روشنانديشی و کمال و ضدِّ دين وانمود کنند. گولخوارگیِ شومی که 9-8 قرن دوام يافته است...
م. سهرابی
1387/05/28
[تايپ: 18 بهمن 1396]
?
پابرگها:
[1] اين نيز يکی ديگر از شگفتیهایِ سرگذشتِ ما در دورانِ درخشانِ پهلوی است که به عللی انحرافی، روشنانديشانِ نسلِ مشروطهیِ ما (امثالِ دهخدا و بهار و...) بهحالتِ قهرگونه، به گوشهیِ کتابخانهها پناه بردند!
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen