پارههايی از يک قصّهیِ سُمبلیِ کوتاه
...حاجآقا ملل، اصلاً از آن حاجآقاهایِ امّلِ کونباشور نبود. کراوات میزد؛ کلّهپاچهاش، به چند زبان صحبت میکرد؛ و دانههایِ تسبيحاش، يکیدرميان از پشکلِ مطلّا بود...
...
...
ديوِ فقر، که نامِ محترمانهاش گويا حاجآقا نبی ملقّب به حکيم صلالله بوده باشد، چندوقتی میشد که محلّهیِ ما پلاس بود...
ديوِ فقر، نامی بود که من بر او نهاده بودم (و البتّه هيچ هم بدش نمیآمد، بلکه به آن "فخر" هم میکرد). ديوِ فقر، فقر میآورد؛ امّا نه ازين فقرهای معمولی؛ و فراوانی هم میآورد؛ بازهم نه ازين فراوانیهای حالبههمزنِ معمولی. فقری که او به آن فخر میکرد و میآورد، نه فقط فقرِ شکم، که فقرِ زيرِ شکم و مغز و زبان و نفسکشيدن، و فقرِ حرکات و سکنات هم بود... و فراوانیِ گريههایِ خيلی مرغوب، و نالههایِ بسيار عزيز و مطلوب، و فراوانیِ همهیِ آن چيزهايی که در محلّات ديگر، فقط به سرِ منقاشِ کندوکاو، میتوانستی يافت...
حکيم صلالله کارهایِ خير هم زياد دوست داشت. آدمهايی را که دوست داشتند خفقان بگيرند بلکه از شرِ تنگیِ نفس و قفس خلاص شوند، خفه میکرد و، خلاص. بچّههايی را هم که پدر و مادرهایشان به مغزِ آنها نيازی نداشتند، میبرد و تویِ محرابمحلّه، از مغزشان کتلت میپخت. حکيم صلالله، يکعالمه زن داشت. حکيم صلالله، متعههای لوند را دوست داشت. و حکيم صلالله، زنها و متعهها را، برایِ اينکه سردشان نشود، تویِ جوالهای قديمی، کتک میزد؛ و زنها، حسابی گرم و نرم میشدند...
...
جلوِ بنگاهِ حاجآقا ملل...
يکی فقط برایِ اين آمده بود که با خودش چپ افتاده بود، و يحتمل هر صبح، از دندهیِ چپ پا میشد. آمده بود که راستراست بچپد تویِ بنگاهِ حاجملل؛ و حليم بلمبانَد...ديگرانی بودند که زنهایشان واداشته بودندشان، که: من دلام حليم میخواد...
امّا، گروهِ نهچنداناندکشماری هم بودند که هيچیشان نبود؛ فقط کمی يا قدری بيشتر، خمار بودند و پیِ جایِ شلوغی میگشتند که کسی و کسانی بتوانند درستوحسابی انگشتی بهشان برسانند؛ که يعنی رومبهديوار، دورازجان، بیادبی میشود، خارِشتی-انگولکی بودند؛ و اين حليم و آن گليم برایشان يکی بود...
...
پنجشنبه؛ 6 بهمن 1390، 26 ژانويه 2012
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen