(پيرامونِ عطّارِ نيشابوری)
گاه حيرت میکنم که چگونه اينهمه سال طول کشيده تا بتوانم به شناختِ درستی از اين صوفيّه و -به اصطلاح- عرفا برسم. بديهی است که من هم، مانندِ بسيارانِ ديگر (اگر نگوييم همگان)، نخست با اشتياق به عوالمِ ادبِ عرفانی-صوفيانه رویآوردهام. و شايد علّتِ اصلی و عمدهیِ به درازا کشيدنِ زمانِ شناختام، همين جذبه و اشتياقِ پيشاپيش حکشده در ذهن بوده است.يکی از اين بزرگانِ ادبِ صوفيانه-عرفانی، عطّارِ نشابوری است. امّا حالا که توانسته، و آموختهام که برکنار از آن شور و اشتياق، در آثارِ اين بزرگان، و از جمله عطّار بنگرم، حيرت میکنم که بزرگیِ اينان در کجا بوده؟!
از آثارِ عطّار، تذکرةالاوليا، الهینامه، منطقالطّير، و ديوانِ او را دارم. در طولِ اين نزديک به ربعِ قرن، شب و روزم با امثالِ اين کتابها گذشته. و حالا میتوانم بفهمم که آنچه مرا به چنين آثاری پيوند میداده، جز يکمشت اشتباه و پارهای توهّمات، چيزِ ديگری نبوده است.
تذکرةالاوليایِ اين مردِ بزرگ، در کنارِ مختصر آگاهیهایِ مرتبط با تاريخ و تاريخِ انديشه (!)، و معدود پارهعبارتهایِ درخورِ تأمّل، و گاه بسيار زيبا و عميق، لبريز است از انبوهانبوه گُهوگندِ دين. همهیِ اوليایِ مذکور و موصوف در اين کتاب (که فعلاً کاری با چندوچونِ درست و نادرستِ روايات و نگره و برداشتهایِ عطّار نداريم) مبلّغانِ اسلام و ستايندگانِ محمّد بهشمارمیروند؛ و اگر گهگاه مضامين و انديشهوارههايی انسانی از ايشان سر میزند، در نهايت جز به تأييدِ شريعتِ محمّديّه ياری نمیرساند. کراماتی که عطّار در تذکرهیِ خود، به اين بزرگان نسبت داده و نقل نموده، اوّلاً که همه دروغِ محض است، و از زمرهیِ ياوههايی که مگر مريدانِ ابله باور کنند؛ ثانياً بهفرضِ محال که آن را راست بينگاريم، بايد ديد که از آن چه بهرهای به انسان میرسد؟ جز دوریِ انسان از هشياری و خرد؟!
تا مدّتها چنان میپنداشتم، يا اينگونه خود را گول میزدم، که در پسِ اين نقلِ کرامات، مقصود و تعليمی نهفته است؛ و میارزد که جفنگ و توهينآميز بودنِ پوستهیِ آن را (که خردِ انسان را به سخره میگيرد) تحمّل کنيم! امّا اين -همانطور که گفتم- فريبی بيش نيست. عطّار، و هر ديگری که از اينگونه اراجيف نقل کرده، به صدقِ تمام و از صميمِ قلب، به آن باور داشته است.
و همچنين است دو کتابِ ديگرِ وی: الهینامه، و منطقالطّير.
الهینامه مشتمل بر حکاياتی است که گهگاه و بهندرت، مضمون و معنایِ عميق و انسانی نيز در آن يافت میشود. امّا غالباً جز تعبّد، تعشّقِ عابدانهیِ بيمارگونه به موجودی موهوم، بيکارگی، و دنياستيزی از آن استنباط نمیشود.
آنچه منطقالطّير را قدری بيشتر درخورِ تأمّل نموده، صرفاً دو چيز است:
1. داستانِ شيخِ صنعان [يا سمعان [1]].
2. داستانِ اصلی، که پيکرهیِ کتاب را میسازد.
سوایِ ايندو، جزئيّاتِ داستان بسيار کسلکننده و غيرِ قابلِ تحمّل است. مضامينِ حکايات نيز، همان است که در سايرِ آثارِ عطّار (و آثارِ پُر عظمتِ ديگر صوفيّه-عارفان) ديده میشود.
حکايتِ «شيخِ صنعان [يا سمعان]» داستانِ پيرِ کاملِ خداپرستی است که سالها، در جوارِ کعبهیِ معظّمه، به ارشاد مشغول بوده. خوابی میبيند و راهیِ روم میشود؛ يعنی ديارِ کفر. فرنگ! در آنجا دخترِ ترسايی میبيند، عاشقِ وی میشود، و همه چيز را فدایِ اين عشق میکند: شراب میخورَد، قرآن میسوزانَد، زُنّار میبندد، و -در ازایِ کابينِ دختر- به خوکبانی میپردازد.
انصافاً، داستانی به اين زيبايی و گيرايی، در ادبِ صوفيّه، نمونه است، و بهندرت يافت میشود. امّا متأسّفانه، عطّار در پايان، فاتحهیِ داستانِ زيبا و بیمانندِ خود را میخوانَد، و آن را به گند میکشد:
مريدان شيخ، پس از آن که او را در عشقِ دختر غرق میيابند، و اندرزهایشان در او کارگر نمیافتد، او را ترک گفته، و به مکّه باز میگردند. بهترين مريدِ شيخ، هنگامی که وی راهیِ روم شده، در سفر بوده است. از سفر که باز میگردد، و مريدان داستانِ شيخ را بازگو میکنند، میگويد: نبايد او را تنها میگذاشتيد. اکنون بايد به دعا، رهايیِ او را از خدا بخواهيم. و چلّه مینشينند. شبی رسولالله به خوابِ آن مريد میآيد و میگويد که شيخات را رهانيديم. مريدان به روم میروند؛ شيخ از آن بليّه رهايی يافته و توبه میکند. آموختهها و اندوختههایِ قرآنی که از ذهناش محو شده بود، باز میگردد؛ زُنّار میبُرَد، و بیآنکه حتّی يکلحظه به دختر بينديشد، با مريدانِ خود، خوش و خرّم، راهِ ديارِ اسلام را در پيش میگيرد!
امّا بشنويد از آنسو: دختر خوابی میبيند، که در آن، آفتاب (که لابد مقصود حضرتِ رسول است) به او میگويد: «پیِ شيخات روان شو؛ مذهبِ او گير، و خاکِ راهِ او میباش...». دختر دواندوان راهِ صحرا در پيش میگيرد. از سویِ ديگر، شيخ را از درون، از حالِ دختر آگهی میدهند. باز میگردد و دختر را میيابد. دختر بر دستِ شيخ مسلمان میشود، و همانجا از خدا مرگ طلب میکند؛ و میميرد.
شايد اگر کسی از عطّار فقط همين داستان را خوانده باشد، به اين نظر برسد که پايانهیِ آن از عطّار نيست و ديگران به داستان افزودهاند. امّا، اين بهگندکشيدنِ داستانِ شيخِ صنعان و دخترِ ترسا، کارِ خودِ فريدالدّين عطّارِ نيشابوری است!
اين که انگيزهای درونی يا علّتی بيرونی باعثِ چنين فضاحتی شده، بحثِ ديگری است.
از داستانِ اصلی نيز، آنچه عميق -بسيار عميق- و بیاندازه زيبا و ارزشمند است، اُسّ و اساسِ داستان است: پرندگان به جستجویِ پادشاهِ خود سيمرغ برمیآيند. در طولِ سفر با دشواریهایِ فراوان روبهرو میشوند، و در هر گام و منزل، مرغی به بهانهای واپسمینشيند. در نهايتِ امر، با رسيدنِ باقيماندهیِ مرغان به حضرت (جايگاهِ سيمرغ)، سيمرغ در خودِ ايشان جلوهگر میگردد؛ که خود سیمرغاند. سيمرغ، تصويری از خودِ ايشان است!
سيّد صادق گوهرين، مصحّحِ منطقالطّير، در مقدّمهیِ کتاب مینويسد:
«مضمونِ اين کتاب، يعنی حرکتِ جمعِ کثيری از مرغانِ جهان، برایِ يافتنِ سيمرغِ کوهِ قاف، و پروازِ دستجمعیِ آنان به سویِ قاف و مسجدِ اقصایِ دل، و حتّی نامِ "منطقالطّير"، قبل از عطّار، به وسيلهیِ ديگران، در کسوتِ الفاظ و عبارات آمده است. "رسالةالطّير"ِ ابوعلیسينا و حرکتِ اصنافِ مرغان، از کوهِ عقاب (الموت) و رسيدن به ملکِ اعظم، پس از گذشتن از هشت منزلِ پُر خوف و خطر، و تحمّل مشقّات و ناکامیهایِ بسيار؛ و "رسالةالطّير"ِ امام محمّدِ غزّالی، که به نظرِ نگارنده، سرمشق و دليل و راهنمایِ عطّار در سرودن "منطقالطّير" بوده است؛ و حرکتِ دستجمعیِ مرغان در "بابِ حمامةالمطوّقه" در کتابِ کليله و دمنه؛ و قصيدهیِ "منطقالطّير"ِ حکيم بديلالدّين خاقانی، گواه بر اين مدّعاست.» [مقدّمهیِ منطقالطّير، ص هفده] [2]
متأسّفانه وی توضيح نداده که در آن آثار، قصّه دقيقاً به چه صورتی بيان شده. من نيز اطّلاعِ خاصّی ندارم. امّا تصوّر میکنم که اين قصّه/اسطوره، به گونهای که عطّار آورده، صورتی تحريفشده بيش نيست. (و چهبسا در آثارِ آن ديگران نيز جز همين نباشد!) میتوان حدس زد که در اصلِ اسطوره، سيمرغی درکار نبوده؛ بلکه خودِ آن سی مرغ، سيمرغاند. درحالیکه در روايتِ عطّار، حضرتِ سيمرغ به خودیِ خود وجود دارد؛ چه آن سی مرغ به وی برسند، و چه نرسند؛ چه سی مرغ باشند، يا چل مرغ. به عبارتِ ديگر، اين نه «وحدتِ وجود» است -چنان که اغلب بهغلط میپندارند-، و نه حلول يا اتّحاد. تنها نوعی فريبناکی است، که هر کس خدا را همان میبيند که خود هست!
}
و امّا، عاملِ بسيار مهمّی که باعثِ تداومِ جذب و جلبِ ما به آثارِ اين بزرگان میشود، «قدرتِ سخنوری» ايشان است. فیالمثل سنايی -به نظرِ من- در انديشه، چيزی جز زيانِ محض نيست؛ امّا سخنوری است بسيار توانا. و همينطور، عطّار و مولوی و...
و اين، متأسّفانه، بلایِ ادبِ فارسی است.
در فرصتی ديگر، باز هم در اينباره، و ازجمله دربارهیِ قصايد و غزليّاتِ عطّار، خواهم نوشت.
16 و 20 ارديبهشتِ 1386
&
کتابشناخت:
کليله و دمنه. انشایِ ابوالمعالی نصرالله منشی. تصحيح و توضيح مجتبی مينوی طهرانی. انتشاراتِ اميرکبير. هفتم، 1362.
گزيده اشعار خاقانی شروانی. به کوشش دکتر سيد ضياءالدّين سجّادی. چاپ و صحافی چاپخانه سپهر تهران. چاپ سوّم، 1363.
منطقالطّير (مقاماتالطّيور). شيخ فريدالدّين محمّد عطّارِ نيشابوری. به اهتمام و تصحيحِ سيّد صادق گوهرين. شرکتِ انتشاراتِ علمی و فرهنگی. چاپِ هفتم، 1370. (چاپِ اوّل: 1342)
نامههایِ عينالقضاتِ همدانی. (دو بخش) به اهتمامِ علينقی منزوی-عفيف عُسيران. کتابفروشیِ منوچهری و کتابفروشیِ زوار. چاپِ دوّم، 1362. (با موافقتِ مصحّحان؛ و با نظارت و اصلاحِ حسين خديو جم) (چاپِ اوّلِ اين کتاب در «بنيادِ فرهنگِ ايران» [مؤسّسهیِ مطالعات و تحقيقاتِ فرهنگی] چاپ شده است.)
?
پابرگها:
[1] در همهیِ منابعی که من -تا پيش از متنِ مصحَّحِ گوهرين- ديده بودم، «صنعان» آمده. حافظ نيز همين وجه را آورده:
گر مريدِ راهِ عشقی، فکرِ بدنامی مکن
شيخِ صنعان خرقه رهنِ خانهیِ خمّار داشت
شيخِ صنعان خرقه رهنِ خانهیِ خمّار داشت
از مجموعِ 5 نسخهیِ موردِ استفادهیِ مصحّح، در سه نسخه «صنعان»، و در دو نسخهیِ قونيه، که اساسِ کارِ وی بوده، «سمعان» ضبط شده؛ و مصحّح همين را به متن آورده است (يادآوری کنم که برابرِ دادههایِ نسخهشناسیِ مصحّح، هر دو نسخهیِ موزهیِ قونيه، توسّطِ يک نفر کتابت شده). در بخشِ «توضيحات» (صفحاتِ 320 تا 322) شرحِ نسبةً مفصّلی راجع به کيستیِ شيخ، و امکانِ واقعیبودنِ او، بههمراهِ بخشی از نوشتهیِ استاد مينوی در اين باره، نقل شده؛ امّا درنهايت، نه میتوان پی به حقيقی يا داستانیبودنِ شيخِ صنعان/سمعان بُرد، و نه میتوان دليلی برایِ ترجيهِ يکی از ايندو وجهِ اسمی يافت!
[2] حرکتِ دستهجمعیِ مرغان در «بابِ حمامةالمطوّقه» کليله و دمنه (انشایِ نصرالله منشی، تصحِحِ مينوی، ص 157)، و همچنين قصيدهیِ موسوم به «منطقالطّير» سرودهیِ خاقانی (گزيدهیِ اشعارِ خاقانی، به کوششِ سيد ضياءالدّين سجّادی، قصيدهیِ 5، ص 16) چه ربطی میتواند به اين داستان داشته باشد، من نمیفهمم! لابد گوهرين ربطی میديده، که در حدِّ سوادِ نمکشيدهیِ ما نمیبُوَد!! (پلغوتی زده. عادتِ برخی از اين ادبایِ ما بود که هر گوز و شقيقهای را، زرتی، به هم ربط میدادند...)
داستانِ کبوترِ حمايلی يا مطوّقه (طوقی) یِ کليله و دمنه را همه میدانيم، و نيازی به يادآوریِ موضوعِ آن نيست. و امّا، در قصيدهیِ خاقانی، جز اينکه در آن از زبانِ پرندگان به برخی توصيفاتِ طبيعت پرداخته، هيچ موردِ ديگری که با پرندگان مربوط باشد ديده نمیشود. اگر قرار به اين باشد، منوچهری بيش -و شايد پيش- از همگان، منطقالطّير سروده است؛ آنهم نه يکی و دو تا؛ چرا که در بسياری از شعرهايش از زبانِ پرندگان سخن میگويد!!
امان از اين محقّقانِ نيمبند. و تازه، گوهرين آدمِ باسوادی بوده.
a
در «نامههایِ عينالقضات» (بخشِ 1، ص 200)، اشارهای به داستانِ مرغان و سيمرغ هست، که گُمان نمیکنم همان باشد که عطّار سروده. شايد هم، همان است؛ امّا عينالقضات، به شيوهیِ خود، از آن تعبيری ديگر کرده است:
«جوانمردا! مرغان چندين سال در طلبِ سيمرغ بودند، چون به درگاهِ او رسيدند، سالهایِ بسيار بار میخواستند، و بار نبود. و بعد اللتيّا و التی جوابِ ايشان دادند که "ان الله لغنیٌّ عن العالمين". همه را نيستِ وقت کردند "و کم اهلکناهم من قرن" والسلام.»

آدرس وبلاگ من از
AntwortenLöschenhttp://doostatdaram.blogspot.com
به
http://mehran1960.blogspot.com
تغییر یافته است.
اگر این تغییر را در لیست لینک های خود اعمال کنید ممنون می شوم.مهران